eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
3.9هزار دنبال‌کننده
403 عکس
81 ویدیو
715 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
شاعر و نغمه سرا: بند اول تموم عالم میدونن که سایه با بودن نوره که دیده میشه از قِبَل عزت و اعتبارت گداها بی نیاز میشن همیشه ۲ همیشه از لطف و کرم یه عمره که روی سرم/سایه ی رحمت داری نه تنها شهر سامرا تو به تموم سائلا/لطف و محبت داری۲ بکم فَتَح الله/باب الخیرات امام هادی ع /جونم به فدات ۸ بند دوم نهایت سعادتو عزتو اونکه اسیر تو بشه میدونه اوج بلاغتو میبینه هرکس جامعه ی کبیره رو میخونه ۲ علم تو دریای عمیق بهم وجودت ای رفیق/ چه اعتباری میده تویی چراغ هر طریق اسم قشنگت به عقیق/عجب عیاری میده تویی جبل النور/ نور بالذات امام هادی/جونم به فدات۸ بند سوم پدربزرگ صاحب الزمونی ولایتت گوهرنایابمه حال و هوای شیش گوشَت دقیقا شبیه شیش گوشه ی اربابمه تو نور هر انجمن و ولی نعمت من و/ تموم دنیا هستی حجت هر مرد و زن و وارث صبر حسن و/عزیز زهرا هستی برای وجه الله /هستی مرآت امام هادی/جونم به فدات۸
سامرا عزا گرفته، بوی کربلا گرفته آسمون داره می‌باره، یا دل آقا گرفته شب ماتمه، برای همه برا آقامون، دلا پر غمه اشک چشام بارونه بارونه غصه‌ی من هوای هجرونه ذکر لبام دوباره میخونه آجرک الله، بقیه الله .................................................. زندگیم تُو این حریمه، گریه ارث مادریمه دستمو بازم گرفتی، این جواز نوکریمه میدونم بدم، ولی اومدم برا غربتت، به سینه زدم من تا ابد گدای این خونه‌م نوکرتم فدای تو جونم با غم تو دوباره میخونم آجرک الله، بقیه الله .................................................. وقتی که عزا می‌گیرم، روزی از شما می‌گیرم روضه‌ی عطش میخونم، بوی کربلا می‌گیرم هی میگه رباب، پسرم بخواب میاره عمو برای تو آب عمه میگه بابا داره میاد بابا میگه که عموجون جون داد از روی اسب، بدون دست افتاد حمید رمی
روضه‌ات را چه بخوانیم چه نه غم داریم پشت هر واژه و هر قافیه ماتم داریم شاعر سوگ علی بن محمد چه کم است مثل مداح که در مجلس تو کم داریم همه‌ی شهر به داغ تو علم بر دوش است شکر لله که هنوز این همه پرچم داریم زخم شمشیر عمیق است نه آنقدر که ما این همه زخم عمیق از ستم سم داریم آه شش گوشه نشین! مثل حسینی چقدر بی جهت نیست که احساس محرم داریم به اَبی اَنت و اُمی .. بخدا کافی نیست به موالاتکم‌ای عشق! که جان هم داریم نفس جامعه ات بود که در مجلس اشک دم به ما داد غمت را و دمادم داریم وسط هروله آهنگ سفر می‌گیریم سامرا منتظر ماست که پر می‌گیریم «محسن ناصحی»
