لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_تمرکز
#آرد_وبشقاب
جذاب و خنده دار😁
اگر راست میگید اینو انجام بدید😂😍
بازی افزایش تمرکز و تعادل ودقت با سه نفر هم میشه انجام داد.
#بازی
#نوجوان
@madaranee96☘
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
#بازیبازویتربیت
یادش بخیر ....
⚽️ با چه شور و هیجانی «اِستُپ» میگفتیم و وقتی لِی لِی میکردیم، چهقدر با احتیاط، سنگ را به خانۀ هشتم میانداختیم.
وسطی یادتان هست؟
♂️ وای که چهقدر هیجان داشت وقتی توپ را روی هوا میگرفتیم!
😊 صفای یه قُل دو قُل، فقط به زیبایی بازیاش نبود مادرانمان و حتّی مادربزرگها 👩👩👧👦 هم کنارمان مینشستند و رقیب یه قل دو قلمان میشدند.
🏜 عصر که میشد، در کوچه، بساط اَلَک دولَک، بر پا بود.
🎾 هفتسنگ هم رقیب اَلَک دولَک بود.
در مدرسه، قلعهبازی 🏰 و بالابلندی چه کیفی داشت!
«مدرسۀ موشها»🐹، «باز هم مدرسهم دیر شد»⌚️، «هادی و هُدا» 👫 و «کار و اندیشه»👬. ❔راستی «هشیار و بیدار» که یادتان نرفته؟
📺 تلویزیون، بعد از ظهر، یک ساعتی مهمانمان بود و باز هم ما بودیم و بازیهای کودکانهمان.
📛 امروز، امّا این بازیها غریب شدهاند.
🎮 📲 سرگرمیهای عصر مدرن، چه گُلی به سرمان زده که این اندازه لوس و نازپرورده، همیشه در آغوش کودکان ما جا خوش کردهاند؟
⁉️ دلتان هوای آن روزها را نکرده است؟
✅ میدانم که خستهاید از سختی تربیت؛ امّا بدانید که این بازیها، بازوی تربیتاند💪؛ بازوهایی قوی که شما را برای بلند کردن بار تربیت، یاری میکنند. امتحانش که ضرری ندارد.
🌸 میشود چند روزی هم که شده، درِ خانهتان را به روی این بازیها باز کنید.
💡 با بازیهای دیروز، میتوان آیندهای روشن برای کودکان امروز، رقم زد.
🚪 پس در را باز کنید. همین حالا.
📚بازی، بازوی تربیت؛ صفحه۱۵
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
#عاشق_بمونیم
خانوم و آقای خونه،
روزهای سخت... قطعا میان؛
مراقب مهربونیهاتون باشین💖
نکنه ما هم از کسانی باشیم؛ که توی لحظههای گرفتاری و مشکلات، بداخلاق و تندمزاج میشن.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
#من_دیگر_ما
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
از دین، فراری بود.
خوراکش موسیقی بود و رقص.
نمیتوانست محدودیتهایی را که دین در برقراری ارتباط بین دختر و پسر گذاشته، بپذیرد.
دلِ خوشی از مذهبیها نداشت.
مادرش را اگر میخواستی پیدا کنی، باید در جلسات مذهبی به دنبالش میگشتی.
پدرش از دنیا، سجّاده را میشناخت و مسجد را.
مادر از دستش شاکی بود.
دخترش را پیش من آورده بود تا او را هدایت کنم!
با او وارد صحبت شدم.
از دست مادرش گِله داشت.
از این که وقت نماز که میشود، به سراغش میآید و تا وقتی که نمازش را نخواند، رهایش نمیکند.
هر چه میگوید تازه اذان گفتهاند، بگذار یک ساعت دیگر نمازم را میخوانم، مادر رهایش نمیکند.
کمی که دیر میشد، مادر، زبان به ناسزا میگشود و او را مجبور به نماز خواندن مینمود.
او هم برای این که از دست مادر نجات یابد، رو به قبله میایستاد و چند کلمه به عربی سخن میگفت!
به مادر گفتم: دختر، راست میگوید؟
تأیید کرد.
گفتم: یعنی تو برای این که دخترت نمازِ اوّل وقت بخواند، این گونه برخورد میکنی؟
گفت: بله. انسان باید نمازش را اوّل وقت بخواند.
