eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 مامان جونایی که میخوان فردا روزه بگیرن فراموششون نشه☺️ از الآن قبول باشه... روزه فردا بسیــــار مستحبه...☘ 🍃🌺
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎊🌸🎊🌸 🌸🎊🌸🎊 🌸🎊🌸 🌸🎊 🌸 🌸گل ، بوی بهشت را ز احمد دارد 💖این بوی خوش از خالق سرمد دارد 🌸گویند که گل عطر محمد دارد 💖نور و شعف از وجود احمد دارد سلااااام مهربانو صبحت به خیر و شادی خانوم عیدت مبارک.❤️ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌فرمایند: آدم حسود، کم‌ترین لذت را از زندگی می‌برد. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🌈🌼 مبعث رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم ) گوشه غار حرا هست مشغول نماز می شود درهای عرش سوی او آهسته باز غار را پر می کند ناگهان فرمان وحی با طراوت می شود قلبش از باران وحی باز می گردد به شهر بر لبش پیغام دوست می رود تا پر کند شهر را از نام دوست 🌼 🌈🌼 🌼🌈🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش رنگ‌ها 💚بازی واسه پرورش هوش 👶👧 ۲تا ۴ سال ❤️مامان جون، از این بازی واسه دست ورزی و آموزش رنگ ها استفاده کن 💚 ❤️🔵 🔵💚🔴 "مامان باید هم‌بازی باشه " @madaranee96🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اثر ابدی امتحانات الهی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ اگر باور کنیم هر امتحانی که از ما گرفته می‌شود، تاثیرات آن تا ابد باقی خواهد ماند و ما برای همیشه در دنیا و آخرت با نتیجه این امتحانات زندگی خواهیم کرد، قبولی در یک امتحان را هم از دست نخواهیم داد. نباید بترسیم، کافی است از خدا کمک بگیریم، آنگاه بی‌شک در همه امتحانات قبول خواهیم شد. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ حاضری که عیدی یه گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ من از تمام دنیا یک تو دارم 💜 و این می‌ارزد به تمام نداشته‌هایم..🌱🎠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا میگن: استقامت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلّم) استقامتی بود که در تاریخ بشری نظیرش را نمی‌شود نشان داد. چنان استقامتی به خرج داد که توانست این بنای مستحکم خدایی را که ابدی است، پایه‌گذاری کند. مگر بدون استقامت ممکن بود؟ با استقامت او ممکن شد. با استقامت او، یاران آن‌چنانی تربیت شدند. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون، هر روز یه شعر عالی واستون میفرستیم تا بچه ها با ویژگی های اخلاقی پیامبر مهربونمون آشنا بشن: 👇🏻👇🏻👇🏻
اتل متل یه قصه واقعی قصه ی پیغمبرمون محمد همون که بین همه آدما قصه خوبیهاش شده زبونزد نمیشه دونه دونه‌شو بشمریم بس که صفات خوب اون زیاده یکیش همین بوده که محکم بوده تا پای جون روی حرف و اراده میگفت اگه ماهُ بدن دست چپ خورشیدُ هم بدن به دست راستم حتی واسه یه لحظه هم محاله کوتاه بیام از اونی که میخواستم خواسته پیغمبر خوب اسلام چیزی نبود به غیر تبلیغ دین خیلیا سنگ سر راهش شدن ولی نذاشت حرف خدا رو زمین وقتی که با سختی مواجه می‌شد می‌گفت خدا به سختی ها غالبه یه وقتایی سختی میون جنگِ یه وقتی هم شعب ابی طالبِ حالا ما که عاشق دین‌مونیم باید شبیه قرآن و روایت مثل خود رسول مهربونی همیشه باشیم اهل استقامت نفیسه سادات موسوی
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🔔 زنگوله ✍نویسنده: کلر ژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
زنگوله.mp3
3.98M
🎀قصه های خاله حنا ⏰ 4:08 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه گو باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان جون، « بهار » تو راهه 🌈 حاضری واسش... 👇🏻👇🏻👇🏻
انجام کارهای رو اعصاب راستی میدونستی همه ما یه سری کارهای نیمه‌تموم داریم که مدتیه روی اعصاب‌مونه؟ از چکاپ‌های پزشکی که پشت گوش انداختیم تا کتاب‌هایی که می‌خواستیم بخونیم و وقت نشده و گاهی یادمون میاد! امروز ببین چه کارهای نیمه تمومی از سال گذشته مونده و باید واسه انجامشون برنامه ریزی کنی. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ویژه عید مبعث 🎉 📽نماهنگ بسیار زیبا همخوانی صلوات پیامبر و اهل بیت علیهم السلام🌹 ⚜اجرا نوجوانان: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎧با هدفون بشنوید... 👌 🌐مشاهده و دریافت آثار گروه: 💻کانال ایتا: 📲 Eitaa.com/tasnim_esf 📺پايگاه آپارات: 🎥 Aparat.com/tawashih_tasnim 🌴🌴
قسمت یازدهم وقتی او هم به من می‌گفت هاوپشت، باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد. می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاه می‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبه‌رویش می‌نشستم. آینۀ کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام‌آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: «براگمی...» آن‌قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید. آن موقع‌ها، هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن‌ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان‌جا می‌نشستیم. چیزهایی را که از بزرگ‌ترها شنیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم. بچه‌ها که می‌ترسیدند، مسخره‌شان می‌کردم. یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجمه دیدم که از خاک بیرون آمده بود. خوشم می‌آمد که پسرها را بترسانم. بچه‌ها پشتشان به من بود. گفتم: «بچه‌ها، برنگردید، یک مرده پشت سرتان ایستاده. هر کس برگردد، مرده او را می‌خورد!» بچه‌ها وحشت‌زده به من نگاه می‌کردند و داشتند از ترس می‌مردند. بعد انگار شک کردند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. یک لحظه با دیدن جمجمه، سر جایشان میخکوب شدند و بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. هر کدامشان سعی می‌کردند پشت آن یکی قایم شوند. یکی از پسرها، زبانش بند آمده بود و می‌لرزید. گفتم نکند بچه از حال برود! انگار او را بدجور ترسانده بودم. داد زدم: «چیزی نیست، بچه‌ها. این فقط اسکلت سر یک مرده است.» هر چه سعی کردم آرامشان کنم، فایده نداشت و آن‌ها باز هم می‌ترسیدند. زودی از آنجا رفتیم. بچه‌ها وقتی قیافۀ خونسرد مرا دیدند، گفتند: «تو نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه، از چی بترسم؟ فکر می‌کنید این اسکلت بیچاره چه ‌کار می‌تواند بکند؟» یکی از بچه‌ها گفت: «امشب به خوابت می‌آید و تو را با خودش می‌برد.» من هم گفتم: «فکر می‌کنی می‌ترسم؟ من که کاری نکردم. حاضرم شب بیایم و همین‌جا بنشینم.» بچه‌ها که حرف‌های مرا شنیدند، بیشتر ترسیدند. آن شب با خیال راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم و پیش بچه‌ها رفتم، فهمیدم بعضی‌ها جایشان را خیس کرده‌اند! حتی یکی از پسرها تا صبح رختخوابش را باد زده بود تا مادرش نفهمد چه ‌کار کرده! دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست‌ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکی‌شان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلند‌تر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دست‌هایش. نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکه‌پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»