#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ذ شروع میشن:
دختر :
ذبیحه
ذرین
پسر:
ذاکر
🤔
ذبیحالله
سلام
ذبیح الله
ذکاوت
ذکیه
ذاکر
سلام و عرض ادب
اسم دختر با ذ
ذُریه
ذاکره
ذکیه
ذَلفا
اسم پسر با ذ
ذوالفقار
ذبیح الله
ذبیح
سلام
ذکیه
ذوالفقار
ذبیح اله
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ر شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی به همین راحتی فریب میخوریم...
#رای_میدهیم
@madaranee96
🔘 مدیری که خدمت حداکثری نکند ...
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
اگر مدیر از قدرتش برای خدمت حداکثری حُسن استفاده را نکند، دچار سوءاستفاده از قدرت خواهد شد. قدرتی که به کار خدمت حداکثری نیاید، فاسد کننده است.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
تو،
وصلِهیِ جونِ منی💍🤍
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوتِکوزهگری
روی یخچال رو با عکسهای خانوادگی تزیین کن.
┏━━🍃🍂━━┓
@khalaghan
┗━━🍂🍃━━┛
"مامان باید هنرمند باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
♦️تفاوت شیوۀ زندگی
📌خانهها
در گذشتههای نه چندان دور، خانهها به گونهای بود که خود به خود، برخی از مسائل تربیتی در آنها رعایت میشد.
🏢شیوۀ ساختمان سازی، تغییرات بسیاری در مسیر تربیت، ایجاد میکند. آپارتمان، به خودی خود، تربیت را سخت میکند.
✅ بچّهها در خانههای وسیع، به اندازۀ کافی، آزادیِ عمل داشتند و بیدغدغه میتوانستند بچّگی کنند؛ امّا امروزه در خانههای آپارتمانی، از هر طرف که میروند، به دیوار میخورند و همین که میخواهند بچّگی کنند، پدر و مادر، نگران همسایۀ بالایی و پایینی و بغلی میشوند. از همین رو، مجبورند که همین طور به بچّه، امر و نهی کنند.
⚽️آزادی و بازی، دو نیاز اساسی کودک است که بیتوجّهی به آن، خطرهای تربیتی بسیاری را به دنبال دارد.📛
کودکان، دلایل ما را برای محدود شدن در آزادی و محروم شدن از بازی، درک نمیکنند.
⚠️ما باید از هر راه ممکن، زمینۀ بازی و آزادی را برای آنان، آماده کنیم.
✴️فراهم کردن زمینۀ بازی و آزادی برای کودکان در خانههای جدید، کار سختی است.
از همین رو، بسیاری از والدین به جای تحمیل این سختی بر خویش، راه آزادی و بازی را برای کودک، تنگ میکنند.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۵۴
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۷
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
توی گهوارهت بخواب اما وقتی مامان دیگه تکونت نداد، جیغ و داد کن.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🧠⁉️🧠⁉️🧠⁉️
⁉️🧠⁉️🧠
🧠⁉️
داستان دمپشمالو و فسنجان
داستان فکری برای کودکان
🧠⁉️
⁉️🧠⁉️🧠
🧠⁉️🧠⁉️🧠⁉️
👇🏻👇🏻👇🏻
__دم پشمالو و فسنجان.pdf
2.74M
داستان دمپشمالو و فسنجان
نویسنده: نغمه رحیمیپور
#داستان_کودک فکری🧠
#انتخاب_درست✅
+۷ سال
https://eitaa.com/nahalestan_hekmat
" مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت ششم
فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب، چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی، به طرف ماشین می دویدند. عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد، چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات، از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان، یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان، از هم جدا شدیم. تا خانه صمد، من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند، کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوشهایش، انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها، ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت، از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد، صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز، آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق، آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان، گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد، با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش، هیچ دختری روی این را نداشت
این طور جلوی همه، پدرش را ببوسد. چند ساعتی که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقهاش می رفتم.
