فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیتهای انتخاباتی جوانههای مادرانه سبزوار
https://eitaa.com/madaranemeidan
روشنگری در مسجد
مسجد محله شلوغ شده بود...
دوستم این برگه ها رو بین نماز گزاران پخش کرد...🌱
برگه ها سمت آقایون هم توزیع شد ...
فرزندی هم شکلات ها رو پخش میکرد...🍬🍬🍬
دو نفر خانم هم بلند شدند رای ندید این ها همشون دزد هستند !🥴
ولی خانم های دیگه برگه هارو گرفتند و بردند تا به خانواده ها و همسایه ها بدهند😍
خدایا شکرت...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
روشنگری،توسل به حضرت زهرا(س) و تاکسی صلواتی!
بچه هامو منزل دوستم گذاشتم.
یکی از بچه ها رو با خودم همراه کردم و رفتیم پارک بانوان شهرمون تا اونجا روشنگری کنیم.😊
بعد دیدیم ای بابا هیچکس نیومده بود 🙄
مسیر زیادی رو باید طی میکردیم تا از پارک خارج بشیم اما اصلا خستگی معنا نداشت چون هدف مهمی داشتیم یاری امام زمان(عج) و پاسخ به امر ولی زمانمون🥲
برای بچه ام پفیلا و آبمیوه خریدم و گفتم: این بمناسبت جشن انتخاباته...
گفت: مامان انتخابات یعنی چی ؟😍
براش توضیح دادم...
از پارک خارج شدیم رفتیم وارد محله شدیم .به هر خانمی که میدیدیم برگه میدادیم و از ضرورت شرکت در انتخابات رو میگفتم.
در آخر کلامم هم میگفتم: شما حاج قاسم رو دوست دارید ؟
-بله...
به نظر من با همه این مشکلات حاج قاسم اگر بودند رای میدادند ✨
از شنیدن این جمله،بفکر فرو میرفتند...
هوا سرد بود و تاکسی گیر نمیومد... به حضرت زهرا(س) توسل کردیم😢
خانومی با پراید جلو پامون ترمز زد و گفت عزیزم بیاید بالا برسونمتون😭💚
برگه هارو که توی دستم دید،گفت اتفاقا داداشم و خانواده ش امشب مهمونم هستن،برگه ها رو بدین به مهمون هامون بدم .
میگفت چقدر خوشحال شدم دیدم افرادی مثل شما که دغدغه دارند،هستن😍
منم تشکر کردم و بجای کرایه مسیر گفتم: برای سلامتی تون صلوات میفرستم 🥲
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
این بروشور ها رو تهیه کردیم با شکلات ها😍 تا بین مردم روشنگری کنیم .
نفر به نفر میرفتم بین مردم نگاه میکردم اگر افرادی رو میدیدم که پذیرش دارند جلو میرفتم با روی باز وگشاده ☺️
_خانم ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
_بفرمایید !
_شما در انتخابات شرکت میکنید ؟
هرکسی به جوابی میداد...
یه خانم مانتویی بود گفت پسرم سربازه...درد دل داشت، گله مند بود...پای درددلش که نشستم خیلی خوشحال شد😇دلایلی که میاوردم قبول میکرد .🌱
گفت: من ۲۲بهمن شرکت نکردم ولی انتخابات رو شرکت میکنم .
در نهایت چند برگه برای تشویق به مشارکت در انتخاباتِ همسايه ها،بهشون دادم و خداحافظی کردیم.
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
روشنگری به بهانه ی آدرس
خانومی داشت وارد خونه ش میشد که ...
دویدم جلو و گفتم: ببخشید، مسجد کدوم سمت هستش؟!
بعد که ادرس داد،شکلات تعارف کردیم با عنوان اینکه نذر شهداست و گفتم ان شاالله که ادامه دهنده راه شهدا باشیم با همین رای دادنمون...
بازم توی محله راه رفتیم و شکلات تعارف میکردیم.دنبال سوژه بودیم برای روشنگری!