آن دشمنی كه بر جگرم نقش غم كشید جان از تنم به حربۀ زهرِ ستم كشید ابنُ الرضایم و ز رضا ارث برده ام زهر جفا مرا به همان پیچ و خم كشید در احتضارم و بدنم درد می كند این سَمّ جان شكار ، توان از دلم كشید وقتی كه دید، تشنگی ام قاتل من است جان را اَجل ز سینۀ من لاجَرم كشید عمرم شبیه مادر پهلو شكسته شد نخل جوانی ام ثمر از عمرِ كم كشید جز زهر كینه مایۀ آرامشم نشد دریا ز موج خسته شد و چشمه نَم كشید طاغوت، با سلالۀ زهرا چه ها نكرد ما را برون ز خانه چو یك متّهم كشید بالا گرفت كار جسارت به اهل بیت كارم به سوی بزم شراب و ستم كشید من وارث بلای خرابه نشینی ام سوز دلم دوباره به درد و اَلَم كشید ای كربلا! چو شاهدِ ویرانی ات شدم گویی كه ابن سعد سنان بر تنم كشید بهتر كه قبر مادر ما مخفیانه ماند ورنه كدام حرمله دست از حرم كشید این ظلم ها هدایت ما را عوض نكرد شكر خدا، ولایت ما تا عجم كشید نام علی و فاطمه جاوید مانده است دشمن خیال كرد بر آنان قلم كشید ما روی دوش، پرچم عصمت كشیده ایم دردا، عدو علیه عدالت علَم كشید دنیا كه خود به خود، قفسِ جانِ خسته بود تبعید هم به گوشه ای از مَردمَم كشید از آفتاب زندگی ام بهره كم گرفت شرمنده ام كه سختی از آن اُمتّم كشید افطار كردم و جگرم پاره پاره شد جدّم رسید و وقت سحر در برم كشید در آخرین نفس، پسرم چون بغل گشود بُغضش گرفت و پارچه ای بر سرم كشید ✍
می سُرایم غزل و چشم ولی گریان است در عزای دهمین نور دلم طوفان است ز غریبی تو آخر چه بگویم هیهات شعر در دفتر من مرثیهٔ باران است واژه ها در سَر من رقص کنان می گردند به عزایت قلم آغازگر جولان است از کجا باز کنم روضهٔ خود را امشب روضه خوان نیز در این جام بلا حیران است بشکند دست کسی که بسته دستان تو را خود سوار و تو پیاده،مقصدش زندان است این چه سِرّیست که در سلسلهٔ کوی شما سخن از بزم شراب و جگر سوزان است زهر بر جان تو بنشسته چنین افتادی جسم تو گشته نحیف و بدنت بی جان است شده هنگام عروج و حَسَنت بیتاب است همچو ارباب به خاک و لب تو عطشان است شعر من باز گریزی زده تا کربُبلا ارباً اربا شده ای که روی خاک عریان است
گدای سامره گدای سامره ام لطف کن نگاهی کن و به قناعتِ ما از کرم ، عطایی کن من آن کبوتریم که به شوقتان پر زد به پاس اینکه شمایی شهید ، پرپر زد تو زاده ای ز تبار رئوف ها هستی ز بهرِ خلقِ زمانِ خودت رضا هستی و کسانی که به ظاهر محبّ تو بودند هزار حیف بهای تو را نفهمیدند برای لطمه زدن ، عزمشان فراوان شد و ناگهان رخ راستینشان نمایان شد به زهر ، کینه ی خود را به دل نشان دادند و نظیر حَسَن به خانه ی حزن جان دادند خوشا به حال شما دفنتان ابهّت داشت نه مثل مادرتان که به شب کفایت داشت گزیده دم بزنم نوکرم ، وفایی کن گدای سامره ام لطف کن نگاهی کن
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان شهر بیداد رسیده ست به اوج خفقان از خداوند نباید اثری باشد اگر از دهان «متوکل» برسد صوت اذان بر لب منبر و مسجد، زده شد مهر سکوت مجرم است آن که برد نام علی را به زبان راویان سلسله در سلسله در بند شدند شیعیانی متواری شده همپای زمان بدعتی تازه بنا گشت از آن لحظه تلخ که مزار پسر شاه نجف شد ویران دلم از درد شکسته ست خدا می داند آه این قصه جانسوز ندارد پایان باز بی وقفه به دریا زده ام باداباد