eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۵. با وجود دوقلوها برگشتم به دانشگاه» (مامان ، ، و ) در عرض چند ساعت از یه خانم بیست و یک ساله تبدیل شدم به مامان دو تا بچهٔ کوچولوی ناز. مادرم و خواهرم اومدن بیمارستان و موندن پیش من تا بتونیم بچه‌ها رو نگه‌داری کنیم. دو روز بعد، از بیمارستان مرخص شدیم و تازه شد شروع ماجرا های ما با بچه‌ها...🤭 روزهای اول همراهی و کمک همه اعضای خانوادهٔ خودم و همسرم، باعث شد بتونم استراحت خوبی داشته باشم.☺️ از شب نهم بعد از تولد به مادرم گفتم که به منزل خودشون برن و روزها چند ساعت بیان کمکم. اینطوری می‌تونستن چند ساعتی رو شبا شب استراحت کنن. اولین شبی که خودم و همسرم و پسرها خونه تنها بودیم شب قشنگ و البته سختی بود! تقریباً تا خود صبح دو تایی نخوابیدم.😅🤦🏻‍♀️ یادمه وقتی ساعت ۶ شد با ذوق عجیبی به همسرم گفتم تونستم خودم شب نگه‌داری‌شون کنم.😂🤩 از ابتدا همسرم خیلی کمک بودند. مخصوصاً که دو تا بچه طبیعتاً از یک بچه کارهای بیشتری داره. بعضی شب‌ها بچه‌ها رو نوبتی نگه می‌داشتیم و یکی‌مون می‌خوابید. بعضی شب‌ها بچه‌ها رو بین خودمون تقسیم می‌کردیم. در تمام کارها همسرم تا جایی که منزل بودن کمک بودند‌.🥰👌🏻 چند ماه بعد از تولد بچه‌ها، دوران آموزشی سربازی همسرم شروع شد. شنبه صبح تا چهارشنبه عصر خونه نبودن.🥹😱 من و بچه‌ها این مدت رو منزل مادرم می‌موندیم... وقتی می‌اومدن تمام کارهای دیگه رو تعطیل می‌کردن و پیش من و بچه‌ها بودن‌. بچه‌ها الحمدلله کولیکی نبودن. با اینکه دو تا بودن و خیلی وقت‌ها خودم تنها بودم. ولی دوران نوزادی خوبی رو گذروندن. نگاه کردن به دست و پاهای کوچولوشون انقدر برام جذاب بود که خیلی وقت‌ها خستگی کلا یادم می‌رفت.☺️ یک ترم مرخصی با ۳ ماه تابستان تموم شد و من باید دوباره می‌رفتم دانشگاه برای گذروندن ترم چهارم. با مادرم برای کمک و همکاری صحبت کردم و ایشون هم اون ترم رو در کمال لطف و محبت قبول کردن. ۱۲ واحد بیشتر درس برنداشتم. از قبل هم با اساتید برای غیبت‌ها صحبت کردم. از اولین برکات حضور دوقلوها در تحصیل مادرشون این بود که وقتی اساتید می‌فهمیدن که دو تا بچه دارم، برای تعداد غیبت‌ها همکاری می‌کردن.👌🏻 حتی یادمه یک بار یکی از استادها گفتن اگه یکی بود می‌گفتم بیای سر کلاس، خودم نگه‌داری‌ش می‌کردم‌.😅 به هر حال بعضی‌شون در ازای فعالیت بیشتر و برخی در ازای کم‌ کردن نمره غیبت بیشتر رو پذیرفتن. البته که بعضی از استادها هم با رفتار و گفتار دور از انصافشون بهم یادآوری می‌کردن که باید یا مادر باشی یا دانشجو.😶 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. دوقلوهای یک‌ساله خواهردار شدن» (مامان ، ، و ) شروع ترم تحصیلی، رفت‌و‌آمد به دانشگاه، مطالعهٔ دروس، بچه‌داری، خانه‌داری و... برای انجام همهٔ این کارها زمان خیلی‌ کمی داشتم.🥴 بچه‌ها به سنی رسیده بودن که هم توانایی بازی نداشتن و هم علاقهٔ زیادی به بازی داشتن. باید به اشکال مختلف سرگرم می‌شدن. مراقبت از اینکه به همدیگه آسیب نزنن هم اضافهٔ بر بقیهٔ کارها.😅 یادم میاد از طریق دوستم با یکه کارگاه مدیریت زمان آشنا شدم. "وقت طلاست " واقعاً هم اسم‌ کارگاه رو به خوبی انتخاب کرده بودن. به‌صورت آفلاین تو دوره شرکت کردم و صوت‌ها رو حین کار منزل گوش می‌دادم. اصلی‌ترین چیزی که دوره به من یاد داد، این بود که باید از تک تک لحظاتم استفاده کنم.😉 مثلاً وقتی دو تا بچهٔ کوچیک دارم، این امکان رو ندارم که بشینم و پادکست گوش بدم. ولی می‌تونم حین شستن ظرف‌ها، یا پیاده‌روی روزانه، صوت گوش بدم.👌🏻 بهم یاد داد چه چیزایی اولویت اول یک خانم با بچهٔ کوچیک هست. نظم ذهنی بهم داد. و البته اینکه برای دوران بارداری و تا قبل دو سالگی فرزند که برنامه‌های روزانه خیلی مشخص نیست، کارهای روزانه و برنامه‌ها باید مدل دیگه‌ای پیش بره، مدل شناور... یعنی قرار نیست حتماً ۸ تا ۸:۱۵ هر روز مطالعه کنم، ولی باید هر روز یک ربع رو مطالعه داشته باشم.