اگر اعتقادشون این بود که رای بدن، خوشحال میشدیم و خداحافطی میکردیم، اما اگه اعلام مخالفت یا اعتراض میکردن وارد بحث میشدیم،به حرفاشون گوش میدادیم و شروع میکردیم به پاسخگویی و روشنگری ...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
کاغذش که به دردم نمیخوره شکلاتشو بده!!
روز آخر بود و دلم میخواست هر کاری که ازم برمیاد ، انجام بدم...
قرار بود برم از دوستم کاغذهای بیدار باش رو بگیرم و باهم پخش کنیم ولی میسر نشد!
دخترمو به مامانم سپردم و سریع خودمو رسوندم فروشگاه و مقداری شکلات تهیه کردم و از ترس اینکه دیر نشه شکلات به دست رفتم کافی نت و برگه های چرا رای میدهم رو پرینت گرفتم سریع اومدم خونه و خواستم سریع بسته بندی کنم که هر چی گشتم متاسفانه چسب نداشتیم و دستگاه منگنه هم خراب بود...
داشتم فکر میکردم که چه کنم، صدای دختر همسایه رو شنیدم!
گفتم خدارسوندش!!میتونم ازش چسب قرض بگیرم که زودتر بسته ها آماده باشه وقتی میرم مسجد با خودم ببرم تا بخوام برم چسب بخرم کلی زمان میره... خلاصه ازش خواستم اگه مامانش اجازه میده برام چسب بیاره و منتظرش شدم که برام آورد...
وقتی اومد،چند بسته شکلات گرفتم سمتش و گفتم: بفرمایید خانم کوچولو... این بسته هم برای شما.این بسته ها رو هم بده به دوستات.
گفت :خاله کاغذاش که بدردمون نمیخوره شکلاتاشو فقط بده 😅
لبخندی زدم و گفتم: کاغذارو بدید ماماناتون بخونن و شکلاتاشو خودتون بخورید!
گفت: پس میشه بیشتر شکلات بدید قول میدم کاغذش بدم مامانم
خندیدم و توی یه بسته چند تا شکلات ریختم و گفتم: پس اینو با دوستات بخور اما این بسته هایی که کاغذ داره حتما بدید به ماماناتون.
باشه ای گفت و خداحافظی کرد.
نزدیک اذان بود، به کارم سرعت دادمو آماده شدم برم مسجد.
توی راه مسجد هم بسته هارو پخش کردم.
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
روز آخر
خیلی دلم گرفته بود.
دوست داشتم روز آخری یه کاری کنم که فردا دینی گردنم نباشه...
با خودم گفتم پاشو دختر! به خاطر خون حاج قاسم، به خاطر کاپشن صورتی... پاشو یه کاری کن!
شماره چند نفر از رفقای قدیممو پیدا کردم و از امام زمان (عج) هم یاری خواستم، به بهانه ی احوال پرسی باهاشون تماس گرفتم؛
البته تو پرانتز بگم که روایت یه نفرو بیان میکنم که برام جالب بود و خیلی هم طولانی نشه.
بعد از خوش و بش و حال و احوال اتفاقا دوستم گفت: زهرا نیمه شعبان به یادت بودم. یادش بخیر اون سال بعد کلاسمون رفتیم بیهق و کلی شربت خوردیم و خوش گذروندیم. امسال ازون سال هم بهتر بود! ستادای انتخاباتی هم جشنواره خیلی پرشورتری برگزار کرده بودن... تا اسم ستاد رو آورد توی دلم گفتم خدا خیرت بده خودت توپو انداختی 😂
منم گفتم: آره منم شنیدم خیلی شلوغ بوده... حالا ستاد چه خبر چی میگفتن؟ گفت: چرت و پرت 🙈 همش شعارای الکی... شام و شیرینی و کنسرت راه میندازن مردمو خر کنن برن رای بدن😐 من که عمرا به خاطر این چیزا رای بدم. گفتم: آفرین خوب کاری میکنی ولی به نظرم بیا رای بدیم تا اینجور افراد رای نیارن و ما بازیچشون بشیم.