نیستم، نیستم از عاقبتش دل نگران جان به کف باید از اولاد علی دم زد و بس «ابن سکیت» چنین راه به ما داده نشان عقل دیگر سر عقل آمد و بی واهمه گفت: قلب بی دغدغه عشق ندارد ضربان دهمین عشق بلافصل! سلام ای دریا! پاک تر از نفس صبح سلام ای باران! خود به خود پرده ز چشمان تو می رفت کنار که حقیقت نشد از چشم تو آنی پنهان به حضورت به قدومت شده دلگرم زمین به سحرهای سجود تو گواه است زمان شرح و تفسیر نگاه تو کتابی ست جدا جذبه ماه، پر از مهر، وَ تیغی بُرّان از در «جامعه» هرکس به حقیقت برسد غفلت جامعه او را نکند سرگردان همگی دست به شمشیر، چه می فرمایید؟ آسمان منتظر توست کران تا به کران تو فراتر ز بیانی به خداوند قسم سخن شعر نبوده ست به جز «سَبقِ لِسان» متن تاریخ فقط گفت که مسموم شدی هیچ کس هیچ نگفت اینکه چه بوده جریان؟ سامرا کشت تو را نور تو خاموش نشد سامری مانده و انگشت تحیر به دهان غم دیدار حرم کنج دلم جا خوش کرد به دعایی دل ما را به مرادش برسان ✍
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید از بس که دل می بُرد از اطرافیانش یک عمر از دستِ حسودان دردسر دید این بار «سُرَّ مَن رَأی» مغلوب غم شد وقتی که مهمان را به کویش دربه در دید در چشم ابراهیمی اش اما غمی نیست باید که این ویرانه را از آن نظر دید در کوچه ها، پای برهنه، سَیّدِ شهر اینجا مگر شام است؟ ای مردم! چه کردید؟ قبری که پیشاپیش در این خانه کَندید تنها به چشمش سجده و آهِ سحر دید در شهر غربت خیزتان بهتر که تنهاست! از هم جواری با شما خیری مگر دید؟ مردی گریبان چاک افتاده به خاکش می شد پدر را مو به مو در این پسر دید! بر خاک، شیون زد کسی: «وای از دوشنبه!» انگار آنجا مادری را پشت در دید ✍
در دل نگذار این همه داغ علنی را پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را این شعر مرا کشت، چه باید بنویسم خورشید شب مکه و ماه مدنی را؟ تا کی به لبانت زده ای قفل نگفتن؟ صبر تو به هم ریخته دنیای دنی را ای ماه دهم! پیش تو آورده ام امشب در هاله ای از بُهت، دلی سوختنی را آن ها که جگرسوخته سامره هستند باید بشناسند گدایان غنی را آن قدر دل سوخته پشت حصارت خون کرد دل عبدالعظیم حسنی را آن قدر که آتش شد و رِی سوخت برایت آن قدر که خون کرد عقیق یمنی را دشمن به خیال غلط خویش کشیده ست دور و بر خورشید، شبی اهرمنی را اما چه گمان برده که داده ست خدایت مانند علی بازوی لشکرشکنی را ای عطر دل آرای نماز شبت از دور تا سامره آورده اویس قرنی را واکن لب نورانی خود را و بیاموز با جامعه در جامعه شیرین سخنی را بگذار سهیم غم پنهان تو باشیم نگذار به دل این همه داغ علنی را ✍
طلوع صبح می پرد دو پلک من برای تو دلم عجیب می کند هوای تو، هوای تو ... و بعد از آن دو چشم من پر از خیال می شود و چکه چکه می کند به راه آشنای تو اگر چه تا به حال من ندیده ام رخ تو را ولی چه ساده می رسد به گوش من صدای تو فضای خانه ی دلم پر از گلاب می شود همین که گریه می کنم دوباره پا به پای تو چه شاعرانه می شود اگر شبی دو چشم من نگاه خود بیفکند به چشم دلربای تو سوال بی جواب من پر از نیاز و خواهش است شود که بوسه ای زنم به خاک سامرای تو؟! عجیب غصه ای شده نبودنت میان ما عجیب قصه ای شده دوباره ماجرای تو ✍