☺️ اولین ترم در کنار بچه‌ها تموم شد. حالا پسرها حدوداً یک ساله شده بودن. بچه‌ها خیلی به مادرم عادت کرده بودن. همینطور مامانم کامل اخلاق بچه‌ها رو می‌دونستن و مثل خود من مسائل براشون عادی‌تر شده بود.😌 اول صبح تا بچه‌ها خواب بودن، مامانم می‌اومدن پیش بچه‌ها، من می‌رفتم دانشگاه و حدود ساعت ۱۲ می‌رسیدم خونه. از این ۵ ساعت حدود دو ساعت رو خواب بودن و بقیه هم یه طوری می‌گذشت.🤭😅 موقع امتحان‌های اون ترم، مامانم رسماً اعلام کردن که من دیگه بچه‌ها رو نمی‌تونم نگه دارم. البته نه به این دلیل که سختشون بود؛ بلکه بچه‌ها به سنی رسیده بودن که می‌خواستن ایستادن رو تمرین‌ کنن و‌ غالباً با سر می‌خوردن زمین.🤦🏻‍♀️ و‌ مامانم همه‌ش استرس این رو داشتن که بچه‌هایی که دستشون امانت بودند، طوری‌شون بشه. بین دو ترم چند باری با مامانم صحبت کردم. و الحمدلله میزان زمین خوردن‌های بچه‌ها کمتر شده بود. بعد از یه مدت خداروشکر مامانم راضی شدن که ترم بعد هم بچه‌ها رو نگه دارن. جشن تولد یک‌سالگی پسرها و انجام کارهای ثبت‌نام ترم پنجم رو درحالی انجام دادم که وجود نازدانهٔ دیگه‌ای رو در درونم فهمیده بودم.🥰 حس خوشحالی و ترس توأم با هم سراغم اومده بود. قرار بود چه اتفاقی برای درسم و آیندهٔ بچه‌ها بیوفته؟!😱 چطور می‌خواستم مادر سه تا بچه باشم؟ واکنش بقیه و خانواده‌هامون چی بود؟ سه ماه به خودم فرصت دادم تا بتونم با حال خوبی این خبر رو به دیگران بدم. البته همون‌طوری که حدس می‌زدم، خانواده‌هامون بعد از شنیدن خبر بارداری‌م خیلی شوکه و ناراحت شدن و مامانم دائم می‌گفتن حالا می‌خوای چیکار کنی…🤦🏻‍♀️😓 ولی سعی کردم این حال و هوا رو عوض کنم. بعد از بارداری دوقلوها، بارداری دوم برام از جهاتی راحت‌تر و از جهاتی سخت‌تر بود. توی این بارداری یک جنین کمتر بود، ولی فعالیت‌های روزانه‌م زیاد بود و دردهای بارداری مدام با من همراه بودن. دوران دانشگاه مامانم اون‌قدر خسته می‌شدن که هم خودشون توان کمک کردن نداشتن و هم دیگه خودم خجالت می‌کشیدم برای دکتر و سونوگرافی و... ازشون حمایت بخوام. برای همین چند باری چهارتایی یعنی من و همسرم و دو تا بچه‌ها برای چکاپ نینی رفتیم بیمارستان.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
به نظرم امکان ندارد «قصه ننه علی» را بخوانی و نظری ندهی، تهش شده یک توسل می‌کنی! گروه پویش کتابخوانی پر شده از نظرات مختلف در مورد ننه علی، از حرف‌هایی آشنا و ناآشنا در مورد این زن. اکثرا معتقد هستند عجب زن صبوری! عجب روحیاتی! عجب نان حلال خورده‌ای! حتی بعضی‌ها تحلیل می‌کنند که چه شد و چرا این اتفاقات بین مرد ظالم و زن مظلوم افتاده؟! حال و هوای این روزهای گروه خواندنی‌ست؛ هر چند ساعت یکبار فقط به عشق خواندن پیام‌های جدید گروه را بررسی می‌کنم، تقریبا دیدگاه‌ها متفاوت است و دوست داشتنی. همه با زهرای داستان همدلی کرده و با غصه‌هایش غصه خورده‌اند. با خواندن چندین باره کتاب با خود می‌گویم یعنی این زن واقعی‌ است؟ کاش می‌شد ننه علی را از نزدیک ببینم، دیدنش سعادت می‌خواهد. با خودم خیال‌پردازی می‌کنم اگر حضوری دیدمشان، چه بگویم؟ چگونه تشکر کنم و یا شاید دستی با او بدهم بلکه بر روح من هم اثر بگذارد، شاید صبر هم مثل کرونا واگیر باشد ... 🖌🖌🖌 با توجه به استقبال شما همراهان عزیز از کتاب تصمیم گرفتیم مهلت پویش آذر ماه رو تا ساعت ۱۰ صبح سه‌شنبه ۵ دی تمدید کنیم. 🥳 شک نکنین که اگر کتاب رو دستتون بگیرین تا تموم نکنین نمیتونین زمین بذارین. 🤓 یک هفته‌ای هم هست که نسخه صوتی 🎵 این کتاب منتشر شده و مطالعه اون رو راحتتر کرده 😉 🟣 برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد روشهای تهیه کتاب (با تخفیف ۵۰ درصد برای نسخه‌های صوتی و الکترونیک) و شرکت در قرعه‌کشی این کتاب تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح زود رجب شال و کلاه کرد و رفت پایگاه مقداد. از جلوی در دعوا را شروع کرد تا رسید پیش مسئول اعزام. - پسر اول من شهید شد، بس نبود؟! دومی رو برای چی اعزام کردید جبهه؟! من راضی نیستم فوری برش گردونید. - حاج‌آقا! این علی آقای شما چند سالش بود؟ - هجده سال. - خوب قربون شکلت برم پسرت به سن قانونی رسیده! اختیارش دست خودشه. نه به من مربوط می‌شه، نه به شما! الانم نمی‌دونم کدوم منطقه است؛ کاری از دستم برنمیاد. همه را به فحش کشید و برگشت خانه. تازه دست‌ و پای کبودم داشت خوب می‌شد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد. شب و روزم را به‌ هم دوخته بود. تا مدت‌ها از ترس اذیت‌هایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم. وقت‌ و بی‌وقت با کمربند و چوب به جانم می‌افتاد. بچه‌ها در خواب زهره‌شان می‌ترکید. صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، بغض می‌کردم و پتو را روی سرم می‌کشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم: «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چاره‌ای نداشتم جز این‌که دندان روی جگر بگذارم. همسایه طبقه پایینمان پاسدار بود. دور از چشم رجب به من گفت: «حاج خانوم! مثل این‌که خیلی بهت سخت می‌گذره. من می‌دونم علی با کدوم گردان اعزام شده و الان کجاست. می‌خوای هماهنگ کنم برش گردونن؟! » نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم: «اولا اگه سروصدای ما شما رو اذیت می‌کنه به بزرگی خودت ببخش. دوماً نه، این کار را اصلاً انجام نده، به حاجی هم چیزی نگو. علی به راه غلط نرفته که بخوام سد راه کنم و برش گردونم. اگه بفهمم شما کاری کردی علی برگرده، روز قیامت در محضر حضرت زهرا سلام الله علیها جلوت رو می‌گیرم و شکایتت رو می‌کنم. این بچه برای خدا رفت، منم برای خدا تحمل می‌کنم. خدا پشت‌وپناه همه رزمنده‌ها باشه.» - خب حاج خانم شما مثل مادرمی. من دارم می‌بینم چقدر بهت سخت می‌گذره! - عیب نداره پسرجان. علی تو جبهه می‌جنگه، منم تو خونه! ان‌شاءالله هر دو پیش خدا سربلند باشیم. 📚 کتاب قصه ننه علی صفحه ۱۳۲ روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف : 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. نگران تاخیر در تکلم پسرها بودم.» (مامان ، ، و ) از اولین برکاتی که بعد از بارداری سوم وارد زندگی‌مون شد، این بود که خیلی راحت و با قیمت مناسب اولین ماشین زندگی مشترکمون رو خریدیم.😍 مثل ترم قبل، تعداد واحد کمی برداشتم. با اساتید صحبت کردم و ترم تحصیلی شروع شد. وقتی ازدواج کردم و بچه‌دار شدم، یاد گرفتم که شاید نتونم همهٔ کارها رو با سرعت بالا انجام بدم؛ ولی می‌تونم بعضی کارها رو با سرعت کم پیش ببرم.😉 سرعت کم ولی استمرار داشتن، شد چارهٔ کارم.😅 از هم دوره‌ای‌هام عقب افتاده بودم. کمی هم برام سخت بود. مخصوصاً که تو دوران ورود سال پایینی‌ها خودم مسئول دفتر فرهنگی بودم و خودم دروس و مدیریت ترم و... رو بهشون یاد داده بودم. حالا با همون‌ها کلاس می‌رفتم و این برام سخت شده بود.🫢 نکتهٔ قابل‌توجهی که توی تمام این اتفاقات وجود داشت، همراهی کامل فکری و عملی همسرم بود. مخصوصاً که پسرها رابطهٔ خوبی با پدرشون داشتن و خیلی از مواقع برای تفریح و انجام امور شخصی، پدر و بچه‌ها با هم بیرون می‌رفتن. امتحان‌های ترم که تموم شد، دختر کوچولوم رو ۶ ماهه باردار بودم.😍 فکر کردن به داشتن یه دختر در کنار پسرها انقدر لذت‌بخش بود که تمام توانم رو برای مدیریت خودم، خونه و خانواده و ادامهٔ راه جمع می‌کردم... بعد از آخرین امتحان و در آستانهٔ شروع تابستون، برای کمک گرفتن از مادرم، به طبقهٔ سوم منزلشون که تازه خالی شده بود، اثاث‌کشی کردیم‌.🤭 برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و برای مدتی دوباره خودم رو از "مادر دانشجو" تبدیل به "مادر خونه‌‌دار" کردم. اون روزها حسابی با پسرها وقت می‌گذروندم. از اول روز که بیدار می‌شدن تا زمان خواب دائم با هم بازی می‌کردیم. البته بیشتر بازی‌های نشستنی مثل رنگ‌آمیزی، توپ بازی، ماشین بازی و هر بازی نشستهٔ دیگه‌ای که می‌شد... حس می‌کنم اون میزان حوصله و توان و خلاقیتی که اون موقع داشتم، الان با گذشت ۵ سال ندارم.🥲 قبل از تولد دخترم، شروع به برنامه‌ریزی برای پسرها کردم. تمام چالش‌هایی که احتمال داشت پیش بیاد، رو بررسی کردم و خودم و بچه‌ها رو برای اون‌ها آماده کردم.