گفت: اگه منم رای ندم همه چششون به شلوغی ستاداست که کی ستادش پرشور تره...وقتی رای من فایده نداره چرا رای بدم؟ هر کی رای میده یا از ترس رئیسشه یا برای استخدامی یا عکس بگیره بذاره پروفایلش... روز به روز گرونی بیشتر، روز به روز فساد بیشتر،من که از این کشور بیزارم... چی داره اصلا این کشور؟!
منم در جوابش گفتم: رای من و تو حتما آینده رو میسازه... وضع الان به خاطر اینکه به قول تو مردم آگاه نیستن شما متوجه ای که به کی نباید رای بدی پس اینو به خانواده و اطرافیانت هم بگو...
بعدش سریع تقلب کردم و کتاب صعود چهل ساله رو باز کردم و از پیشرفت های کشور گفتم و قند تو دلم آب شد به خاطر میهن به این خوبی که داریم.
دوستم گفت: زهرا شوخی میکنی ایران و این چیزا؟! بعیده!!!
گفتم: واجب شد کادو تولدت یه کتاب بهت هدیه بدم که دیگه تعجب نکنی! خودت بخونی، خیلی قشنگ تره...
خلاصه گفت: زهرا فردا کجا میری رای بدی بیام ببینمت و عکس یادگاری بگیریم بذاریم پروفایل🤣🤣🤣
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
🌹در جوارحرم مطهر امام رضا علیه السلام🌹
تا حالا زیر برف بروشور پخش کردین؟☃️🥶
حس قشنگ=من+مامان+بابا+برف+بروشور 😇
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
روشنگر شمایی،بقیه اداتو درمیارن!!
عصری که رفته بودیم مصلی،این خانوم رو دیدیم و ازشون پرسیدیم:حاج خانوم فردا میری رأی بدی؟؟
گفت:چیشه؟؟(چی؟؟)
میخواست ما رو بزنه😰😰
یک قدم اومدیم عقب...😥
بعد گفت:مگه مسلمو نیستوم که نیوم رأی بتوم؟!😡(مگه مسلمون نیستم که نیام رای بدم؟!)
نفسمون اومد سرجاش و یه آخیییش از ته دل گفتیم...😦😦😦
بغلش کردیم و گفتیم:
حاج خانوم روشنگر شمایی،بقیه اداتو درمیارن🤭
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
آخرين قدم ها
روزها به سرعت میگذشت وبه روز موعود(روز انتخابات) نزدیک تر میشدیم😍
برگه های بیدار باش دستم مونده بود و فرصت نکرده بودم جایی پخش کنم...
از جشن نیمه شعبان جوانه مشکات ومصباح که برمیگشتم با خودم گفتم چه کنم... چه نکنم...بعداز ظهر که نمیرسم برم بیرون، باید همین الان یه کاری کنم.
تصمیم گرفتم توی کوچه مون بذارم زیر برف پاکن ولای در همسایه ها...
اولش دودل بودم و اضطرابی تو دلم بود...
به امام زمانم توسل شدم و شروع کردم.
یکی یکی تا سر کوچه و مغازه لباس فروشی سرکوچه هم چندتا دادم که به مشتری هاشون بده.
به بقالی سرکوچه هم چندتا دادم. گفتش که میذاره تو پلاستیک خرید مشتری ها...
چند تا کوچه دیگه بجز کوچه خودمون رفتم و اونجا هم پخش کردم.
خداروشکر آخرین قدم های خودم برای این امر مهم برداشتم 🤩
هرچند ناچیز هستش در برابر کارهای بزرگ دوستان...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
May 11
May 11
شب قبل از انتخابات با چندتا از دوستان مادرانهای رفتیم گل خریدیم و با شکلات و برگهی چرارایمیدهیم همراه با نسکافه تو یکی از خیابونای شلوغ شهر پخش کردیم.
الحمدلله ۹۰ درصد واکنشها مثبت بود...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
دغدغه ی انتخاب اصلح
روز آخر قبل انتخابات بود...باید توی محله خودمون یه جلسه دعا برای روشنگری میرفتم...