عاقبت، وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه، برعکس موقع آمدن، آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم، جارو کنم و برای ده، دوازده نفر، خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد، برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته، همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو، وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
(پایان فصل ششم)
فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم، شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم، سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بیکاره، برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم، مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم، به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود، با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف میزدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد، یک لحظه قطع نمی شد. سماور قلقل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق، آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری، بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم، دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی، اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها، زندگی همه ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان، به خانه می آمد. به همین خاطر، بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال، قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده، از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم، به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرفهایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم و هنگام نان پختن، کمکش باشم. به همین خاطر، دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار میشدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
دوست، دوست نیست مگر آنکه حقوق دوستش را در سه جایگاه حفظ کند:
در روزگار گرفتاری، آن هنگام که حضور ندارد،
و پس از مرگ.
اقتباسی از حکمت ۱۳۴ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
چیزهایی نیست که جمع میکنیم؛
زندگی قلبهایی است که جذب میکنیم ...❤️
🧕🏻شبت بخیر خانومی ⭐️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فانوس
آقا میگن:
ملت عزیز ایران،
انتخابات در یک روز انجام میگیره،
اما اثر اون در چند سال باقی میمونه،
در انتخابات شرکت کنید.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
السلام علیک یا فاطمه المعصومه
(سلاماللهعلیها)
اینجا همراه فرشتگان، مهمان کودکانیم
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
هیئت کودک مادرانه برگزار میکند:
🎈🌟 بادکنکهای رنگی رنگی 🌟🎈
در ایام پر نور و سرور دهه کرامت
🎉جشنی سراسر شادی
برای مادر و کودک🧕
۴شنبه ۱۴۰۰/۳/۲۶
ساعت ۱۱تا ۱۳
بازیهای مادر و کودکی شاد و پر از هیجان🏐
کیک تولد🎂
کاردستی✂️
مولودی کودکانه🎤
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💳هزینه مادر و کودک: ۲۵ هزار تومان
🏡مکان:
پردیسان، باشگاه ورزشی
⚠️ظرفیت برنامه: ۳۰ مامانِ شاد و دلبنداشون
جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به 🆔
زیر مراجعه کنید:
@KhademeFeze
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات سوم: راز و نياز ترسیدگان
خدايا آيا چهره هايي كه در برابر عظمتت، سجده كنان به خاك افتاده، سياه مي كني، يا زبانهايي را كه براي بزرگي و شكوهت به ستايش گويا شده ناگويا مي نمايي؟
يا بر دلهايي كه به محبتت پيچيده شده، مُهر مي زني، يا گوشهايي را كه از شنيدن ذكرت در راه رضايت لذّت برده، ناشنوا مي كني؟
يا دستهايي را كه آرزوهاي به اميد مهرورزي ات به سويت بلند كرده، به زنجير مي بندي، يا بدنهايي را كه در طاعتت كوشيده، تا جايي كه در راه كوشش در بندگي ات لاغر شده، مجازات مي كني؟
جرعه ای از مناجات خمس عشره
(مناجاتهایپانزدهگانه مولاي ما علي بن الحسين عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
💪 دو عنصری که نباید تضعیف بشن
#فانوس
آقا میگن:
( اگر ) مردمسالاری و اسلامیبودن تضعیف بشود،
اسلام و ایران، هر دو سیلی و ضربه میخورد.
۱۴۰۰/۳/۱۴
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
خوشبختی و آرامش، همین درکنار هم بـودن هاست!
همین دوست داشـتنهاست...❤️
خوشبختی و آرامش، همین لحظههای ماست !
همین ثانیههایی است که در شـتاب زندگی گمشـان کردهایم.
سلاااام خانومی 🧕🏻
حال و احوالت خوبه؟
همه چیز ردیفه؟
سرحال و قبراق هستی؟
آماده ای که خورشید خونهات باشی و بدرخشی؟
بریم واسه ساختن یه روز عااااالی و شاد و پر از انرژی و امید و مهربونی ❤️
بزن بریم.
یا علی.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96