😉 توانایی‌های گفتاری، مفهومی، درکی و ابراز نیازهاشون رو بالا بردم. مثلاً سعی کردم بهشون در کنار تکلم، یاد بدم که وقتی چیزی می‌خوان، دست من رو بگیرن و اون چیز رو بهم نشون بدن. یا اینکه با پرسش و پاسخ و بله و خیر، به چیزی که می‌خواستن برسم. و یاد گرفتن کلماتی که برای اشیاء مختلف به کار می‌بردن. مثلاً ایش به معنای شیشه شیر بود.😅 البته که حس می‌کردم از لحاظ گفتاری کمی مشکل وجود داره...🤔 مقایسهٔ صحبت کردن پسرها با هم دوره‌ای‌های خودشون، کمی منو نگران می‌کرد. ولی هنوز زود بود برای اینکه متوجه بشیم مشکلی وجود داره یا نه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
هدایت شده از خانش
‼️ مهلت ثبت نام تا دوشنبه ۴ دی ماه تمدید شد ‼️ ✅جهت ثبت نام و شرکت در بزنگاه، از طریق لینک زیر اقدام نمایید: 🌐 https://survey.porsline.ir/s/lkAZNaC 🔹 هزینه ثبت نام: ۲۵۰ هزار تومان ❗️ثبت نام گروهی (حداقل ۳ نفر) شامل ۲۰٪ تخفیف می‌شود. 🔹 در صورت وجود هرگونه مسئله در رابطه با هزینه رویداد یا امکان شرکت در بخشی از جلسات با حساب کاربری زیر در ارتباط باشید: @admin1_khanesh "دفتر مطالعات راهبردی جنسیت و علم" @khanesh_uni
مادران شریف ایران زمین
‼️ مهلت ثبت نام تا دوشنبه ۴ دی ماه تمدید شد ‼️ ✅جهت ثبت نام و شرکت در بزنگاه، از طریق لینک زیر اقد
سلام به مامان های عزیز😊 غروب زمستونی تون به خیر و شادی ❄️ ازونجایی که تو جمعمون مامان اهل علم و مامان مهندس زیاده گفتیم این دوره ۱۰ ساعته حضوری رو بهتون معرفی کنیم محتوای خیلی جذاب و اساتید برجسته ای داره؛ قراره اینجا در مورد این سوال همیشگی خانوم ها گفت و گو کنن که بلاخره خانوم ها مهندسی و علوم پایه بخونن یا نه اونا به درد این حوزه میخورن و نه این حوزه به درد اونا میخوره؟ 🧐 چطوری میخوان در مورد این سوال حرف بزنن؟ 🤔 به استناد تاریخ! ❓در طول تاریخ زنان و مردان دانشمند و اهل علم و بعدها تکنولوژیست و اهل آکادمی! چه اثری از تصورات جنسیتی گرفتن و چه اثری گذاشتن؟ از این رهگذر میرسن به اینکه ❓خب حالا جمهوری اسلامی ایران برای پدیده زنان اهل علم و دانشمند خودش چه حرفی داره؟ زنان رو در علم آفرینی و فن آوری و نهضت آفرینی در نهاد علم داری هویت مستقل میدونه؟ اگه به این دسته از سوالات علاقه دارین این رویداد رو از دست ندین چون موضوع ناب و کمیابی هست ‼️ تا پایان مهلت ثبت نامش زمان زیادی نمونده ‼️ دوره حضوریه اما برای مامان ها یه فکرهایی شده، ✴️ برای مخاطبین مادران شریف هم تخفیف ۳۰٪ ای گذاشتن ✴️ (۷۰٪ هزینه رو پرداخت کنید) برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر پست بالا رو ببینید👀
«مثل قدیم، بچه‌ها رو کهنه می‌کردم!» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) برای نگه‌داری و مدیریت دوقلوها، زمان زایمان دخترم دنبال راه چاره می‌گشتم. از چند هفته قبل از تولد فاطمه سادات تعداد مهمونی‌های مشترک با عمه‌م رو بیشتر کردم تا پسرها ایشون رو بیشتر بشناسن و مأنوس بشن.😉 روز زایمان پسرها رو بردم پیش عمه‌‌م و یه روز اونجا موندن. فاطمه سادات شهریور ۱۳۹۷ به دنیا اومد. داداش‌ها ۱۷ ماهه بودن و درحالی اومدن دیدن من و فاطمه سادات تو بیمارستان، که هیچ درکی از خواهر جدید نداشتن!😅 در مورد مدیریت روابط بچه با نوزاد جدید زیاد مطالعه کرده بودم. ولی هیچ کدوم به کارم نیومد! چون تقریباً چالشی رخ نداد. پسرها مشغول بازی با خودشون بودن.😍 از اول عادت داشتن که مامان، مامان بچهٔ دیگه‌ای هم هست، پس حسادت نداشتن و به طور کلی حضور فاطمه سادات خیلی حساسیتی براشون ایجاد نکرد. با تولد فاطمه سادات یک سال مرخصی گرفتم. اوایل به دنیا اومدنش شرایط مقدار زیادی سخت شده بود.😩 از اولین کارهایی که بعد از بیدار شدنم انجام می‌دادم، آماده کردن ناهار بود. بعدش هم مرتب کردن خونه، بازی با بچه‌ها و... وقتی فاطمه سادات به دنیا اومد، تقریباً چند ماهی از نظر مالی خیلی به مشکل خوردیم. حتی تأمین ساده‌ترین نیاز بچه‌ها که پوشک بود خیلی سخت شده بود.