بچه ها رو گذاشتم خونه،با دوستم هماهنگ کردم و با هم رفتیم. هوا به شدت سرد بود.
طفلی دوستم با بچه هاش اومده بود. منم چندتا از برگه های بیدار باش رو که دستم مونده بود، زیر برف پاک کن ماشین ها گذاشتم.
وارد خونه میزبان که شدیم گرمای خونه به صورتمون خورد.
مهمانها مشغول دعا خوندن بودند.
دعا که تموم شد شروع به صحبت کردیم. هنوز در گیر و دار صحبت بودیم که یه خانومی شروع کرد به سوال پرسیدن. بنده خدا میگفت یه ماهه دارم تحقیق میکنم که کی خوبه. دغدغه انتخاب اصلح داشت ولی خیلی هم شاکی بود.
در مورد گرونی و تورم و تفاوت دو دولت روحانی و رییسی براشون گفتیم. از واکسن کرونا، از رشد اقتصادی که از منفی به مثبت رسیده بود، از تورم کاهش یافته، از واحد های تولیدی بازگشایی شده، از یارانه چند برابر شده، از حقوق چند برابر شده سربازا و...
تا حدودی قانع شد. ولی بازم ناراحت بود.
بقیه زیاد چیزی نمیگفتن ولی یه خانومی بود که خودش ماشاءلله یه پا روشنگر بود. نکته هایی از قرآن گفت در مورد رای دادن و یه سری صحبت ها کرد.
صحبت هامون که تموم شد از مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم.
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
ننه موندگار شد توی ذهن بچه ها...
امشب تو اجرای تئاتر جایی که خانم گوینده اخبار میگه این رول کاغذ و بگیرید افتخارات زنان رو خودتون ببینید .بعد سلیمان میگه اسم خیرالنساء صدخروی هم هست مادر مهربان جبهه ها...
یهو از چند تا صندلی اونورتر صدای یه دختر بچه دبستانی رو شنیدم که با یه ذوق خاصی گفت
عهههه😃👏
ننه خیرالنساء 😍
این دختر گل میدونید از کجا ننه رو میشناخت ؟
از زمان اجرای نمایش معرفی ننه خیرالنسا توی یکی از دبستان ها 😊
ننه موندگار شد تو ذهن بچه ها.
جا داره تشکر کنم از بچه های مادر مدرسه بابت اون اجرا تو مدرسه و زحمت هایی که کشید ...❤️
چه قدر خوبه کارا اینجوری بهم زنجیر میشه...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
دعوت به مشارکت تا دقیقه ی نود...
چند وقت بود که پا به پای مادرانه
تمام تلاشم رو برای مشارکت مردم در انتخابات انجام میدادم.
روز انتخابات رسیده بود و همسرم راضی به رای دادن نمیشد،گله مند بود...
از اقتصاد از گرونی از گیر و گرفتاری اداره جات
و...
دلش صاف و راضی نمیشد!!! 😞😞
بهش گفتم پس من میرم تا عصر کاراتو فکراتو بکن و ان شا الله بیا.
در دلم آشوب بود نکنه واقعا نیاد!!!
نکنه راضی نشه؟!!!
اون روز با این که روز انتخابات بود دلم میخواست هنوزهم تا فرصتی هست، ظرفیتی هست مردم رو به مشارکت دعوت کنم
دوباره دست دختر و پسرم نوجوانم رو گرفتم و با یکی دو نفر دیگه رفتیم تو دل مردم و آخرین تلاش هامون رو برای مشارکت حداکثری کردیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شب شده بود و همسرم از بیرون برگشت
گفتم نمیای بریم رای بدی؟؟
طبق معمول قاطع گفت نه!!!
دختر و پسرم اومدن پای کار
بااااابااااا ما از صبح رفتیم مردم رو به انتخابات دعوت کردیم الان شما میگی نمیای؟!!!!!!
همسرم تلوزیون رو روشن کرد و نشست پای تلوزیون،
لطف خدا و شور و حال مردم و اصرارهای دختر و پسرم دلش رو نرم کرد اما
انگارهنوز دنبال بهانه بود...
