eitaa logo
༺مَــدارِ انگیزشی تَبَسُم
1.6هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
78 فایل
🌀مرکز روانشناسی و مشاوره مدار انگیزشی تبسّم خادم مردم شریف ایران آماده خدمت‌رسانیست مشاوره کودک،نوجوان،پیش از ازدواج،زوج درمانی، درمان اضطراب،افسردگی،رشد توسعه فردی دریافت وقت مشاوره 📞 09011225683 👇 @zendegi1398 👩🏻‍مدیریت برنامه @ya_mahdiiiiiiiiii
مشاهده در ایتا
دانلود
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 👨🏻‍🎓شاگرد اول کلاس شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟ وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند ! ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول ! وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم! وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم ! چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم من حتی باریدن برف را هم ندیده ام ! من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم! من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم ! و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم! من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم ! من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ! همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم ! یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد ! راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است!!! ــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ یک روز از پدرم پرسیدم : فرق بین و چیست؟ روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است،  تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم. چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی. ــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن! پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست. 💯💯نشر دهید 💯💯 🍃 ✍️📚حکایت و داستان های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️ ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 🌺حکایت _زیبا و قابل تامل ✍️سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت... حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند... وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...» این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.. التماس دعا✋ 💯💯نشر دهید💯💯 🍃 🌺 👍با لایک و فوروارد کردن ما رو به دوستان خودتون معرفی کنید 👇به ما بپیوندید و بیاموزید 👇👇 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده. به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود... 🔻مواظب قضاوتهایمان باشیم 💯💯نشر دهید💯💯 🍃 🌺🍃 ✍️📚داستان و حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.  عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید 🍃 🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!» دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببری 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 📜نشانه‌ی خدا ”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. او ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه‌ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آن‌که از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود. او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد، از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آن‌ها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“ ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 🌟حتما بخونید واقعا قشنگ بود ✍️روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... ✨بیایید ديگران را قضاوت نكنيم🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ ✨️🌼✨️🌼✨️🌼✨️ ✍بزرگی را گفتند: تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟ گفت: هیچ کار! گفتند: مگر میشود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشیم! ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزى زنبوری و ماری با هم بحث می‌کردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! این داستان زندگی ماست… خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم… ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️یکی از بزرگان میگفت یک گاریچی در محلمان بود که نفت میبرد و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا دید و گفت : سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید ؟ گفتم : بله! گفت : فهمیدم ، چون سلام هایت تغییر کرده است ! من تعجب کردم ، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد! امان از ادمای امروز که رفتارشان و عقایدشان بستگی به سمت وزیدن باد داره.. ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