😓 پوشک تازه افزایش قیمت پیدا کرده بود و ما سه تا بچهٔ پوشکی تو خونه داشتیم. برای همین شروع کردیم به آموزش پسرهای ۱ سال و ۷ ماهه برای رفتن به دستشویی و همین‌طور از پوشک‌های چندبار مصرف (کهنه‌های قدیم) استفاده کردیم. بارها و بارها با خنده و شوخی به مادرهای قدیمی که می‌گفتن شما سختی نمی‌کشید زمان ما پوشک نبود...؛ می‌گفتم که اگه باورتون می‌شه، من هم بچه‌هام رو کهنه می‌کنم.😉😅 حتی یک بار وسط ماه تصمیم گرفتیم به خونهٔ پدر همسرم تو شهرستان بریم‌ تا بتونیم اون ماه رو سپری کنیم و حقوق ماه جدید برامون برسه... ولی به لطف خدا اوضاع مالی رو ‌به‌راه شد. برکت وجود بچه‌ها اونقدر زیاد بود که متوجه نمی‌شدیم چطوری داریم‌ یه زندگی با سه فرزند رو مدیریت می‌کنیم. فاطمه سادات از ابتدا دختر کم خرجی بود .😉 تعداد زیادی از لباس‌های داداشا براش مناسب بود و چون برای پسرها معمولاً رنگ قرمز هم خریده بودیم، مشکل دخترونه و پسرونه بودن لباس‌ها رو نداشتیم. یادمه قبل از تولدش، تنها چیزهایی که خریدم، یه شیشه شیر و یه ناخن‌گیر بود! حتی لباس‌های نوزادی خوب، سالم و مناسبی از زمان پسرها داشتم. و این رو هم اصلاً بد نمی‌دونستم که لباس رنگ آبی تن فاطمه سادات کنم. یه بار یه خانمی جنسیت فاطمه سادات رو ازم پرسید. اون لحظه فاطمه سادات لباس آبی و سفید تنش بود، وقتی بهش گفتم دختر هست باور نمی‌کرد.😅 چند باری پرسید و هر بار جواب دادم که دختره. با تعجب زیادی انگار که احساس می‌کرد مسئلهٔ خاصی رو متوجه شده بهم گفت: «خب لباس پسرونه داره. حالا نمی‌خوای بگی که سه تا پسر داری تا چشم زخم نیاد سراغت اشکال نداره، ولی من فهمیدم» 🤣 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. با سه تا بچه زیر سه سال برگشتم دانشگاه!» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) بچه‌ها به خاطر فاصله سنی کمی که داشتن با هم هم‌بازی بودن. شرایط خونه هم خیلی براشون مهیا بود. وسایل بازی‌ای که برای پسرها مناسب بود، تقریباً برای دختر جان هم مناسب بودن و برعکس. بازی‌های زیادی با هم در طول روز انجام می‌دادیم. با بازی کردن تلاش می‌کردم هم مهارت هاشون رو بالا ببرم و هم از دعوای بین بچه‌ها جلوگیری کنم.🤭 آزادی عمل بچه‌ها هم برای بازی با وسایل خونه زیاد بود. کاملاً آزاد بودند که رویه‌های مبل رو بردارند و باهاش مسیر بازی درست کنن تا یه توپ رو توی سبد پرت کنند.😅 حتی گاهی خودم این بازی‌ها رو پیشنهاد می‌دادم. با پتو براشون حوض اسباب‌بازی درست می‌کردم و می‌نشستن داخلش و بازی می‌کردن. گاهی اوقات ترجیح می‌دادم که بچه‌ها حال و پذیرایی رو بهم ریخته کنن ولی من ده صفحه کتاب رو بخوانم.😉 درسته که از مادر دانشجو تبدیل شده بودم به مادر خانه‌دار، ولی مطالعه و عدم رکود رو جزئی از مادری و خانه‌داری می‌دونستم. روحیهٔ غیر ایستایی که داشتم باعث می‌شد تلاش کنم‌ زمان‌هایی که منزل هستم تو کارگاه‌های مختلف شرکت‌ کنم. کارگاه‌های کوچیک و مجازی که حس رکود رو ازم می‌گرفتن.👌🏻 گاهی حس می‌کنم نوع نگاه جامعه به مادری که مدتی از فعالیت‌های اجتماعی دور شده، خیلی سخت‌گیرانه‌ست. مدام حس عقب‌ماندگی از هم‌سالان به مادر منتقل می‌شه؛ این حس که مجبور شدی بخاطر بچه‌هات، از خودت بگذری. من ولی تصمیم گرفته بودم با این فکرها و احساسات مقابله کنم. دلیل من برای شرکت تو این کارگاه‌ها و مطالعهٔ کتاب، رشد خودم به عنوان مادر خونه بود. اگر من به عنوان مادر خانواده، رشد کنم، زمینه برای رشد خانواده هم بیشتر فراهم می‌شه. مرخصی دانشگاه رو به اتمام بود و باید برمی‌گشتم و درس‌ها رو تموم می‌کردم. مدتی درگیر این فکرها بودم که بچه‌ها رو به کی بسپارم؟ و چطوری ادامه تحصیل بدم؟ و...