گفت: خب دخترم ماشین رو آوردم داخل پارکینگ!
پسرم گفت بابا من پول اسنپ رو میدم بیا بریم......!!!
الحمدلله همسرم راضی شد و دوباره خانوادگی پای صندوق رفتیم و با شور شوق به فرد اصلح رای داد ☺️☺️
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
تاثیر تبیین!!
عصر جمعه ی روز انتخابات با خاله م تماس گرفتم که حالشو بپرسم و ببینم واسه انتخابات چیکار کرده؟
خاله هام و دخترخاله م و مامان بزرگم باهم رفته بودن...
بهشون گفتم میخواستین دست چند نفرم بگیرین باخودتون ببرین منظورم کسانی بود که نمیخواستن رای بدن...
خاله م گفت: خواهرشوهرم زنگ زده یه عالمه آدم جمع کرده که برن رای بدن😍
خواهرشوهرش همونی بود که نمیخواست تو انتخابات شرکت کنه و اومد مهمونی خونه ما و بچه های واحد تبیین مادرانه شبهاتشو برطرف کردن🤩
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
روشنگری با وجود مشکلات
من و دوستم به یه جشن از طرف یه موسسه ی خیریه برای روشنگری،دعوت شدیم.
خانواده های تحت پوشششون رو دعوت کرده بودن و میخواستن همراه با جشن روشنگری هم داشته باشن و علاوه بر رزق مادی، واسطه ی رزق معنوی هم بشن.
گفته بودن که تعداد مهمان ها زیاده.
قرار شد بچه ها رو پیش همسرم بزارم و برم.
متاسفانه موقع رفتنم بچه ها شلوغ کاری کردن و همسرم اعصابش بهم ریخته بود.دوست داشتم بچه ها رو جایی بذارم که همسرم اذیت نشه،اما متاسفانه نمیشد...
ناچارا بچه ها رو توی خونه پیش همسرم گذاشتم...خداحافظی کردم و راه افتادم. تو اسنپ به همسرم پیامی دادم و سعی کردم از دلش در بیارم.
خودمم از دیدن ناراحتی همسرم، حالم گرفته شد.
به مقصد رسیدم. یه حسینیه بود پر از صاحبان اصلی انقلاب...
وقتی فضای متفاوت جمع رو دیدیم، دوست داشتیم که لباس های ساده تری پوشیده بودیم.
نوبت به صحبت کردن ما رسیده بود.
به سبک همیشه مون اول یه مسابقه اجرا کردیم که شرکت کنندگان با وجود اینکه مسن بودن، خیلی پایه بودن...
چالش کوهنوردی رو براشون مطرح کردیم و از برداشت هاشون پرسیدیم. براشون جالب بود و برداشت هاشون رو گفتن. چالش سوسک های داعشی رو گفتم. با بحث ارتباط گرفته بودن و قشنگ گوش میدادن. از کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و منظور این جمله گفتم. از دشمنی دشمنا و دلیل اینکه میگن رای ندین گفتم.
یه نفر از بین جمعیت گفت:
ما به وظیفه دینی مون عمل می کنیم و رأی میدیم ولی اونایی که میرن بالا،به وظیفه شون عمل نمی کنن...
گفتم: شما تلاشت رو بکن، تحقیق کن و سعی کن که درست انتخاب کنی...در اونصورت پیش خدا جواب داری...آدمای به درد نخور رو انتخاب نکنیم.ما از آینده آدم ها خبر نداریم.
یه جوابی هم بعدا دوستم بهم گفت اینکه مملکت که بدون مسئول نمیشه. به هر حال باید یکی کشور رو اداره کنه. نمیشه که با این عنوان که هیچکی به درد نمی خوره رای ندیم و هیچکس کشور رو اداره نکنه!!
یه خانومی اونجا بود که خیلی اصرار داشت بهش معرفی کنیم که کی اصلح هستش.
دو سه باری بهش گفتم که خودش باید به نتیحه برسه ولی وقتی اصرارش رو دیدم، یه نفر رو معرفی کردم و بهشونم گفتم که این نظر شخصی منه.
بعد تموم شدن وقتمون، میکروفون رو تحویل مجری دادیم و خداحافظی کردیم.
بعد از اینجا باید به جشن جوانه مون می رفتم. اونجا هم مسئولیت داشتم که به علت ضیق وقت، به انجام نرسید.
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
دنبال فرصت برای روشنگری در مراسم ختم!
امشب رفتم مجلس ختم منتظر فرصت بودم که روشنگری کنم...
چند نفری که انگار اومده بودن عروسی😞
خلاصه تورم پهن نشد و هی میگفتن گوش بدین حاج آقا چی میگه🤫
به احترام روضه سکوت اختیار کردم و گفتم خدایا خودت کمک کن یه کار کنم...
روضه تموم شد و یکی از آشنا ها رو دیدم که به تازگی مادرشون به رحمت خدا رفته
دلجویی کردم و عذرخواهی که نرفتم مراسمشون.
گفتم: رای دادی امروز؟
گفت: نه😰
بهش نمیخورد نخواد رای بده منم چون این روزا عادت کردم از همه میپرسم،پرسیدم😅
گفت: امروز چهلم مادرم بوده و اصلا حالم مساعد نیس اینجا رو هم دیگه باید میومدم...
گفتم: برو عزیزم به نیابت از مادرت رای بده.
گفت:ببینم چی میشه،حال ندارم...
گفتم : حاج قاسم گفت جمهوری اسلامی ایران حرم است...
هر کس رای بده مدافع حرمه!
گفت : باشه میرم🥺...
ان شاءالله که واقعا بره...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
خدا خیرت بده دخترجان!
صبح جمعه توی حوزه رأی گیری انتخابات حاضر شدم تا اول وقت تکلیفم رو انجام بدم.
خانم سالخورده ای جلوی من بود .
شناسنامه همراهش بود اما کارت ملی نه.
مسئول مربوطه بهش گفت : اگه شماره بچه هات رو داری،همینجا به کسی بگو باهاشون تماس بگیره و شماره ملی ت رو برامون بخونن.
پیرزن بنده خدا آهی کشید و گفت:نه شماره شونو ندارم.
من سریعا وارد گفتگوشون شدم و گفتم: حاج خانم بشین رو صندلی تا همسرم رای اش رو بده میرسونیمتون منزل تا کارت ملی بردارین...
چشمان پیر زن برقی زد و گفت: خدا خیرت بده دختر جان!
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
غلبه بر ترس
ده روزمانده به وعده روز انتخابات ورای گیری نماینده مجلس،اعضای گروه مادرانه سبزوار خرکدام به کاری مشغول هستند...
مدیرگروه هرروزمراسم های مولودی وروضه ودورهمی های فامیلی را درمحله های مختلف اطلاع رسانی میکند...
قراربود دراین مکان هاچند نفر ازخانمهای گروه برای روشنگری بروند،شبهات را پتسخ دهند،مردم راآگاه سازند که انشاءالله باآگاهی کامل به پای صندوق های رای گیری بروند.
منم خیلی دلم میخواست بااین عزیزان همراه شوم واطلاعاتی راکه طی این چندوقت بادیدن مستندوتحقیق کسب کرده بودم رادراختیاردیگران بگذارم ولی حقیقتش میترسیدم ونمیتوانستم اعلام حضورکنم...
ترس از اینکه اگر با کسی رو به رو شدم و نتوانستم او را مجاب کنم چه میشود!!تا اینکه بلاخره یک روز دل را به دریا زدم،توکل برخدا کردم،آیت الکرسی خواندم و در گروه اعلام حضور کردم به عنوان آموزشیار روشنگر...
ساعت ۵ بعدازظهر بود.
میخواستم اسنپ بگیرم وبه محل موردنظر بروم.
