#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۷۵
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
خلاق باش،
با گردوخاک میشه یه عالم کار کرد
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🍵 آش چوب
✍ نویسنده: محمد حسن حسینی
👇🏻👇🏻👇🏻
آش چوب.mp3
4.31M
🎀 قصههای خانم گلی
#آش_چوب
⏳۲:۵۹دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#فرنگیس
قسمت هفتاد و هفتم
نزدیک شب، هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ می.کشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضد هوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضد هوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یکدفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمینلرزه آمده بود.
همه مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم:《 ایهاالناس نروید!》
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تختهسنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود. دیگر نمیخواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکهتکه شده. خانواده فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند:《فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند.》
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانواده زن برادرم با من آمدند و گفتند:《 ما هم با تو میآییم.》
سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم.
توی جاده به سمت اسلامآباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم:《 برادر، چه خبر؟》
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدار ها گفت:《 منافقین از راه سرپلذهاب و کرند تا چهارزبر رفتهاند.》
خانواده فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم:《پس اسلام آباد چی؟》
پاسدار سری تکان داد و گفت:《 اسلامآباد هم دست آنهاست.》
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم:《 پسرم توی ماهیدشت است.》
زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت:《بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.》
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آنطرف. دیگر راهی نبود که به اسلامآباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد. روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانواده زن برادرم دوباره مرا به خانه خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم میگفتم:《 نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکنند؟》
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یکدفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت:《 خدا خانهات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار میکنی؟》
قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت:《 سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!》
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم:《 آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گله داییام نابود شد. داییام زخمی شد...》
گفت:《فرنگیس، چقدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟》
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:《 دور ماندهام از آنها. آنها توی ماهیدشت هستند و من ماندهام این طرف.》
سعی کرده دلداریام بدهد و گفت:《 ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.》
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:《من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الان کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.》
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
سهیلا را روی کول گرفتم از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جاده فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانه فامیلمان شیخ خان برزوئی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانه بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید:《 پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟》
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:《 اتفاقی افتاده؟》
در میان گریهام گفتم:《نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.》
مادرم پرسید:《پس چرا جدا شدید؟》 گفتم:《 داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.》
مادرم به سینه کوبید و گفت:《 فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!》
پدرم گفت:《 چه کارش داری، زن؟ الان وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.》
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید. گفت:《 فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.》 نالیدم:《میترسم بلایی سر رحمان بیاید.》
با اطمینان گفت:《 بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.》
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دوتا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند به گوشهای بردند. بهشان گفتم:《 چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.》
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم. چون حتما حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به انجام میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانه عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همه زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجره اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِصاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می کرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر می.خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
صبح زود، زن ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود.باید فکری میکردیم. عمویم گفت:《 مدرسه اینجا الان خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.》
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت:《 وسیله بیاورید ببینم میشود قفل را شکست یا نه.》
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زنها، داخل را جارو زدیم. چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاقها و توی راهرو انداختیم.
موکتها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زنعمو و زن های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهامان را دراز کنیم. زنعمو رفت و پیکنیکی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سیما و لیلا میپرسیدند:《 فرنگیس، الان گاوهایت چهکار میکنند؟ نمردهاند؟》
بغضم را خوردم و گفتم:《 نه، نمردهاند. میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.》
بعد هم با شوخی گفتم:《 اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.》
یکی از زنهای فامیل ادامه داد:《 اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!》
بچهها از اینکه بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند:《 کاش زودتر برگردیم.》
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم.
مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.》
ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آوردهاید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به اینطرف فرار کنیم.》
سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.》
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.》
مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟》
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد.
دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت:《 میخواهی آوارهها را راه ندهی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.》
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوشجانتان. امروز میهمان من هستید.》
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت:《 اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.》
بچه ها با خوشحالی از میوهها می کندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همان جا ماندیم. به داییام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》
داییام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمیگردیم.》
شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانوادههایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانهها بوی دود و نان تازه میآمد.
(پایان فصل یازدهم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
با مردم آنگونه معاشرت کنید که اگر مُردید، بر شما اشک ریزند و اگر زنده ماندید، با اشتیاق به سوی شما آیند.
اقتباسی از حکمت ۱۰ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
2.51M
#لالایی
جنوب(دریا)
🌴
🌞🌴
🌴🌞🌴
" مامان باید لالایی بخونه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️توی این شب زیبا
🌸گل رو واسه زندگیت
⭐️و کوتاهی عمرش
🌸رو واسه غمهات آرزومندم...