🤔 لطف مادرم به کنار، توقع نگه‌داری از سه تا بچهٔ زیر سه سال، اون هم هر روز، به نظر خودم خیلی توقع زیاد و غیر منطقی‌ای بود. برای همین رفتم دنبال مهد کودک مناسب. فاکتورهای زیادی برای انتخاب مهد کودک داشتم: حفظ حریم شخصی کودک، اینکه پوشک کودک من جلوی دیگران تعویض نشه. برخورد مربی‌ها با بچه‌ها، مسائل تربیتی و روانشناسی، و خیلی مباحث دیگه... چند تا مهد کودک رو بررسی کردم و با تعدادی از دوستام صحبت کردم. یک مهد رو انتخاب کردم و چند باری تماس گرفتم و با مدیرش صحبت کردم. یک بار هم با بچه‌ها رفتیم تا محیط مهد کودک رو ببینم و امکانات و امنیت اونجا رو چک کنم. همینطور رابطهٔ بچه‌ها با مربی رو بررسی کردم. تا روزی که قرار بود بچه‌ها رو ببرم مهد کودک چندین بار دیگه هم تماس گرفتم و نکاتی که برام مهم بود رو به مدیر مهد کودک گفتم. تمامی اطلاعات بچه‌ها و کلماتی که بچه‌ها غیرکامل ادا می‌کردن رو هم به صورت لیست به مربی‌شون تحویل دادم و آمادهٔ رسیدن اولین روز دانشگاه شدم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. بعد دانشگاه می‌رفتم مهد، دنبال بچه‌ها.» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) روز ۲۸ شهریور ۱۳۹۸ پسرهای ۲.۵ ساله و دخترک ۱ ساله‌م رو به دست مربی‌هاشون سپردم.🥹 بچه‌ها رفتن داخل مهد کودک و من می‌خواستم تا دانشگاه رانندگی کنم. ولی نمی‌‌تونستم! احساس می‌کردم تکه‌های قلبم رو گذاشتم و دارم می‌رم.😓 دستام یخ کرده بود و پر بودم از حس گریه و ناراحتی... همسرم که حالم رو دیدن، من رو تا دانشگاه رسوندن و باهام صحبت کردن. بهم دلداری دادن که این هم یک مرحله از زندگی‌مون هست و با بررسی‌هایی که کردیم، بهترین تصمیم رو گرفتیم و ان‌شالله بهترین اتفاق برامون می‌افته.☺️ روز اول کلاس‌ها تموم شد و من، هم حس دلتنگی داشتم و هم فراغ بال. واقعاً که مادری پر از حس‌های متناقضه...🥴🤭 احساساتی که نمی‌شه گفت این بده و اون خوب. احساساتی که با وجود تناقضشون، کل وجود یک مادر رو با همهٔ کم و کاستی‌ها می‌سازه... روزهای اول سعی می‌کردم بعد از دانشگاه، به سرعت برم دنبال بچه‌ها. روز سوم مربی فاطمه‌سادات بهم گفتن که زود اومدی😅، هنوز ناهارش رو نخورده و داره بازی می‌کنه. روزهای بعدی، بعد از اتمام کلاس‌ها، توی نمازخونه کمی استراحت می‌کردم و بعد می‌رفتم دنبال بچه‌ها تا انرژی کافی برای ادامهٔ روز رو داشته باشم.👌🏻 هزینهٔ مهد کودک بچه ها به هزینه‌های قبلی اضافه شده بود و این هم‌زمان بود با گرونی بنزین تو آبان ۹۸.🤦🏻‍♀️ دیگه نمی‌تونستم با ماشین برم دانشگاه. اولش کمی ناراحت شدم؛ ولی با بررسی دسترسی بی‌آرتی به مهد و مترو، گل از گلم شکفت! از جلوی مهد کودک تا نزدیک دانشگاه بی‌آرتی یک‌سره وجود داشت.😍 حتی این فرصت برام ایجاد شده بود که توی راه استراحت کنم یا درس بخونم و نگران جای پارک همیشه ناموجود😅 اطراف دانشگاه هم نباشم. فقط باید کمی زودتر بچه‌ها رو به مهد می‌سپردم. معمولاً وقتی می‌رسیدیم، هنوز کسی نیومده بود و مهد بسته بود. اولین نفر ما بودیم. بچه‌ها رو رأس ساعت ۷ تحویل می‌دادم و چند دقیقه قبل از ۸ می‌رسیدم سرکلاس. امان از یکشنبه‌ها که با یه استاد سخت گیر و به قول خودش وقت‌شناس کلاس داشتیم و گفته بود که بعد از خودش کسی رو داخل کلاس راه نمی‌ده.😏 یه بار موقع گذاشتن بچه‌ها تو مهد، فاطمه‌سادات بهونه گرفت و حدود ده دقیقه موندم تا آرومش کنم. همین باعث شد که به جای ۸:۰۰، ۸:۰۷ برسم جلوی در کلاس و استاد مذکور هم اصلاً و ابدا اجازهٔ ورود ندادن.🙄 حتی وقتی ماجرا رو تعریف کردم‌ گفتن: «به من هیچ ربطی نداره بیرون از این کلاس برای شما چه اتفاقی می‌افته.» 🤐 یادم میاد همین استاد بودن که یه بار ترم قبل، وقتی ازشون خواسته بودم در ازای نیومدن به کلاس نمرهٔ حضورم رو ندن، در جواب بهم گفته بودن که: «خیلی زرنگ‌بازی در نیار، بچه‌داری و درس خوندن با هم نمی‌شه، برو هر وقت بچه‌هات بزرگ شدن بیا و درس بخوان!