eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
62 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
قسمت هفتاد و ششم صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد:《 دیوار صوتی را شکستند.》 دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد. کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم:《 فرنگیس، لعنت به تو. چه‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.》 چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، ازپشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کناره کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنه کوه می‌دویدند. نظامی هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالارفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کناره کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یک‌دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می‌خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دوتا بمب هم کنار مینی‌بوس افتاده بود. مردم سعی می‌کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می‌آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می‌آمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم:《 خالو، هو...خالو.》 دایی‌ام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت:《 دختر، روله، اینجا چه کار می‌کنی؟ آمده‌ای توی دل آتش چه‌کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!》 هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این‌بار با فریاد و عصبانیت گفت:《 فرنگیس، خدا خانه‌ات را آباد کند، با پای خودت آمده‌ای که بمیری؟ با بغض گفتم:《 خالو، خانه‌ام...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 رحم به بچه‌ات نیامد؟ حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ برو توی دل صخره‌ای پناه بگیر.》 پرسیدم:《 تو چرا اینجایی؟》 به گله اشاره کرد و گفت:《 نمی‌بینی؟ گله گوسفندم را آورده‌ام. باید ببرمشان جای امن. نمی‌خواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.》 هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع‌بع می‌کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می‌دویدند. هر چه سعی می‌کرد آنها را جمع کند، نمی‌توانست. فریاد زدم:《 خالو، مواظب خودت باش.》 هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب‌هاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و گوسفندها. بمب پشت بمب می‌بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم. نمی‌دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگ‌های درختچه‌ها همه خاک‌آلود بودند. دلِ کوه تکه‌تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده‌اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی‌ام روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان دو نیم شده بودند، بعضی‌هاشان داشتند جان میکندند و روی خاک‌ها و آسفالت جاده دست و پا می‌زدند. دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنه درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفند‌ها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می‌کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، چشمانم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشم‌هایش بازمانده. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند.
پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:《چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.》 خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم:《 خالو، به سرت نزن. نزن خالو.》 با ناراحتی گفت:《 ببین چه بر سرم آمده، ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...》 طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله کنان گفت:《 با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.》 گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم:《 خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین جا بمان زخمی شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟》 انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه می کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ‌سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه‌تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی داشتند زخمی‌ها را جمع می کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید. یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:《 خواهرم، زخمی شدی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.》 سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:《 فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمی‌داند زخمی است!》 دستم را تکان دادم و گفتم:《 برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.》 ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دوتا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده‌ام. گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌رفت. انگار آنچه را که دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:《 خواهر، باید پیاده شوی.》 ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانواده زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانه آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن‌برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و 《 رو، رو》 می‌گفتم و می‌نالیدم. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
