بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل
بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.»
اخم هایش تو هم رفت و گفت: «خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن وقت من چطور دلم برای تو و بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار، پنج نفر بشوید؛ آن وقت من چه کار کنم؟!»
گفتم: «زبانت را گاز بگیر. خدا نکند.»
آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده ام.
گفتم: «فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم، برمی گردم ها!»
همین که این حرف را از دهانم شنید. دوید و اسباب اثاثیه مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: «حالا یک هفته ای همین طوری می رویم، ان شاءالله طاقت می آوری.»
قبول کردم و رفتیم خانه حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد. زبانش بند آمده بود. بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه فامیل خداحافظی کردیم. بچه ها از مادرم دل نمی کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد. گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: «شینا، شینا.»
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می کرد و جلو می رفت.
همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول، دوری از حاج آقایم بیتابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها، دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم.
صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند.
قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر، صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم. برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸توی این شب زیبـا
💫آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیـا
💫واسه شما باشه
🌸دلت شـاد باشـه
💫غمی توی دلت نشینه
🌸خنده از لب قشنگت پاک نشه
💫و دنیـا بـه کامت باشـه
🌸شبت خـوش و سراسر آرامش
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
21.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خرداد ماهی های عزیز
دخترا👧🏻
پسرا🧒🏻
مامانا🧕🏻
تولدتون مباااااااارک🎈🎁🎊
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شکرگزاری،
شاه کلید زندگی ، و پادزهرِ همهء ناخوشی هاست.
خدایا، بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم، سپاسگزارم.
تو را شکر می گویم ای منبع هستی💖
سلام بانو 🧕🏻
صبحت بخیر و شادی😊🌹🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
اولوا الالباب_017.mp3
1.45M
🎧 #تربیت_عقلانی
✅ فصل الخطاب یعنی فاصله انداختن و جدا کردن بین حق و باطل.
✨اهل بیت علیهم السلام فصل الخطاب هستن.
✳️ اگر میخایدجامعه برسه به جایگاهی که قدرت تشخیص در غبار فتنه ها پیدا کنه باید علم اهل بیت علیهم السلام رو در جامعه گسترش بدیم و محوریت اهل بیت علیهم السلام رو در جامعه تثبیت کنیم.
محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤سه پند لقمان♤
(کلید رضایتمندی از زندگی)
🌼
🌈🌼
@childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
حدس زدن اشکال🔹▫️🔺 و اشیا🏀⏰🎁
✅بازیهای حدس زدنی را به چند شیوه میشود انجام داد :
◀️ الف) با مداد یا خودکار🖍🖊، شروع به کشیدن یک شکل روی کاغذ 🗒بکنید. از کودک بخواهید قبل از کامل شدن شکل، حدس بزند که بناست چه شکلی بکشید؟
◀️ ب) مواد لازم یک غذا🍛🌭 را یکی، یکی بگویید و با گفتن هر کدام از مواد، از کودک بخواهید که نام آن غذا را حدس بزند.
◀️ ج) یک شیء را در ذهن🤔 خود، انتخاب کنید و از کودک بخواهید با پرسشهایی❓ که پاسخ آن، «بله» ✅یا «خیر» ❌است، به نام آن شیء برسد. این، همان بیستْ سؤالی خودمان است.
◀️ د) میان یک برگه🗒 را به اندازۀ یک دایرۀ کوچک ⭕️ببرید. برگه را روی شکلی که چند برابر آن دایره است، بچرخانید و از کودک بخواهید حدس بزند زیر برگه چه شکلی قرار دارد؟
◀️ هـ) به کودک بگویید اتاق را به خوبی نگاه کند👀. وقتی از اتاق بیرون رفت🚶، جای یک یا چند وسیله ⏰⚱🛍را عوض کنید. بعد هم از او بخواهید داخل شود و با توجّه به آنچه پیش از بیرون رفتن دیده، حدس بزند کدام یک از اشیا جا به جا شده است؟
◀️ و) در یک ظرف یا چیزی مثل زنبیل یا پلاستیک، اشیایی را بریزید. چشمان👀 کودک را با یک چشمبند یا روسری ببندید. از کودک بخواهید یکی از اشیا💍👓 را بردارد و حدس بزند چه چیزی است؟
تقویت قدرت تفکّر🤔، لامسه🖐 و حافظه، از مزایای این بازی است.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۴۳
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
سلامت معنوی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
دیگر زمان خرافهپنداری معنویت نیست. دوران انواع مخالفتها با معنویت گذشته است. نفوذ معنویت در جوامع بشری بسیار بالا رفته و معنویت قدرت خود را نشان داده. قدرتهای استکباری، به جای تحقیر معنویت، سراغ تحریف معنویت رفتهاند و به تولید و ترویج انواع معنویتهای انحرافی میپردازند. امروز باید بیش از هر چیز به فکر 《سلامت معنوی》 خود و جامعه باشیم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
✅ شلوغی ها
خستگـــی ها
و محدودیـت های زندگی مشترک؛
روح تون رو قدرتمندتر خواهد کرد.
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
حق دارین اگه گاهی از شلوغی
و خستگیهای زندگی، کلافه شین.
اما همین شلوغیها، بزرگترین میدانیِ که به روحتون قدرت میده،
شیرین تحملش کنید.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
⛱ #شوخی
*به خودم مربوطه!*
😎 توهمی که آخرش شکست است... 🤕
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ص شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ش شروع میشه:
سلام خسته نباشید
اسم دختر وپسر با حرف« ش»
🌸 دختر🌸
شیرین
شادی
شوکت
شهین
شهناز
شیلا
شبنم
شکوفه
شیدا
شیوا
شهره
شهلا
شقایق
شیما
شراره
شکیبا
شهرزاد
شعله
شایلین
💙 پسر💙
شهرام
شهریار
شهزاد
شاهرخ
شروین
شایان
سلام.
شهلا.شیرین.شادی.شهرام.شاهزاده.شیوا.شهروز. شهناز.شیما.شیدا.شیده.شهره.
سلام
شیرین
شیما
شهاب
شبنم
شراره
شهلا
شهروز
شیرزاد
شاصنم
شادی
شقایق
شهناز
شهین
سلام
شکوه ،شکیبا،شیرین،شیدا،شیما،شهین،شادی،شمیم،شبنم،شراره،شهره،شهروز،شروین،شهلا،شهناز،شهاب،شهیاد،شمسی،شاهرخ،شاهین،شاهد،
♡:
شیرین. شیلا. شکیلا. شهاب. شیوا. شروین. شراره. شهناز. شهروز. شاهین. شیما. شکیب. شکیبا. شایان.شادی. شبنم. شهرزاد. شقایق. شایلین. شیده. شاه صنم. شاه دخت. شاهرخ. شادمهر. شهرام. شهباز.
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#من_دیگر_ما
♦️تفاوت شیوۀ زندگی
📌تنظیم خانواده
تنظیم خانواده در دنیای امروز، دو تغییر اساسی کرده است؛
1️⃣اوّل آن که تعداد فرزندان، به یک👶🏻 یا دو👦🏻👶🏻 نفر،
کاهش پیدا کرده و خانوادههای کمی هستند که بیش از دو فرزند داشته باشند.
2️⃣دوم آن که فاصلۀ سنّی میان فرزندان هم به شدّت افزایش یافته و گاهی حتّی به ده سال❗️هم میرسد.
در گذشته، بسیاری از نیازهای فرزندان، در تعامل با یکدیگر، پاسخ داده میشد؛ امّا امروز به جهت این دو تغییر اساسی، فرزندان، نمیتوانند پاسخگوی نیازهای هم باشند.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۵۷
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💖💙مامان جون
میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙
💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه
💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی تیر ماهِ،
همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست.
اگه خودت یا بابای بچهها هم متولد تیر هستین، میتونی عکس بچگیتون و تاریخ تولدتون رو واسمون بفرستی💖💙💙
💙تا ۲۵ تیر ماه فرصت داری عکسها رو واسمون ارسال کنی به
💖🆔:
@Mehrbanoo61
همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
فَرقینمیکُندتَعریفخوشبَختیچه باشَد
"مــــن" در کنارِ "تــــو"
خوشبختترینضمیرجهانم!♥️🌻🌿
(💎بفرست واسش)
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#حرف_حساب 😊 ♥️
قشنگترین لحظات رو
کسی به تو میده
که بتونه
غمگینترین لحظات رو
از تو بگیره...
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فانوس
آقا میگن:
💠این طور هم نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند. «الرِّجالُ قَوّامونَ عَلَی النِّساءِ» معنایش این نیست که زن بایستی در همه امور تابع مرد باشد...
بالاخره دو شریک و دو تا رفیق هستند. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید.
یکی اینجا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر تا بتوانید با هم زندگی کنند.
📚کتاب مطلع عشق، صفحه ۵۱
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۹۰
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
شب و روزت رو باهم قاطی کن
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐟🐈 بچه گربه و ماهی
✍ نویسنده: محمود برآبادی
👇🏻👇🏻👇🏻
1_896353013.mp3
2.33M
🎀 قصههای خاله زهرا
#بچه_گربه_و_ماهی
🕰 ۲:۲۵ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت یازدهم
هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم.
بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی
خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده، پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد
آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمانهایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش، چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟»
زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو، سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند.»
و اشاره کرد به تخت کناری.
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود؟ چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو، کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
چند روز اول، تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر، بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم
در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر، سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سر به سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و
لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچهها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه، اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.