😶» هر بار بابت سختی‌های مادری و درس‌خوندن با هم، از طرف دیگران توبیخ می‌شدم و حرف‌هایی شبیه حرف‌های اون استاد می‌شنیدم، سعی می‌کردم دوباره هدفم رو از اول مرور کنم. من توی ۲۱ سالگی و خیلی زودتر از بیشتر هم‌سن و سالای خودم ازدواج کرده بودم و زود هم صاحب فرزند شده بودم، و البته تصمیم داشتم پنج یا شش تا بچه هم داشته باشم تا به آیندهٔ کشورم کمک کنم. دوست نداشتم به خاطر فرزندآوری چندین سال خونه‌نشین باشم و هیچ کاری نکنم. اینکه چرا من این مسیر رو انتخاب کردم، کشور من به حضور و فعالیت من چه نیازی داره که من تصمیم گرفتم این راه رو انتخاب کنم، آیا تصمیمم بهترین انتخاب بوده و... سوال‌هایی بودن که هر چند وقت یک‌بار ذهنم رو به خودشون مشغول می‌کردن و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم که من با شرایط مخصوص زندگی خودم و با تفکر و تأمل تو شرایط خاصِ خودم، این مسیر رو انتخاب کردم و از خدا می‌خوام که هر لحظه یار و همراه من تو این مسیر باشه. قطعاً هر شخصی بسته به شرایط زندگی خودش تصمیم می‌گیره و نمی‌شه برای همه یک نسخهٔ واحد پیچید.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
آسمانی‌ها تقدیم به سردار شهید دوباره دی شد و فصل سپیدخوانی‌ها دوباره فصل تمنای «لن‌ترانی‌»ها خوشا به حال غریبی که قبل پیری داد سروش عالم غیبش چه مژدگانی‌ها خوشا به آنکه برید و رسید و برد، ای‌کاش به انتها برسد اینچنین جوانی‌ها چه داغ‌ها که تبرها به جان باغ زدند خدا به زیر کشد باعثان و بانی‌ها رضی مگرنه همینکه خدا از او راضی‌ست به هشت باب بهشت است این نشانی‌ها شهید! دست تو امروز بازتر شده است بگیر دست زمین را چو آسمانی‌ها ... 🖋 زهرا فرقانی 🏴🏴🏴 شهادت سردار شهید را خدمت امت شهید پرور ایران اسلامی تسلیت عرض می‌کنیم. این سردار شهید از مستشاران نظامی ایران در سوریه و همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بودند که روز گذشته در بمباران محل سکونتشان در منطقه زینبیه دمشق بوسیله‌ٔ موشک‌های رژیم صهیونسیتی به شهادت رسیدند. 🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. طاقت جا موندن از کربلا رو نداشتم» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) سال اول ازدواجمون، من باردار بودم. سال بعدی، دوتا فسقل داشتم. سال سوم هم فاطمه سادات ۴۰ روزه بود. و این سه سال همسرم تنهایی رفته بودن پیاده‌روی اربعین.🥲 سال بعدش گفتم یا من و بچه‌ها رو هم همراهت می‌بری کربلا، یا خودتم نباید بری🙄😬 اطرافیان هم می‌گفتن نرو. مگه دیوونه‌ای. این سفر خیلی سخته.🫢 ولی من دیگه طاقت نداشتم. تصمیممون رو گرفتیم. ما عازم کربلا بودیم برای پیاده‌روی اربعین با همراهی پدر و مادر همسرم، دایی و زندایی همسرم... و‌ دوتا از دوستای همسرم. فاطمه سادات ۱سال و ۱ماهش بود و پسرها ۲.۵ساله.😊 کربلا رفتن انگیزه‌ای شد که فرایند از پوشک گرفتن دوقلوها رو که از یک سالگی شروع کرده بودم، سریع‌تر تمام و تثبیت کنم. از حدود یک سالگی با کمک همسرم تمام مراحل رفتن به سرویس بهداشتی رو به بچه‌ها یاد داده بودیم.  هزینه‌های پوشک زیاد بود و شستن کهنه‌ها هم کمی سخت...🤦🏻‍♀️🥴 تکرار و تکرار بدون در نظر گرفتن خطاها همین که با محیط سرویس بهداشتی آشنا شده بودن، توانایی پوشیدن و در آوردن شلوار رو داشتن، می‌تونستن اعلام کنن که باید برن و... تو دو ماهی که مونده بود تا سفرمون، بیشتر از قبل باهاشون تمرین کردم. برای اربعین دو تا کالاسکه بردیم. یکی دوقلو و یکی تک. فاطمه‌سادات غذای سفره می‌خورد ولی کلاً بد غذا بود. یکی از برکات کربلا و اربعین برای فاطمه‌سادات و ما این بود که بالاخره غذاخور شد.😍 با بچه رفتن این سفر سخت رو سخت‌تر کرده بود. ولی ما هدف داشتیم.👌🏻 هدفمون این بود که از همون بچگی، بچه‌ها رو با اهل بیت آشنا کنیم. نیت کردیم که بشیم خادم‌های این سه تا بچه و هر کاری کردیم تا کمترین سختی رو تحمل کنن.😊 با ماشین خودمون رفتیم که بچه‌ها اذیت نشن. با اینکه همراه داشتیم، ولی فاطمه‌سادات حتی برای یه سرویس بهداشتی رفتن از من جدا نمی‌شد و بغل مادربزرگش نمی‌رفت. هرجا که زمان و مکان مناسب برای بازی بچه‌ها بود، اجازهٔ بازی بهشون می‌دادیم و از قبل کلی اسباب‌بازی آماده کرده بودم. خلاصه که یادم میاد همسرم آخر سفر بهم گفتن که این سفر، از تمام ۵ سفر قبلی پیاده‌روی اربعینشون، راحت‌تر بوده! که این رو از برکت حضور من و بچه‌ها می‌دونستن!😉 تو مسیر پیاده‌روی مادر زن‌دایی همسرم رو گم کردیم و همون شب بچه‌ها مریض شدن، سیدعلی و سیدعباس آبریزش گرفته بودن و داشتن تب می‌کردن فاطمه سادات هم بالا می‌آورد.