شعر می خواست عُقده بگشاید، به دِلَم لُکنتِ زبان دادند کوچه های غریبِ سامرا، خانه ی دوست را نشان دادند روی دست نسیم می رفتی، دشت عطر تو را به خود پیچید و زنانِ قبیله دنبالت، دامنِ باد را تکان دادند یعنی از چشم تو جدا ماندند، یعنی از بالهات جا ماندند خواست تا باز هم ببیند چشم، مگر این اشک ها امان دادند؟ من شنیدم که ابرها آن شب، در فراقت سیاه پوشیدند لحظه ها با اشاره ی تقویم، عکس خورشید را نشان دادند بد به حالِ سیاه ها که شبی، راه را بر دل تو سر کردند خوش به حال ستاره ها که سحر، پیش تو عاشقانه جان دادند اوج، بالِ تو را تکان می داد، راه پرواز را نشان می داد تلخ شد کام لحظه ها وقتی، خبرت را به شیعیان دادند چشم های فرشته ها تر شد، تسلیت گوی قلبِ عسگر شد ماه در قلب برکه ها خشکید، تا تو را دستِ آسمان دادند عقده هایی که بعد وا نشدند، دردها از زمین جدا نشدند تا شبی که فرشته ها به زمین، وعده ی صاحب الزمان دادند
مثل امواج خروشان كه به ساحل برسند وقت آن است كه عشاق به منزل برسند هادی راه تو هستی و یقیناً بی تو ناگزیرند از آغاز به مشكل برسند رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند كی به درك قلم و قاف و مزمل برسند واجب دین خدا بودی و تركت كردند در شتابند به انجام نوافل برسند در جهان حاكم جبار فراوان دیدیم كه بعید است به پای متوكل برسند سامرای تو مدینه ست مبادا یك روز صحن های تو به ویرانی كامل برسند با هم از غربت و داغ تو سخن می گویند شاعرانی كه به درك متقابل برسند واژه ها كاش كه از سوی تو الهام شوند تا به این شاعر آشفته ی بیدل برسند ✍
یک عمـــر برای دین منادی بودی آیینــــه ی صبری متمادی بودی این قوم همیشه با تو بد تا کردند با اینکه برای همه "هادی" بودی * یک عمر دلت به حال مردم می سوخت روشنگری تو درس دین می آموخت تو مرد شکنجــه دیده ای بودی که با صبـر دهـان دشمنانش را دوخت * با کفــر اگر حکومـتی پا برجاست با ظلم و ستم هر آینه رو به فناست هرجا که ستم شود اَبَر مردی هست هر جا متوکلیست "هادی" آنجاست * افشاگری ات ضامن دینداری شد در چشم تمام دشمنان خاری شد این نهضت حق به یمن روشنگری ات بیــدارتــرین نهضـت بیـــداری شد * " ماییم و نوای بی نوایی " آقا در پیش خدا شفیع مایی آقا این ورد زبان الکن شاعر هاست: خورشید غریب سامرایی آقا * در بستر دین چه بی قراری کردی از مذهب شیعه پاسداری کردی در اوج شکنجه ها و بیداد ستم تو سی و سه سال بردباری کردی * از حلم و حیا و دین سرودی یک عمر جز عشق کسی را نستودی یک عمر از این همه بگذریم در زندگی ات مثل پدرت"جواد" بودی یک عمر * در چشم همه مرد نجیبی بودی هم مرهم درد و هم طبیبی بودی تا روز قیامت دل ما یاد شماست آقا تو عجب مرد عجیبی بودی * ماهی و به قصد قربتت می آیم اصلا به هوای تربتت می آیم آقا چه ضریح با صفایی داری رخصت بدهی به خدمتت می آیم ✍
