بهش بگین؛ چقـــدر زیبا شدی☺️
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
از تغییراتی که توی پوشش
و ظاهر همسرت میبینی،
تعریف کن.
ندیدن و نگفتن این تغییرات،
این موضوعو توی ذهنش جا میندازه
که بهش توجه نداری.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞گزارش تصویری هیئت کودک مادرانه
بمناسبت روز دختر
همساده های پردیسان
۲۶ خرداد ماه ۱۴۰۰
#هیئت_کودک_مادرانه
"مامان باید شاد باشه"
ریشه قوت روحی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
قوت روحی، ناشی از امید به خداست. بعضیها در طول عمرشان، هیچگاه این احساس قدرت را تجربه نمیکنند، از بس احساس بیپناهی دارند و به خدا تکیه ندارند.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
♦️تفاوت شیوۀ زندگی
📌اشتغال مادران
✴️فکر نمیکنیم کسی در این مسئله تردید داشته باشد که مادر، در مدیریت اجرایی تربیت، نقش ویژهای دارد و هیچ کس دیگری هم جز او نمیتواند از عهدۀ ایفای این نقش بر آید.
یکی از نتایج محوریت یافتن اقتصاد در خانواده، ضرورت یافتنِ اشتغال مادر بیرون از خانه، به هدف کسب درآمد بیشتر برای خانواده است.
📛ناگفته پیداست که اشتغال مادر، چه اندازه او را در ایفای نقش مدیریتی خود، دچار مشکل میکند.
❣️👦🏻
👧🏻❣️
❣️👶🏻
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۵۶
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ش شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف س شروع میشه:
سلام
سعیده
سینا
سعید
ساناز.
سالار
سکینه
سپهر
ساسان
سامان
سارا
سلمان
سوسن
سمیرا
سلام
سمیه،سمیرا،ساجده،سجاد،سارا،سعید،سینا،سمانه،سوگل،سوسن،سبحان،سپیده،سیمین،ستایش،سپیده،سوگند،سودابه،سیامک،سیاوش،سهراب،سروش،سپهر،سامیار،ساسان،سامان
سلام🌹
سَنا
سیما
سیمین
سحر
سارا
سَلما
سمانه
سمیه
ستایش
سارینا
سَماء، ساجده، سمیرا
پسر
سینا، سلمان، سجاد، سبحان
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
اینجا و آنجا ندارد !
تمامِ داشته هایِ من
به دو حرف ختم می شود
تو ....❤️
(💎بفرست واسش)
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
⛱ #شوخی
*کاشت داشت برداشت*
چیزی که تو دوران پیری میبینیم،
نتیجه دستگلهای دوران نوجوانیه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۹
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
اونقدر تمرین کن که بتونی در صورت لزوم، راستی راستی اشک بریزی.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🌙 ماه سردش بود
✍ نویسنده: ندبه محمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
ماه سردش بود.mp3
3.51M
💟 قصه های خاله پونه
#ماه_سردش_بود
⏰ ۳:۳۹ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت دهم
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما، رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!
پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده، این طور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند یک وقت، می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد، شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری، شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام
نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
(پایان فصل دهم)
فصل یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد، مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی.
بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل
بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.»
اخم هایش تو هم رفت و گفت: «خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن وقت من چطور دلم برای تو و بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار، پنج نفر بشوید؛ آن وقت من چه کار کنم؟!»
گفتم: «زبانت را گاز بگیر. خدا نکند.»
آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده ام.
گفتم: «فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم، برمی گردم ها!»
همین که این حرف را از دهانم شنید. دوید و اسباب اثاثیه مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: «حالا یک هفته ای همین طوری می رویم، ان شاءالله طاقت می آوری.»
قبول کردم و رفتیم خانه حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد. زبانش بند آمده بود. بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه فامیل خداحافظی کردیم. بچه ها از مادرم دل نمی کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد. گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: «شینا، شینا.»
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می کرد و جلو می رفت.
همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول، دوری از حاج آقایم بیتابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها، دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم.
صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند.
قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر، صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم. برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸توی این شب زیبـا
💫آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیـا
💫واسه شما باشه
🌸دلت شـاد باشـه
💫غمی توی دلت نشینه
🌸خنده از لب قشنگت پاک نشه
💫و دنیـا بـه کامت باشـه
🌸شبت خـوش و سراسر آرامش
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
21.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خرداد ماهی های عزیز
دخترا👧🏻
پسرا🧒🏻
مامانا🧕🏻
تولدتون مباااااااارک🎈🎁🎊
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شکرگزاری،
شاه کلید زندگی ، و پادزهرِ همهء ناخوشی هاست.
خدایا، بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم، سپاسگزارم.
تو را شکر می گویم ای منبع هستی💖
سلام بانو 🧕🏻
صبحت بخیر و شادی😊🌹🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
اولوا الالباب_017.mp3
1.45M
🎧 #تربیت_عقلانی
✅ فصل الخطاب یعنی فاصله انداختن و جدا کردن بین حق و باطل.
✨اهل بیت علیهم السلام فصل الخطاب هستن.
✳️ اگر میخایدجامعه برسه به جایگاهی که قدرت تشخیص در غبار فتنه ها پیدا کنه باید علم اهل بیت علیهم السلام رو در جامعه گسترش بدیم و محوریت اهل بیت علیهم السلام رو در جامعه تثبیت کنیم.
محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤سه پند لقمان♤
(کلید رضایتمندی از زندگی)
🌼
🌈🌼
@childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
حدس زدن اشکال🔹▫️🔺 و اشیا🏀⏰🎁
✅بازیهای حدس زدنی را به چند شیوه میشود انجام داد :
◀️ الف) با مداد یا خودکار🖍🖊، شروع به کشیدن یک شکل روی کاغذ 🗒بکنید. از کودک بخواهید قبل از کامل شدن شکل، حدس بزند که بناست چه شکلی بکشید؟
◀️ ب) مواد لازم یک غذا🍛🌭 را یکی، یکی بگویید و با گفتن هر کدام از مواد، از کودک بخواهید که نام آن غذا را حدس بزند.
◀️ ج) یک شیء را در ذهن🤔 خود، انتخاب کنید و از کودک بخواهید با پرسشهایی❓ که پاسخ آن، «بله» ✅یا «خیر» ❌است، به نام آن شیء برسد. این، همان بیستْ سؤالی خودمان است.
◀️ د) میان یک برگه🗒 را به اندازۀ یک دایرۀ کوچک ⭕️ببرید. برگه را روی شکلی که چند برابر آن دایره است، بچرخانید و از کودک بخواهید حدس بزند زیر برگه چه شکلی قرار دارد؟
◀️ هـ) به کودک بگویید اتاق را به خوبی نگاه کند👀. وقتی از اتاق بیرون رفت🚶، جای یک یا چند وسیله ⏰⚱🛍را عوض کنید. بعد هم از او بخواهید داخل شود و با توجّه به آنچه پیش از بیرون رفتن دیده، حدس بزند کدام یک از اشیا جا به جا شده است؟
◀️ و) در یک ظرف یا چیزی مثل زنبیل یا پلاستیک، اشیایی را بریزید. چشمان👀 کودک را با یک چشمبند یا روسری ببندید. از کودک بخواهید یکی از اشیا💍👓 را بردارد و حدس بزند چه چیزی است؟
تقویت قدرت تفکّر🤔، لامسه🖐 و حافظه، از مزایای این بازی است.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۴۳
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
سلامت معنوی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
دیگر زمان خرافهپنداری معنویت نیست. دوران انواع مخالفتها با معنویت گذشته است. نفوذ معنویت در جوامع بشری بسیار بالا رفته و معنویت قدرت خود را نشان داده. قدرتهای استکباری، به جای تحقیر معنویت، سراغ تحریف معنویت رفتهاند و به تولید و ترویج انواع معنویتهای انحرافی میپردازند. امروز باید بیش از هر چیز به فکر 《سلامت معنوی》 خود و جامعه باشیم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
✅ شلوغی ها
خستگـــی ها
و محدودیـت های زندگی مشترک؛
روح تون رو قدرتمندتر خواهد کرد.
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
حق دارین اگه گاهی از شلوغی
و خستگیهای زندگی، کلافه شین.
اما همین شلوغیها، بزرگترین میدانیِ که به روحتون قدرت میده،
شیرین تحملش کنید.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96