در شگفتم از کسی که می‌تواند استغفار کند و ناامید است. اقتباسی از حکمت ۸۷ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا آنکه در دامان تو پناه گرفت طعم بی‌پناهی را نمی‌چشد هرکس که مدد از تو گرفت بی‌یاور نمی‌ماند. آنکه به تو پیوست، تنها نمی‌شود🌺 ✨یڪ شـب پــر از آرامـــــش 🌺یڪ دل شـــــاد و بـــےغـصــه ✨یڪ دعــــــای‌خیر از تـهِ‌دل 🌺نصیب‌لحظه‌هاتون در این شب آروم شبت زیبا مهربانو 🌺 "مامان باید شاد باشه " @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💙مامان جون میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙 💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه 💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی خرداد ماهِ، همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست. اگه خودت هم متولد خردادی، میتونی‌ عکس بچگیت و تاریخ تولدت رو واسمون بفرستی💖💙💙 💙تا ۱۳ خرداد فرصت داری عکس‌ها رو واسمون ارسال کنی به 💖🆔: @Mehrbanoo61 همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام و یاد خدای مهربون، یه هفته دیگه رو شروع میکنیم🌷🍃 مهربانو🧕🏻 سلااااام، امروزت پر از عشق و امید❤️ امیدوارم امروز اتفاقهای خوب و خوشی واست رقم بخوره🌷🍃 و امروز بشہ یہ روز بیادموندنی واست🌷🍃 درپناه خدا باشی🌷🍃 پیش به سوی ساختن یه روز عااااالی و شاد و پر از انرژی واسه خودت و دلبندات😊 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به بچه‌ت بده👉 🔸همه پدر و مادرها دوست دارن که بچه‌شون حرف گوش کن باشه، چیزی که البته شبیه رویاست. اما با دادن حق انتخاب به بچه می‌تونیم یه کم از لجبازیش کم کنیم. بچه‌ها هم مثل ما دوست دارن روی زندگی‌شون تسلط داشته باشن، با دادن حق انتخاب بهشون اجازه می‌دیم این تسلط رو به دست بیارن و حس استقلال پیدا کنن... 1️⃣ می‌خواین بچه‌تون اسباب‌بازی‌هاش رو جمع کنه؟ 🔸دوست داری اسباب‌بازی‌هات رو بذاری تو سبد یا تو کمد؟ 2️⃣ بچه‌تون نمی‌خواد بره حموم؟ 🔸کدوم عروسکت رو می‌خوای با خودت ببری حموم؟ 3️⃣ پسرتون دوست نداره مشق‌هاش رو بنویسه؟ 🔸دوست داری مشق‌هات رو روی میز تحریرت بنویسی یا روی میز ناهارخوری؟ 4️⃣ دخترتون دوست نداره صبحونه‌ش رو بخوره؟ 🔸دوست داری با نون و پنیرت گردو بخوری یا گوجه؟ 5️⃣ پسرتون توی فروشگاه به جای یه چیپش چند تا خوراکی دیگه هم می‌خواد و زده زیر گریه؟ 🔸خب تو باید تصمیم بگیری کدوم خوراکی رو بخریم و کدوم رو بذاریم سر جاش، می‌خوای یه کم روش فکر کنی؟ @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بازی خلاق با جورچین که میشه درست کرد و تصاویر را پازل گونه پیدا کرد. 💚قوه ی توجه و تمرکز 💚تقویت عضلات ظریف ❤️تقویت ذهن خلاق 💚 ❤️💚 ╲@madaranee96
خلاقانه با حالت های مختلف دست میشه نقاشی های ساده و بامزه ای برای بچه ها کشید و سرگرمشون کرد. با این کار به تقویت قوه تخیل فرزندتون کمک میکنید. @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...۲ یادتونه روانشناسان گفته بودن کودک از ۶ ماهگی حافظه فعال داره! حالا جالبه بدونید که! در فاصله بین ۸ تا ۱۲ ماهگی در کودکان ترس های خاصی ایجاد می شود که شاید علتش همون حافظه فعال باشه! گاهی امری نسبتا ناآشنا حالتی در کودک ایجاد می کنه که نتونه ارتباط اون رو با اطلاعات قبلیش (طرحواره) پیدا کنه! روانشناسان به این حالت، «عدم اطمینان» میگن😖 حالا کودک ما با این حالت عدم اطمینان چه میکنه؟! 1⃣یا گریه سر میده 😭 یا هر کاری که کمکش کنه تا از حالت عدم اطمینان بیرون بیاد (مثلا بره طرف مادرش) 2⃣یا اینکه حالتش تشدید میشه که بهش میگن «ترس یا اضطراب»!😖😳🤯 ☘مثلا کودکتون شما رو با یه کلاه عجیب ببینه! ☘حتما تا حالا به این حالت های کودکتون دقت کردید🧐 پس کمکش کنید تا در آغوش شما 🤱از مرحله عدم اطمینان با آسودگی بگذره و تبدیل به ترس نشه براش! غریبی کردن و ترس از جدایی نمونه های بارز ایجاد ترس بعد از حالت عدم اطمینان است! پیگیر مطالب باشید تا اطلاعاتی تو این زمینه رو هم با هم مرور کنیم... منبع:کتاب رشد و شخصیت کودک (پاول هنری ماسن و همکاران) " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
اینگونه شرح صدر پیدا می‌کنیم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ‌ اگر بتوانیم غم‌های خود را پنهان و شادی‌های خود را آشکار نماییم، بغض‌های خود را پنهان و محبت‌های خود را آشکار نماییم، مشکلات خود را پنهان و نعمات خود را آشکار نماییم و عیب‌های دیگران را پنهان و خوبی‌هایشان را آشکار نماییم، شرح صدر پیدا می‌کنیم. شرح صدر بیش از هر عامل دیگری موجب کاهش رنج است. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
آقای خونه؛ مهمون که میاد؛ لطفا نشینین و گرم صحبت شین کمک‌کردن به همسرت توی مهمونیا، لطف نیستا... وظیفه شماست. از همسرت حمایت کن؛ تا عـــاشقت بمونه💞 "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸اعتقاد به آموزه‌های غربی در عرصۀ تربیت دینی❗️ برخی از والدین، برای یافتن راه تربیت فرزندان خویش، به دنبال منابعی📚 می‌روند که بر اساس مبانی فکری غرب و روان‌شناسی مادّی‌‌گرا تألیف شده است. به هیچ وجه نمی‌توان با روشی که بر اساس مبانی مادّی‌ تعریف شده، فرزندی را پرورش داد که به اهداف دینی برسد. 📚من دیگرما، کتاب اول، صفحه۲۸ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ترفندهای بسیار عالی ┏━━🍃🍂━━┓ @khalaghan ┗━━🍂🍃━━┛ "مامان باید هنرمند باشه" @madaranee96
💕✨ حق نداری به کسی دل بدهی الا من☺️ پیش‌روی تو دو راه است، فقط من یا من❤️ 📲 "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
بازی و سرگرمی های دهه ۶۰ ☎️📼 📺📻⏰ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
؟ ۷۴ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) دوست داری همه بخندن؟ به مامان بگو تنهایی می‌ترسی بری روی سرسره تا اون هم باهات بیاد.🎢 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
❤️🍃 ســـــلام به خوشگلاے نمـــــونہ😍👋 حالتون چطورھ؟ امشب داریم اونم چه ☘ کتاب خونا آماده باشید که داریم میایم سروقتتون😎 زود تند ســـــریع ... 🌱آخرین کتابی که خوندے تموم شده... 🌱یا کتابی که دارے میخونی وسطاشی... 🌱یا کتاب جدیدے که میخواے شروعش کنی چیه؟ امشب کتاب بارون داریم😍جا نمونے... @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃 مربع های قرمز خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس این اثر به خاطرات حاج حسین یکتا، فرمانده قرارگاه فرهنگی خاتم الاوصیاء (ص) از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس پرداخته و برهه حضور وی در دفاع مقدس در این کتاب برجسته شده است. کتاب «مربع های قرمز»، عنوان سوال برانگیزی است که جلد کتاب نیز بر اساس آن طراحی شده است. " تجربه یکی از مامانہامون😌" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃 من تازه دارم شروع میکنم به خوندن این کتاب 😌 خیلی خوشحالم.. @madaranee96