یا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم شعله با ناله بر آید همه دم از جگرم جز تو ای خالق دادار کسی نیست گواه که چه آورده جفای متوکل به سرم می دوانید پیاده به پی خویش مرا گرد ره ریخت بسی بر رخ همچون قمرم آن شبی را که مرا خواند سوی بزم شراب گشت از شدت غم مرگ عیان در نظرم خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب شرم ننمود در آن لحظه ز جدّ و پدرم زهر نوشیدم و راحت شدم از عمر ولی ریخته خاک یتیمی به عُذار پسرم با که این ظلم بگویم که به زندان بلا قبر من کند عدو پیش دو چشمان ترم هر زمان هست در این دار فنا مظلومی حق گواه است که من از همه مظلوم ترم ✍
رنگ و بوی درد دارد کوچه های سامرا گریه باید کرد هر شب پا به پای سامرا هر شب از فرط عطش ای هادی گم گشته گان! می پرد مرغ دل ما تا هوای سامرا گرچه دورست از ضریح سبز تو دستان ما قلب ما آن جاست آن جا لا به لای سامرا نسبتی دارد مگر با کربلا احوال تو کاین چنین پیچیده هر جا نینوای سامرا بوی حیدر داشت مولا رنج بی پایان تو ریشه دارد در غریبی ماجرای سامرا باز کن دست تسلّی را علی مرتضی "کوفه کوفه" زخم دارد شانه های سامرا ✍
به روى خاک غربت سر نهادم یا رسول الله ز دست دشمنان از پا فتادم یا رسول الله ز آه آتشین و آب چشم و نالۀ جانسوز بساط ظلم را بر باد دادم یا رسول الله به زندان از غم موسى ابن جعفر جدّ مظلومم برآمد آه سوزان از نهادم یا رسول الله على را نور عینم من، گل باغ حسینم من ببین فرزند دلبند جوادم یا رسول الله فراز قلّه ی کوهى مرا برد از پى تهدید همان کو داشت اندر دل عنادم یا رسول الله ز سوز زهر خصم دون شدم مسموم در غربت ز کف جان در ره جانانه دادم یا رسول الله نگردد محو در تاریخ، شعر «حافظى» هرگز چو با سوز درونش کرده یادم یا رسول الله ✍
قلم به سمت شکوهت قدم قدم آمد به سمت دفتر شعرم خود قلم آمد دوباره حس سرودن گرفته ام آقا و با اجازه ی دستت بگو... دلم آمد هنوز مرقد تو سامرای عشاق است بدون عشق مگر می شود حرم آمد؟ میان مسجد اعظم، گدای سامری ام و جامعه، شب جمعه، چه با کرم آمد حریم حرمت تو قابل شکستن نیست و شأن نام تو در این زبان الکن نیست همیشه چهره ی تو رنگی از تبسم داشت بگو که سنگ ابوهاشمت تکلم داشت چهار روز عزیزی که روزه مستحب است جواب پیش تو بود و دلم تلاطم داشت هر آن که چهره ی نورانی تو را می دید درون چشمه ی قلبش غدیری از خم داشت چقدر خواست تو را سرزنش کند امّا همیشه این متوکل سرِ توهّم داشت اسیر سلسله ی توست بغض زندان ها به خاک پای تو مستند کلّ حیوان ها شهادت تو "دوشنبه" است...ای دهم دلبر دوشنبه قصه ی آتش، وفات پیغمبر ✍