🌸امضای خدا پای تمام آرزوهات
🌙شب زیبات بخیر و شادی خانومی ⭐️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💖💙مامان جون
میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙
💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه
💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی خرداد ماهِ،
همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست.
اگه خودت هم متولد خردادی، میتونی عکس بچگیت و تاریخ تولدت رو واسمون بفرستی💖💙💙
💙تا ۱۳ خرداد فرصت داری عکسها رو واسمون ارسال کنی به
💖🆔:
@Mehrbanoo61
همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
در رکاب آقا 🚩
اولین پیادهروی جمعی مامانای مادرانه🧕🏻
به همراه دلبنداشون...
قدمقدم همراهی و عاشقی...
به یاد یوسف زهرا(سلاماللهعلیها)🌼
به امید اینکه آقا، سرباز کوچولوهای ما رو در سپاهشون پذیرا باشن.👧🏻🧒🏻👶🏻
⏰وعده ما: چهارشنبه ساعت ۱۸:۳۰
🛣بلوار پیامبراعظم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)
میدان آلیس
📝جهت نام نویسی و اطلاعات بیشتر پیام بدین به
🆔:
@KhademeFeze
#فرزندمرانذریاریقیامتومیکنم
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات اول: راز و نیاز توبه کنندگان
خدايا اگر نافرماني و گناه از بنده ات زشت بود، پس گذشت از جانب تو زيباست.
خدايا، نخستين كسي نيستم كه تو را نافرماني كرده و حضرتت توبهپذيرش شدي،
و خود را در معرض احسانت قرار داده و تو مورد احسانش قرار دادی.
جرعه ای از مناجات خمس عشره
[ مناجاتهاي پانزده گانه] مولاي ما علي بن الحسين (عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌸
🍀
#فانوس
آقا میگن:
عامه مردم دنبال این هستند که ببینند چه کسی دارای یک مدیریتی است، یک قوت عملی است، یک قوت اراده ای است، یک کارآمدی است که میتواند مشکلات کشور را از میان بردارد...
ملت عزیز ایران،
انتخابات در یک روز انجام میگیرد، اما اثر آن در چند سال باقی میماند.
در انتخابات شرکت کنید.
انتخابات را متعلق به خودتان بدانید...
کسی که دلسوز مردم است، مردم را از رفتن به پای صندوق انتخابات منع نمیکند.
۱۴۰۰/۳/۶
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
1400.02.20-27-TarikheBesatVaAsreZohoor-18k.Low.mp3
3.66M
🔉 #تاریخ_بعثت_و_عصر_ظهور(۲۷)
استاد پناهیان
📅 جلسه بیست و هفتم | ۱۴۰۰/۰۲/۲۰
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
♥️صبـح،
☀️اشاره ی خورشید است؛
♥️برای آغـازی دوباره
☀️و من آموخته ام
♥️هر آغازی
☀️با نام زیبای تو کلید میخورد
♥️و هر پایانی
☀️به اسم اعظم تو ختم میگردد
♥️الهی به امید تو
سلااااام مهربانو 🧕🏻
حال و احوالت چطوره؟
سرحال و قبراق بیدار شدی؟
واسه ساختن یه روز عااااالی و شاد و پر از انرژی و امید و طراوت حاضری؟
بریم که با امید به خدای مهربون، یه روز بیاد موندنی بسازیم.
یاعلی😊
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
🔰زمان و نوع بازی
🚗 در انتخاب بازیها، به زمان و نوع بازی توجّه داشته باشید.
⏳در زمانی که کودک، خسته😒است و حوصله ندارد، بازیهای نشستنی و هنگامی که کودک، نشاط😊دارد، بازیهای حرکتی انجام دهید.
👆در این بازیها، انعطاف فراوانی وجود دارد.
با توافقی که میان همبازیها انجام میگیرد، میتوان بازی را به گونهای که جذّابتر و هیجانیتر و یا سادهتر شود، تغییر داد.
📚بازی، بازوی تربیت؛ صفحه۱۷
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جون،
قرار بود عنوان آخرین کتابی رو که خوندی،
یا در حال مطالعهاش هستی واسمون بفرستی...
اینم مطالعات اخیر یکی از دوستامون:
👇🏻👇🏻👇🏻
❤️🍃
این دوتا کتاب رو تو هفته ای که گذشت خوندم یکی از یکی فوق العاده تر💐
#چالش
#کتاب_خوانی
@madaranee96☘