مداحی آنلاین - منجی موعود - استاد عالی.mp3
2.25M
منجی موعود
🎤حجت الاسلام عالی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
🌷لبیک یامهدی🌷
#اللهمعجللولیکالفرج
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐑 چکار میکنی فرفری جان؟
✍ نویسنده: ندبه محمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
چه کار می کنی فرفری جان؟.mp3
3.4M
🎀 قصه های خاله حدیثه
#چکار_میکنی_فرفری_جان
🕰3:31 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیست و سوم
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت، آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم، گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها، شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من، صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت، دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب، حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود، آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان، جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن، فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند، توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی، دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود، نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایهمان، خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر، همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد، حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
هرکس که از آبروی خود بیمناک است،
از جدال بپرهیزد.
اقتباسی از حکمت ۳۶۲ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
خانومی🧕🏻
یادمون باشه که
آرزوها خودشون نمیان توی زندگیمون...
پا ندارن که بیان 😉
باید اول یاد بگیریم هدف درستی تعیین کنیم.
بعد برنامه ریزی واقع بینانه ای کنیم که این واسه هر کی متفاوته...
و آخر هم متعهد به انجام دادنش بشیم.
این وسط هم یک عالمه انگیزه و جزئیات قشنگ اضافه بکنیم که مسیر آسونتر بشه🤩
شبت بخیر و شادی🌙
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام مهربانو
💗صبحت بخیر
🌸امروز واست دو تا
💗آرزوی قشنگ دارم
🌸اول سلامتی و کانونی
💗گرم از عشق و محبت
🌸دوم آرامـش
💗و دل خـوش
🌸امیدوارم خدای مهربون هر دو رو
💗بهت عنایت کنه.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🎉دُردانه های خدا ۲🎉
دوره ویژه دختران و پسران
۴ تا ۵ سال
دوشنبه و چهارشنبه ها ساعت ۹:۳۰ تا ۱۱:۴۵
از ۲۱ تیر تا ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
با برنامه های ویژه مادران
(حضور مادران الزامی)
🏡قم.
خیابان عطاران. نرسیده به خیابان شهیدان زینلی. پلاک ٨٩.
ادبستان صدرا
ارتباط با ما:
🆔 @KhademeFeze
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
🎉دُردانه های خدا ۲🎉 دوره ویژه دختران و پسران ۴ تا ۵ سال
مژده به مامانایی که دوست دارن دوره ما رو بیان
اما به دلیل سفر و برنامه های دیگه، نمیتونن دوره کامل رو ثبت نام کنن...
👇🏻👇🏻👇🏻
ثبت نام تک جلسه ای داریم.
هزینه هر کارگاه سی هزار تومن.
برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به آیدی🆔 زیر مراجعه کنید:
🆔 @KhademeFeze
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متاسفانه بسياري از والدين از فرزندان شان انتظار دارند:
ساكت باشند و تسليم والدين ،
به خصوص زماني كه خارج از منزل هستند،
اما به يك باره در حدود سن ٢٠ سالگي از آن ها انتظار دارند ، كه اجتماعي باشند و ارتباط خوبي با ديگران برقرار كنند.
فراموش نکنیم که؛ اجتماعي شدن ، يك فرآيند تدريجي ست. آغاز آن از دوران جنيني ست.
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜#الفبای_علوی
🔶حرف ت
حضرت امام علی علیه السلام میفرمایند:
تکیه بر خدا کردن، برترین کارهاست
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازی_تمرکزی
افزایش دقت و تمرکز
بالای پنج سال
@madaranee96☘
#بازیبازویتربیت
😉چشمکبازی😉
🔷تعداد افراد در این بازی، باید بیش از سه نفرباشد. به تعداد افراد، روی تکّه های کوچک کاغذ🗒، کلمات یا اعدادی نوشته و در یکی از آنها کلمۀ «چشمک» نوشته میشود.
🔶کاغذها به نحوی تا میخورند که محتوایشان معلوم نباشد. هر کس یکی از کاغذها را بر میدارد. کسی از چیزی که روی کاغذش نوشته، حرفی نمیزند😶.
⚠️فردی که کاغذ چشمک به دستش افتاده، به یکی از افراد به گونه ای چشمک میزند که دیگران نفهمند🙈. آن فرد هم بعد از چند لحظه، کاغذش را وسط میگذارد و کنار میرود.
‼️دیگران در حین بازی باید چشم در چشم 👀یکدیگر دوخته، با دقّت بر روی چشم افراد، بفهمند که کاغذ چشمک در دست کیست.