از ذات ذوالجلال و خلایق به صبح و شام ای تـا ابـد چـراغ هدایت تو را سـلام ابن‌الرضــای دوم زهـرا! دهـم امـام! حـق را تمـام مظهـری و مظهر تمام فرزنـد نـُه ولی، پدر پاک دو ولی در چارده جمال ازل چارمین علی ای گنج بی‌حدود خـدا در خزانه‌ات بـاغ بهشت، عـکسِ درِ آستـانه‌ات بار غـم تمامـی امـت بـه شانه‌ات صحن تو سامرا و دل خلق، خانه‌ات بیت‌الحرام اهل سجود است کوی تو روشنگر تمـام وجـود است روی تو روح مسیـح می‌دمـد از سامـرای تو کعبه سلام داده به صحن و سرای تو موسی به رود نیل زده با عصای تو وحی خداست در نفس جان‌فزای تو کهف تُقی، حقیقت تقوا، گـل تقی جان جهان فدای تو یا هادی النقی تعریف ما و وصف شما هست نابجا توصیف ما کجا و مقـام شما کجا؟! از تو همه عنایت و از مـا همـه رجا حتـی درنـدگان بـه تـو آرنـد التجا آنچه به وصف قدر و جلالت شنیده‌ایم در داستـان زینـب کذابـه دیده‌ایـم حق از تو، در تو، با تو بود در تمام حال نوریـد نـورِ نـور خداونـد ذوالجــلال هرکس که در محبت‌تان یافت اتصال دوزخ بر او حرام و بهشتش بود حلال در گوش ما ز جامعه تا حشر این نداست آن کو جدا شود ز شما از خدا جداست دشمن به حضرتت ستم بی‌حساب کرد در ظلم خود به آل پیمبر شتاب کرد یک روز، قبرهای شما را خراب کرد روزی تو را تعـارف جـام شراب کرد یک روز ریخت خون دلت را به ساغرت یـک روز کنـد قبـر تـو را در برابـرت در مجلس شـراب به دل بود آذرت دیگر نخورد چوب به لب‌های اطهرت دیگر سـر بریـده نمی‌دید خواهرت دیگر نبود بسته دو بازوی خواهرت دیگر به غصه عترت تو مبتلا نبود دیگر سـرت میانۀ تشت طلا نبود هر چنـد زهـر داد بـه عمـر تـو خاتمه دیـدی جفـا و غصـه و بیـداد از همه این غم تو را بس است که بی ‌رعب و واهمه آن بی‌حیـا نمـود جسـارت بـه فاطمه دشنام او ز نیزه و خنجر شدیدتر او بـود از یزیـد ستمگـر یزیدتر من کیستم؟ گـدای گدای گدای تو خاک قـدوم زائر صحن و سرای تو دارم امیـد تذکــرۀ سـامــرای تـو سوزی بده که اشک بریزم برای تو بر خاک آستان شما سر نهاده‌ام دست مرا بگیر که از پا فتاده‌ام ✍
بگذار کمی عرض ارادت بنویسم دور از تو و با نیت غربت بنویسم سجاده ی شب پهن شده، حیّ علی شعر بگذار برایت دو سه رکعت بنویسم بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر یا هادی، یا هادیِ امت بنویسم شاید که چنان رود سر راه بیایم بر صفحه ی صحرای جنون خط بنویسم مقصود من از "یا من ارجوه رجب ها" غیر از تو، که را وقت عبادت بنویسم؟ با ذره ای از مهر تو، ای چشمه ی خورشید از نور تو، تا روز قیامت بنویسم با این همه آلودگی، ای آیۀ تطهیر از سوره ی انفاق و کرامت بنویسم برداشته باد از رخ تو پرده و من نیز بی پرده برای تو روایت بنویسم شیر آمده از پرده برون با نفس تو تا من هم از این رتبۀ خلقت بنویسم تو ضامن شیر و پدرت ضامن آهوست حق دل من نیست که حسرت بنویسم من شاعر چشم توام، المنّة لله پس می شود از روی بصیرت بنویسم هر لحظه بر افروختم از داغ، چو لاله هر آینه از درد به حیرت بنویسم از غفلت ما بوده که شاهین شده کرکس پس با قلم شرم ز غفلت بنویسم از سنگ زدن بر دل آیینه