و من مانده بودم و یک دنیا تعجّب که در کجای دین آمده که فرزند را این گونه به نماز اوّل وقت، دعوت کنید؛ در حالی که خدا، نماز اوّل وقت را واجب نکرده است؟!
🔴در این که نماز اوّل وقت، بسیار پسندیده است، تردیدی نیست. آنچه در این جا مورد انتقاد قرار گرفته، شیوۀ دعوت به نماز اوّل وقت است.
📚من دیگر ما، کتاب اول، ص۲۴
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
46.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🔴 کودکی، گمشده برنامههای توسعه
👈 مامان جون،
میدونی توسعه چه ربطی به مادر، کودک و معلم داره؟!
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
🔴🔴 کودکی، گمشده برنامههای توسعه 👈 مامان جون، میدونی توسعه چه ربطی به مادر، کودک و معلم داره؟!
خامومی🧕🏻
امروز یه گفتگوی مجازی داریم با همين موضوع
👇🏻👇🏻👇🏻
۷ خرداد ۱۴۰۰
💠 مدرسه مجازی والدین 💠
♻️ یه گفتگوی مجازی
ویژه والدینی که دغدغهی انتخاب مدرسه مناسبی واسه فرزندانشون رو دارن:👇👇👇
🔰مدرسهی مناسب فرزند من
🔸چطوری باید یه مدرسه خوب واسه کودکم انتخاب کنم؟
🔸اون مدرسه، چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟
🔸واسه شناخت یه مدرسه، چه کارهایی باید انجام بدم و چه سوالاتی باید بپرسم؟
🔸تحصیل بچهها توی مدرسه بیشتر اهمیت داره یا تربیتشون؟
🔸نقش والدین توی یه مدرسه خوب چی باید باشه؟
🔸و ...
👨🏫با ارائه آقای رسول زارع
🗓جمعه-١۴٠٠/٣/٧
⏰ساعت: ١٩:٠٠
📌پیوند(لینک) ورود به جلسه:
https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroom/view.php?id=10437
📣این جلسه واسه مخاطبین ما رایگان برگذار میشه.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
👆🏻👆🏻👆🏻اگه بچه مدرسه ای دارین،
این گفتگوی مجازی رو از دست ندین.
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوتِکوزهگری
کارهای جالب و خلاقانه با بادکنک🎈🎈
┏━━🍃🍂━━┓
@khalaghan
┗━━🍂🍃━━┛
"مامان باید هنرمند باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
#گلبول_قرمز 💕✨
(دِلبَر جانِ ضَـﮩﮩــ٨ـﮩـﮩـ٨ـﮩـربانِ قلبمـی👫🏻 ❤️ )
بهترین اتفاق زندگیمی، دلبر
#بفرستبرایهمسرجان 📲
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
#یاد_قدیما
خانومی،
اینارو یادته؟ 🤣
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
💠 مدرسه مجازی والدین 💠 ♻️ یه گفتگوی مجازی ویژه والدینی که دغدغهی انتخاب مدرسه مناسبی واسه فرزندانش
خانومی....
چند دقیقه بیشتر تا شروع گفتگوی مجازی نمونده...🏃♀🏃♀
"مامان باید سریع باشه"
۷ خرداد ۱۴۰۰
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۷۳
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
میدونی یکی از کارهایی که مامان دوست داره چیه؟
لباس شستن👚👕
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
💠 مدرسه مجازی والدین 💠 ♻️ یه گفتگوی مجازی ویژه والدینی که دغدغهی انتخاب مدرسه مناسبی واسه فرزندانش
مامان جون،
گفتگوی مجازی شروع شده...
مدرسهی مناسب فرزند من
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
#فرنگیس
قسمت هفتاد و ششم
صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد:《 دیوار صوتی را شکستند.》
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقتها، باید این کار را کرد.
کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم:《 فرنگیس، لعنت به تو. چهکار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن میدهی.》
چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. اینطوری اگر تکههای کوچک بمب به او میخورد، حفظ میشد.
از سمت چپ جاده، ازپشت مینیبوس شروع به دویدن کردم تا به کناره کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشینها پیاده میشدند و به طرف دامنه کوه میدویدند. نظامی هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درختها و زیر صخرهها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد.
موقع بالارفتن از کوه، سر میخوردم و میافتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کناره کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
چند مرد محلی و چند نظامی که میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دوتا بمب هم کنار مینیبوس افتاده بود.
مردم سعی میکردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله گوسفندی را دیدم که به سمت کوه میآمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا میآمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم:《 خالو، هو...خالو.》
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت:《 دختر، روله، اینجا چه کار میکنی؟ آمدهای توی دل آتش چهکار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!》
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و اینبار با فریاد و عصبانیت گفت:《 فرنگیس، خدا خانهات را آباد کند، با پای خودت آمدهای که بمیری؟ با بغض گفتم:《 خالو، خانهام...》
حرفم را قطع کرد و گفت:《 رحم به بچهات نیامد؟ حالا میخواهی چهکار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.》 پرسیدم:《 تو چرا اینجایی؟》
به گله اشاره کرد و گفت:《 نمیبینی؟ گله گوسفندم را آوردهام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.》
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بعبع میکردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف میدویدند. هر چه سعی میکرد آنها را جمع کند، نمیتوانست.
فریاد زدم:《 خالو، مواظب خودت باش.》
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمبهاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و گوسفندها. بمب پشت بمب میبارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چه مدت گذشت
تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگهای درختچهها همه خاکآلود بودند. دلِ کوه تکهتکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتادهاند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای داییام روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان دو نیم شده بودند، بعضیهاشان داشتند جان میکندند و روی خاکها و آسفالت جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم. از آسمان تنه درخت و شاخههای شکسته و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستند کسی زنده نماند. تیر به درختها و گوسفندها و آدمها میخورد و آنها را دو نیم میکرد. همه مثل شاخههای درختان بلوط به زمین میافتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه میزدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
هواپیماها که رفتند، چشمانم را باز کردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازهای است که کنار من افتاده و چشمهایش بازمانده.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهاشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت.
درختها تکهتکه شده بودند.
۷ خرداد ۱۴۰۰
پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود.
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:《چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.》
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم:《 خالو، به سرت نزن. نزن خالو.》
با ناراحتی گفت:《 ببین چه بر سرم آمده، ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...》
طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. ناله کنان گفت:《 با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.》
گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم. مدام میگفتم:《 خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همین جا بمان زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟》
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه می کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخسوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکهتکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع می کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:《 خواهرم، زخمی شدی؟》
سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.》
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:《 فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمیداند زخمی است!》
دستم را تکان دادم و گفتم:《 برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.》
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دوتا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شدهام. گوشم وزوز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آنچه را که دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:《 خواهر، باید پیاده شوی.》
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانواده زنبرادرم در کفراور بودند. به خانه آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زنبرادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و 《 رو، رو》 میگفتم و مینالیدم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
#زندگیبهطعمعسل
در شگفتم از کسی که میتواند استغفار کند
و ناامید است.
اقتباسی از حکمت ۸۷ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
آنکه در دامان تو پناه گرفت
طعم بیپناهی را نمیچشد
هرکس که مدد از تو گرفت
بییاور نمیماند.
آنکه به تو پیوست، تنها نمیشود🌺
✨یڪ شـب پــر از آرامـــــش
🌺یڪ دل شـــــاد و بـــےغـصــه
✨یڪ دعــــــایخیر از تـهِدل
🌺نصیبلحظههاتون در این شب آروم
شبت زیبا مهربانو 🌺
"مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
۷ خرداد ۱۴۰۰
💖💙مامان جون
میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙
💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه
💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی خرداد ماهِ،
همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست.
اگه خودت هم متولد خردادی، میتونی عکس بچگیت و تاریخ تولدت رو واسمون بفرستی💖💙💙
💙تا ۱۳ خرداد فرصت داری عکسها رو واسمون ارسال کنی به
💖🆔:
@Mehrbanoo61
همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
۷ خرداد ۱۴۰۰
۸ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام و یاد خدای مهربون،
یه هفته دیگه رو شروع میکنیم🌷🍃
مهربانو🧕🏻
سلااااام،
امروزت پر از عشق و امید❤️
امیدوارم امروز
اتفاقهای خوب و خوشی واست رقم بخوره🌷🍃
و امروز بشہ یہ روز
بیادموندنی واست🌷🍃
درپناه خدا باشی🌷🍃
پیش به سوی ساختن یه روز عااااالی و شاد و پر از انرژی واسه خودت و دلبندات😊
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
۸ خرداد ۱۴۰۰