😩 سه بار روی من بالا آورد و هی مجبور می‌شدم برم لباسمو عوض کنم. یک بار که رفتم لباس عوض کنم‌ دیگه اشکم جاری شد و کلی با امام حسین حرف زدم که این هست رسم مهمون‌نوازی؟😓 صبح بچه‌ها بهتر شده بودن و دخترم هم عدسی خورد و حالش خوب بود. دوباره شروع به حرکت کردیم بدون همراهمون. توی راه مدام چشم می‌گردوندیم تا همراهمون رو پیدا کنیم. ایشون حتی فارسی رو درست بلد نبودن صحبت کنن. (ترک آذربایجان بودن) چه برسه به عربی. یهو دیدم یکی اومد و بغلم کرد. نگاه کردم دیدم مادر زن‌دایی همسرم هستن.🤩 خلاصه با عنایت امام حسین هم بچه‌ها خوب شدن و هم گم شده‌مون پیدا شدن!😍🤲🏻 آخر سفر همسرم ازم پرسید، سال بعد هم میایم؟ گفتم اگه نیام می‌میرم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اسمی جذاب که برای شروع کتاب تو را می‌گیرد. کافیست تورقش کنی، انگار هزار تکه است این خانوم ماه؛ هر تکه نشسته کنار بیت شعری اول هر بخش و جاذبه‌ای عجیب تو را ترغیب می کند برای خواندن. می‌گویند جزر و مد دریا با جاذبه‌ی ماه است و انگار دل من دنبال جاذبه‌ی خانم ماه. در کتاب‌های شهدا شاید صبر زیاد نمود دارد، اما اینجا صبر عجیب پادشاهی می‌کند آنقدر که خودت را جمع کنی و دیگر از هیچ زجری آه نکشی😢 مرد اول قصه اما دور است در عین حال که نزدیک است. شیر‌علی سلطانی، سردار بی سر فتح المبین که بعد از شهادت درهای کرامتش را به روی همه باز می‌کند... وقتی به سمت ملکوت عروج می‌کند که برای خانوم ماه جوان پنج فرزند به یادگار می‌گذارد، باری که خانوم ماه با سختی آن را به سرانجام می‌رساند... 📚 کتاب خانوم ماه خاطرات خانم ناز علی‌نژاد همسر شیرعلی سلطانی ماجرای زندگی خانوم ماه و سردار بی سر فتح المبین در شهر شیراز رقم می‌خورد. بانویی که در ۲۸ سالگی با ۵ فرزند همسر شهید می‌شود و در کتاب به روایت‌ دوران پیش و پس از شهادت همسرش می‌پردازد، روایت‌هایی که تلخی و شیرینی آن در هم آمیخته و قلمی زیبا و جذاب آن را روایت کرده است. ⏰ توی پویش کتاب‌خوانی‌مون می‌خوایم در کنار هم تا پایان دی‌ماه این کتاب جذاب و ارزشمند رو بخونیم. 🏆 قرعه‌کشی ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی اگر شما هم دوست دارید همراهمون باشید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید اینجا 👇🏻👇🏻 🔸امکان تهیه کتاب الکترونیکی با تخفیف ویژه ۵۰ درصدی هم هست. 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عیدی که حاجی شهید شد دیگر هیچ‌وقت نشد که بچه‌ها را سیزده‌به‌در ببرم بیرون. ماشین و وسیله می‌خواست و من با چهار پنج تا بچه قد و نیم‌قد نمی‌توانستم بساط تفریح جور کنم. آن روز قول دادم که زیر درخت توت توی حیاط یک سیزده‌به‌در حسابی ترتیب دهیم. نزدیکی‌های ظهر رفتم توی حیاط و وسایل توی حیاط را جابجا می‌کردم که بچه‌ها بتوانند بازی کنند. همین‌طور که گرم کار بودم، بی‌هوا پایم خورد به ورق‌های نئوپان که برای برای ساختن کتابخانه آرامگاه حاجی خریده بودیم. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد فقط صدای خرد شدن استخوان‌های پهلو و سینه‌ام رازیر ورق‌های سنگین نئوپان شنیدم. از فک و گردنم به پایین زیر نئوپان‌ها داشت له می‌شد و هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم. بچه‌ها جیغ زدند و دویدند توی حیاط. کاری از دستشان بر نمی‌آمد. هرچه زور می‌زدند نمی‌توانستند حتی یک ذره این ورق‌های سنگین را جابجا کنند. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود و احساس خفگی می‌کردم. هیچ‌کس نبود که کمکم کند. چشم‌های خیسم را به آسمان دوختم و برای آخرین بار خورشید را دیدم. صدای کمک، کمک رضیه و فخرالدین را از کوچه می‌شنیدم. اشک از گوشه چشمم سر خورد و چشم‌هایم بسته شد. عمار زد زیر گریه و گفت: مامانی نمیر! مامانی نمیر! با دنیا خداحافظی کردم، می‌دانستم کسی به کمکمان نخواهد آمد. ما تنها مانده بودیم. همه رفته بودند سیزده‌به‌در... 📚 برشی از کتاب خانوم ماه خاطرات همسر شهید شیرعلی سلطانی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab