eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
62 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـــــروز یه کاردستی جالب و بامزه داریم😍👌 آماده اے؟ بریم سراغ کاغذ رنگی هامون @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 بازی برای پرورش هوش 👶👧 ۲تا ۴ سال 🔴از این بازی برای دست ورزی و آموزش رنگ ها استفاده کنید. @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امکانات کمکی خدا، برای سخت‌ترین امتحان 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ‌ خدا برای سخت‌ترین امتحانات، بیشترین امکانات را برای بندگان خود فراهم می‌کند تا مبادا شکست بخورند. سخت‌ترین امتحان خدا در امر ولایت است. به همین دلیل اولیائش را مهربان قرار داده است و محبوب. علت اینکه اولیاء خدا اینقدر دوست‌داشتنی هستند این است که در امتحان ولایت شکست نخوریم. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸پایه ها را بشناسیم و تربیت را روی آنها بنا کنیم🔸 بدون تردید، دین برای خود، یک نظام تربیتی دارد. کسی که می‌خواهد در مسیر تربیت، دینی عمل کند و به اهدافی که دین برای تربیت ترسیم کرده برسد، باید با مبانی و روش‌های تربیت دینی آشنا باشد. 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۲۳ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
❌ در مقابل بدگویی دیگران؛ از همسرت دفاع کن! خانوم خونه... حواست باشه! اگه کسی از همسرت بدگویی کرد، تاییدش نکن. بلکه از همسرت دفاع کن و محترمانه بگو که با هیچکس توی دنیا عوضش نمیکنی.❤️ "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫ایده نظم دهی اتاق خواب ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ┏━━🍃🍂━━┓ @khalaghan ┗━━🍂🍃━━┛ "مامان باید هنرمند باشه" @madaranee96
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟ دلبری کن❤️ 📲 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ حالم خوبه چون تو رو دارم...♥️🌈 "مامان باید عاشق باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو دخترم درست کرده واسه مدرسه شون. اسم دخترم حانیه سلطانی "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
؟ ۷۱ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) همه میگن تلویزیون📺، عقل رو زایل می کنه🤪 نذار مامان هیچ برنامه‌ای رو کامل ببینه. 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
⚱داستان گنج ما ✍ نویسنده: حسین مجاهد 👇🏻👇🏻👇🏻
داستان گنج ما.mp3
12.62M
💎 قصه‌های عموقصه‌گو ⏰ ۸:۴۵ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و چهارم توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف‌صاف بود. نزدیکی روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور، چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گور سفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت:《 فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!》 خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم:《 می‌آیم و سر می‌زنم.》 شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله‌اش درد دل می‌کند!》 ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم:《 برویم.》 صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلوی‌مان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:《 خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، این‌جا چه کار می‌کنید؟》 شوهرم نالید و گفت:《 اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.》 راننده با عجله گفت:《 سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!》 توی راه، مرد راننده گفت:《 خدا به شماره رحم کرد. نیروهای عراقی آن‌طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.》 به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر ما بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند:《 پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.》 مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت:《 منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.》 یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند:《 منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.》 وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت:《باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.》 دایی و مادرم گفتند:《 ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.》 هرچه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:《من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.》 کمی جلوتر، نیروهای خود ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:《 می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.》 فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند. نیروهای نظامی حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می.کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت. همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.》 توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》 علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر دایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پسر دایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.》 با ناراحتی گفتم:《 پس خانواده‌ام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.،》 با ناراحتی گفتم:《 غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.》 ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.》 پسر دایی‌ام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیش روی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》 اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》 علی‌مردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندم‌زارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندم‌زار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
انسان با نفسی که می‌کشد، قدمی به سوی مرگ می‌رود. اقتباسی از حکمت ۷۴ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ همه ی دلواپسیهامون رو ✨ به خــدا بسپاریم ✨ و ایمان داشته باشیم ✨ در پنــاهِ او که باشیم ✨ "آرامـش" ✨ سـهمِ قلبهای ماست. شبتـ آروم مهربانو 🧕🏻🌙 "مامان باید شاد باشه " @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیت دقیقا همون افکاریه که توی ذهنت داری! می‌تونه خوب باشه یا بد، انتخاب با خودته🙋🏻‍♀ سلاااام خانومی 🧕🏻 صبحت بخیر بانو واسه ساختن یه روز خوب حاضری؟ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا میگن: 👨‍👩‍👧‍👦 نتیجه‌ی این مسئله‌ی تحدید نسل، ده سال دیگر، پانزده سال دیگر این خواهد بود که شما دیگر کشور را متراکم از نسل جوان مشاهده نخواهید کرد؛ و اینکه بنده این همه تکرار میکنم، تأکید میکنم، هشدار میدهم، به خاطر این است. ‌ بعضی از خطرات و اقدامات خطرناک هست که اثر آن بعد از ده سال، بیست سال ظاهر خواهد شد، آن وقتی که دیگر کاری هم نمیشود کرد. ‌ ۱۳۹۸/۸/۱۲ ‌ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رهنمون
❓آیا کودک من چاق است؟ 🔺اضافه وزن و چاقی کودکان چه مشکلاتی ایجاد میکند؟ ❗️آینده کودک چاق ↩️ راهکارهایی برای پیشگیری و درمان چاقی کودکان 🔸🔸🔸رهنمون برگزار می کند: کارگاه مجازیِ «اضافه وزن و چاقی در کودکان و راهکارهای طب سنتی» ✨همراه با امکان ۲۴ ساعت پرسش از پزشک بعد از پایان کارگاه✨ ✅ دکتر مریم السادات پاک نژاد، متخصص طب سنتی ایران ⏰زمان: یکشنبه ۹ خرداد ساعت ۱۷ 🕔 💳هزینه ثبت نام آزاد: ۴۰ هزار تومان 💥ثبت نام برای اعضای کانال رهنمون : ۲۵ هزار تومان 📲کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام: @rahnemoon_admin www.iranrahnemoon.ir @iranrahnemoon