بگویم از سوختن پرده ی حُرمت بنویسم دست و قلمم نه، دهنم بشکند امروز چیزی اگر از حدّ جسارت بنویسم من آمده ام نقطه سر خط بنویسم از جامعه، از شرح زیارت بنویسم اندیشۀ من شاخۀ خشکی ست بیا تا با بارشت از میوۀ علمت بنویسم ای مهبط وحی! ای نفست معدن رحمت بگذار که از چشمه ی حکمت بنویسم حالا که تویی راه رسیدن به خداوند این قافیه را نیز هدایت بنویسم آه! ای دهمین ذکر مجیبّ الدعواتم مضطرّم و بگذار که حاجت بنویسم حالا که نوشتند: "و کُنتم شفعایی" بگذار از اسباب شفاعت بنویسم از خون گلویی که به قنداقه نشسته از دست قلم گشته ی غیرت بنویسم من آمده ام نقطه سر خط بنویسم از مردمِ نامرد شکایت بنویسم از حمله ی بر خانه ات، از بام بگویم از بستنِ دستِ علویت بنویسم از زهر جگر سوز نوشتم، که بسوزم از تشنگی ات وقت شهادت بنویسم از رفتن با پای پیاده پی مرکب از ماندن در هُرم حرارت بنویسم شب بزم شراب، آیه تطهیر، تعارف باید چقدر ذکر مصیبت بنویسم امشب چقدر سامره نزدیک به شام است کوتاه شده است فاصله راحت بنویسم از روی سرِ بر سر نی روضه بخوانم از خط کبودیِ اسارت بنویسم هشتاد زن و بچۀ در سلسله بسته هر سلسله را غرق جراحت بنویسم سخت است سه ساله وسط بزم پیاله سخت است که از چشم حقارت بنویسم یک بار دگر نقطه سر خط بنویسم بر منتقمش نامۀ دعوت بنویسم ✍
آسمان را آهِ جان سوزت ز پا انداخته مادرت را باز در هول و وَلا انداخته کاری از دست طبیبان بر نمی آید غریب در کنار بستر تو مرگ جا انداخته پوستی بر استخوان داری به زهرا رفته ای خونِ دل خوردن تو را از اشتها انداخته رفته رفته حجره ات گودال سرخی می شود زهر، لب های تو را از ربنا انداخته تشنگی بی رحم تر از نیزۀ زیر گلوست تارهای صوتی ات را از صدا انداخته جام می شرمندۀ اندوه چشمانت شده ماجرا را گردن شام بلا انداخته شام گفتم، خیزران آمد به یادم "وای وای" گریه ها را یاد طشتی از طلا انداخته ✍
با سر انگشتم نوشتم آه... باران گریه کرد پشت شرمِ شیشه جاری شد خرامان گریه کرد تیرگی ها را که باران از نگاهِ گریه شست شاعری مهمان دریا شد پریشان گریه کرد در هجوم کشف های ناگهانی گُر گرفت شعله زد چشم غزل چون دید قرآن گریه کرد تا که پرسیدم چرا نام تو کمتر خوانده اند چشم ماهی های دریا در بیابان گریه کرد آه ای دریای نور، ای مهربان، ای لطف محض در جوابم یک حرم، در خاک و ویران گریه کرد هادی ای مظلوم گمنامِ تبارِ فاطمه غربتِ نامِ تو را اندوهِ باران گریه کرد ✍
بالاتر از این هاست لوایی که تو داری خورشید دمیده ز عبایی که تو داری از بنده نوازی و عطایی که تو داری آقای جهان است گدایی که تو داری ما خاک بخیلیم و شما ابر سخایی محبوب شده از کرمت شغل گدایی چون جامه که بر قامت زیبا بنشیند مهر تو به دل های مصفا بنشیند هر کس به دلش مهر تو آقا بنشیند مهرش به دل حضرت زهرا بنشیند لطف خود زهراست که ما اهل یقینیم آن روز دعا کرده که امروز چنینیم تو آینه داری و کلام تو گهر بار در وصف تو ماندند...