یکی ازدوستانم که ماشین دارد و او هم میخواست با ما همراه باشد با من تماس گرفت و گفت می آید دنبالم که با هم برویم.ساعت ۵ونیم دوستم که قرار بود روشنگر باشد،حرفهایش راشروع کرد. بحث درمورد نماینده ها،کم کاستی ها،خوب وبدی هایشان بود.
خانمهای حاضر در مجلس هم مخالف رای دادن بودن وهم موافق...
بعد از کمی گفت وگو بحث به جاهای خوبی رفت.منم درحین صحبتهای روشنگر، یخم بازشد و چند نکته را گفتم که صدای اذان به گوش رسید.
خانمهای مجلس آماده شدند برای خواندن نماز،من درهمین حال که آماده میشدیم برای خواندن نماز،سعی کردم با خانوم ها صمیمی شوم و با شوخی و خنده جلسه رابه اتمام رساندیم.
شکر خدا با کمک یکدیگر توانستیم خانمهایی را که مخالف رای دادن بودن را مجاب کرده ودعوت به رای دادن و شرکت درانتخابات کنیم.
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
همسرم میماند و حیرت و ناباوری...
هیچ وقت هیچ کس رانمیتوان از روی ظاهر و طرز افکارش شناخت!
همسرم دوتا دوست داره که چندسالی هست باهم آشنا شدن در حدی با همسر من صمیمی هستن که اگر اتفاقی برایشان بیفتد،همسرمن رادرجریان میگذارند...
درضمن این دونفر مجرد هستن و حدود ۱۲سال از همسر من کوچکتر هستند.
هروقت که همسرم به مغازه اش برای کار میرود این ۲دوستش به دیدنش میروند
واینکه این دوپسر هیچ اعتقادی به این نظام انقلاب اسلامی ندارند و به هیچ عنوان اهل نمازوروزه و این حرفهانیستن وهر چند که همسرم نصیحتشان کرده که نمازبخوانید و روزه بگیرید ،گوششان بدهکارنبوده...
اما یک صفت خوبی که دارندخیلی چشم پاک هستند.
یک هفته مانده به رای گیری وانتخاب نماینده مجلس همسرم بااین ۲دوستش درمغازه گفت وگومیکنند.
ناگهان همسرم میپرسد فلانی شما هم توی انتخابات شرکت میکنید یا نه؟همسرم باخودش فکر میکندکه اگر بگویند نه نمیرویم، آنها را با حرفهایش مجاب میکند تا شرکت کنند و رأی بدهند.
وقتی میپرسد یکی از آنها میگوید بله که میرویم درست است که ما اصلاً هیچ اعتمادی به اینهانداریم و هرکی آمده فقط بفکرمنفعت خودش واقوامش بوده ولی من جانم را برای رهبرم میدهم وبه عشق رهبروکوری چشم دشمنانش میرم ورای میدهم.
همسرم میماند و حیرت و ناباوری...
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
یک روز پر از کار ولی شیرین تر از عسل!
۵شنبه ۱۰ اسفندماه ۱۴۰۲ یک روزمانده به روز موعود،
از شب قبل کلی تراکت تبیینی دست نویس آماده کرده بودم برای پخش کردن بین مردم ودعوتشان برای شرکت درانتخابات ورای دادن...
کلی کار اداری هم داشتم که واجب بود.
از خدا کمک میخواستم و میگفتم
خدایا کمکم کن با این همه کار واجب و کمبود وقت چیکار کنم؟!
پنجشنبه بود و اداره ها زودتر از وقت اداری تعطیل میشد😔هوا هم که بینهایت سرد بود🥶
من هم که وسیله نقلیه نداشتم...چه جوری به اینهمه کاربرسم!
ظهر هم سروقت به خانه برگردم ونهاربرای همسر و فرزندانم آماده کنم!
ناامیدنشدم،چهارقُل را در دل خواندم و برخدا توکل کردم.
صبح ساعت۷ ازخواب بیدارشدم، به همسرم صبحانه دادم و ایشون به سرکار رفت.
خودمم چایی خوردم و طبق روال هرروز ورزش صبحگاهی ام را انجام دادم.