✅اگر کسی به درستی حدس زد🤔، یک امتیاز میگیرد و بازی تمام میشود؛ امّا اگر اشتباه ❌حدس بزند، میبازد و بیرون میرود. فردی هم که این شخص به اشتباه او را حدس زده، از بازی کنار میرود.
✳️اگر فردی که کاغذ چشمک در دست اوست، بتواند به اعضا چشمک بزند🤓، بی آن که دیگران بفهمند، نفر آخری که میمانَد، بازنده میشود.
⚠️ اگر کسی بی آن که صاحب کاغذ چشمک به او چشمک زده باشد، کاغذش را وسط بیندازد، صاحب کاغذ چشمک، خود را معرّفی میکند و فردی که کاغذش را وسط گذاشته، بازنده معرّفی میشود.
📛بازندۀ در این بازی، تنبیه میشود😩. اگر کسی غیر از کسی که چشمک دست اوست، بازنده شد، صاحب چشمک، تنبیه او را مشخّص میکند و اگر صاحب چشمک باخت، کسی که باعث سوختن او شده، مجازات را تعیین میکند. البته میتوان قبل از بازی، بر روی تنبیه، توافق کرد.
✅کاغذها🗒 باید شکل یکسانی داشته باشد تا با دیدن آنها کسی متوجّه درون آن نشود. کسی هم نباید در بارۀ قرعۀ خود با دیگری حرف بزند، وگر نه بازنده خواهد شد. هر بازیکن👧👦 باید یک قرعه بردارد. در غیر این صورت، بازنده خواهد بود. از ابتدا امتیازی را مشخّص کنید تا سقف بازی شود.
📚بازی، بازوی تربیت، صفحات ۱۰۵_۱۰۶
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#تزیین_غذای_کودک
کوچولوها گاهی غذا و میوه نمی خورن،
تزیین زیبای غذا میتونه بچه ها رو تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کنه و باعث رشد بهتر بچه ها بشه
💕
💜💕
╭ 💜💕 @childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
اولوا الالباب_32.mp3
3.13M
#تربیت_عقلانی
⁉️تا یه نماز میخونم،احساس میکنم که یه حقی رو از بندگی ادا کردم که بیا و ببین...چرا؟؟
📛چون خدایی که من می پرستم،خدای کوچیکیه...خداییه که با یه نماز بدهکار میشه؛خداییه که من با یه نماز ازش طلبکار میشم...
🔴 اولوالالباب اینجوری نیستن؛ اونا هر چقدر بیشتر به عظمتِ خدا پی می برن،خودشونو بدهکارتر می بینن. این یه تضاد نیست.
🍃نشونۀ رشد ایمان اینه که شما هر چقدر ایمانتون بیشتر شد،حِسّتُون به حقارت و هیچ بودن خودتون بیشتر میشه...
✅ اولوالالبابی که دائم الذکر و دائم الفکرند،دارند دائم با عظمتِ الهی،بیشتر آشنا میشن...
محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
از قدیم گفتن عیده و عیدیش🎁🎁
💚عید غدیر هم که نزدیکه💚
گاهی خیلی ساده میتونیم اعیادمون رو برای بچه ها ماندگار کنیم.
قراره روز عید غدیر 🍬🍭 هدیه بدی؟!
با این بسته بندی زیبا👆میتونی تبدیلش کنی به یه هدیه خاطره انگیز😍🤩
تا عید غدیر فرصت زیادی 🕓نمونده،از الان به فکر عیدی باشید😉
برای تهیه این هدیه قشنگ در خدمتتون هستم
@Zaer313
سلااااام
خبر دارین که 💚عید غدیر💚 نزدیکه؟!!!😧
برنامه تون برای عیدی🎁 غدیر امسال چیه؟🤔
اینطور نیست که همیشه چیزای گرون💰 ماندگار و ارزشمند باشن. گاهی یه هدیه ساده و ارزون قیمت میتونه یه خاطره ماندگار رو برامون ثبت کنه.
این هدیه های رنگی👆عید رو برای بچه ها به یادموندنی میکنه😇
تا عید غدیر فرصت زیادی نمونده🕒از الان به فکر عیدی باشید😉
✅برای تهیه این هدیه های قشنگ در خدمتتون هستم
@Zaer313
از چه زاویهای واقعیات را میبینیم؟
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
واقعبینی کافی نیست، بلکه باید دید از چه زاویهای واقعیات را میبینیم؟ زاویههایی که علاقههای ما و خیالپردازیهای ما ایجاد میکند، محلّ مناسبی برای دیدن واقعیات نیست.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96