چه گفتار و چه اشعار حقا که زلالی و نجیبی و نسب دار بر شیر ندارد اثری زوزه ی کفتار در عالم از این نکته هزاران اثر افتاد «با آل علی هر که در افتاد ور افتاد» بیراهه نرفتیم اگر هادی ما اوست ذکر ولی الله همان جلوه ی یا هوست چون شیشه ی عطری که به یک واسطه خوشبوست در چنته ی ما نیست به جز مرحمت دوست "العبدُ و ما فی یده کان لمولاه" از برکت خورشید کند جلوه گری ماه تو هادی مایی و جهان بی تو سراب است اوصاف تو در آیه ی تطهیر کتاب است تو عشق مدامی و دمت مستی ناب است جای ولی الله کجا بزم شراب است؟! یک آیه بخوان آتش کفرش به یم افتد یک شعر بگو کاخ و سرایش به هم افتد گفتند شراب و دلت ای ماه کجا رفت از مجلس بغداد سوی شام بلا رفت لب پاره شد و ناله ی زینب به هوا رفت خون از لب شه، روح ز جان اُسرا رفت شد مجلس اغیار همان بزم خرابه وقتی که سر افتاد به دامان ربابه ✍
نور تو، روح مرا منزل به منزل می برد کشتی افتاده در گِل را به ساحل می برد مرد صحرایی و با تو شوق باران هم سفر بوی بارانت مرا منزل به منزل می برد عاقل و دیوانه محکومند، آری چشم تو هم ز مجنون می برد دل، هم زِ عاقل می برد «اهل بیت نور» هستید، «آسمان وحی»، ها....! «جامعه» ما را به شرح این فضائل می برد ای حبیب غربت تو حضرت عبدالعظیم شهر ری با اذن تو از کربلا دل می برد مجلسی که یاد شام انداخت اندوه تو را گاه سوی طشت و گاهی سوی محمل می برد کربلا، ظهر عطش، گودال سرخ قتلگاه اشک هایت عشق را تا آن مراحل می برد
هر کی با توئه سعید هر کی بی توئه شقی تویی مرز کفر و دین ایها الهادی النقی ای خدا بازم دلامون پر زد سامرا؛ تا اسم آقا اومد السلام؛ علی بن محمد امسالم اومدم؛ باز توی روضه‌هات خیلی خیلی هستم؛ دلتنگ سامرات آقاجان الدخیل ........... بی‌مروّتا بازم مخفیونه شبونه تو رو با داد و بیداد می‌برن از تُو خونه اینهمه نامهربونی تا کِی عمر تو با غصه و غم شد طی بردنِت عمداً توی بزم می زندونی شدی و، داغت بی‌حسابه چون مثل رقیه؛ بودی تُو خرابه آقاجان الدخیل ............ بخدا غریبی و غریبی بددردیه بخدا بی‌حرمتی به امام، نامردیه لحظۀ آخر شده و ناگاه کربلا یادت میاد و با آه میخونی؛ ای وای اباعبدالله زخم ما هنوز از ؛ ظلم ساربونه درد ما هنوز از ؛ چوب خیزرونه آقاجان الدخیل
خوش به حال سامرایی‌ها که الان تُو حرمت هستن وعده‌‌شونه هر سال این موقع همه پای علمت هستن یکی نوحه‌خونه برا زائرا چه حال قشنگیه تُو سامرا براشون میشه بهترین خاطره چه خوبه که دورت پر از زائره میگن که دم حرم؛ موکب‌ها بپا شده بازم سامرای تو؛ عین کربلا شده امام هادی الدخیل ................................. چه تُو سامرا چه تُو هیئت نوکرات سیاه پوشیدن همه رو به حرم ایستادن همه با ادب سلام میدن یکی اشکش افتاده رو گونه‌هاش یه پرچم گذاشته روی شونه‌هاش میگه اومدم امشب اینجا آقا از اینجا پیاده میرم کربلا من که دارم می‌گیرم؛ عمری از تو دینمو از دست خودت می‌خوام، رزق اربعینمو امام هادی الدخیل