بچه ها را از خواب بیدار کردم،صبحانه دادم و حاضرشدم برای رفتن به بیرون ازخانه...
در ذهنم یک برنامه ریزی کردم و تراکت ها را در کیفم گذاشتم.
ساعت ۹ونیم صبح بود،با خودم گفتم اول از همه به بانک بروم دوم به اداره رفاه و کار سوم، اداره جاده وشهرسازی وچهارم خرید و پخش کردن تراکت ها...
سوار تاکسی شدم اولین برگه را از کیفم درآوردم و به راننده تاکسی دادم.
وقتی تیتر برگه را خواند گفت: برای رای دادن هست ؟!
گفتم: بله...
سربحث باز شد و تا مقصد کلی باهم بحث وگفت وگو کردیم ودر آخر که دیدم قرار است تیرم به سنگ بخورد گفتم: ببین حاج آقا،میخوای نری رای بدی نرو ولی یک چیزی بهت بگم...اگه نری مجبوری لقمه ای که دیگران برات گرفتن ودوست نداری روبخوری حالاخود دانی. نرو و بگذار دیگران به جای شما تصمیم بگیرند.
به مقصدرسیده بودم،کرایه ام را دادم.
راننده یک نگاهی به من کرد و گفت: احسنت! برای همین یک جمله هم شده میروم و رای میدهم...خدایی هیچ کس تا حالا نشده اینجوری من رو قانع کنه!!!
بعد از اتمام کارهای اداری ساعت ۱۲ ظهر بود.از خیابان ۲۴متری انقلاب به سمت کاشفی و بیهق به راه افتادم که هم خرید کنم هم به خانه برگردم هم تراکت ها را پخش کنم.
تراکت ها را ازکیفم درآوردم به هررهگذر و مغازه ای رسیدم تقدیم کردم و با رویی خوش گفتم: برای ایرانی سربلند رای میدهیم. توی مسیر،برای فروشنده ها روشنگری هم انجام دادم.
نیمی ازبرگه هایم راباموفقیت پخش کردم ،خریدم را انجام دادم و خوشحال به خانه برگشتم.
لباسهایم را عوض کردم،نهار پختم و نشستم کنار بخاری کمی استراحت کنم، گوشی ام را برداشتم دیدم یکی ازدوستانم پیامک داده وگفته که بعداز ظهر ساعت ۴ آماده باش برویم برای روشنگری من هم باکمال میل قبول کردم...
همسرم طی تماسی گفت که من سفارش قبول کردم و برای نهار نمیتوانم بیایم.
سفره را پهن کردم، غذای بچه ها را دادم و در ظرفی برای همسرم غذا آماده کردم، اسنپ گرفتم وبقیه ی تراکت هارا هم برداشتم.
به مغازه همسرم که رسیدم،ظرف غذا را دادم و خداحافظی کردم.
راه برگشت را پیاده آمدم و تراکت ها را به خانه های مسیر انداختم.
ساعت ۳ به خانه رسیدم، ظرفها را شستم،خانه رامرتب کردم و جارو زدم.
همین که خواستم دقایق باقی مانده را استراحت کنم،دوستم بامن تماس گرفت و گفت: آماده شو،دارم می آیم دنبالت برویم.
آماده شدم و رفتیم.
دوستم تراکت تبیینی دست نویس که خودش نوشته بود،برداشته بود.
آنجا باچند خانم و آقا حرف زدیم، بعضی با دیدن تراکت ها با روی خوش قبول میکردن که درانتخابات شرکت کنند و بعضی هم بعد از کمی صحبت قبول میکردن... غروب شده بود و باید به خانه هایمان برمیگشتیم.
نیمی بیشتر از تراکت ها مانده بود.
من ازدوستم خداحافظی کردم ودربین راه
به هر رهگذری که رسیدم تراکت دادم،تا رسیدن به منزل،تراکت ها به اتمام رسید و آخرین تراکت، سهم نانوای محله شد.
این هم از یک روز پر از کار ولی شیرین تر از عسل🤤
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan
استفاده از تمامی ظرفیت ها تا آخرین لحظه😁
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan