لا ازین کار نکردیم. شاید مامان مون اجازه نده خانم!
می گویم:« نگران نباشین بهتون یاد میدم. ماماناتونم با من!»
به همسرم پیامک می دهم که حاج آقا را چند دقیقه دم در نگه دارد!
دخترها سر و ظاهرشان را مرتب می کنند و باهم به بیرون تکیه می رویم.
حاج آقا با یک ساک بزرگ کنار دیواری ایستاده و دارد با همسرم حرف می زند.
به طرف شان می رویم.
سلام و احوال پرسی می کنم و ماجرا را می گویم.
حاج آقا با خوش رویی استقبال می کند.
چند تا کتاب از توی کیفش در می آورد و به طرفم می گیرد و می گوید:« با این چند تا می تونین شروع کنین فقط برای اول کار یه ضمانت باید بذارین.»
همسرم پیش قدم می شود و کارت ملی اش را به حاج آقا می دهد و معامله جوش می خورد.
با دخترها می آییم توی تکیه
کتاب ها را وسط تکیه پهن می کنیم.
کم کم بچه ها و زن ها دورمان را می گیرند.
با یکی دو نفر از دست و پا دارهایشان، صحبت می کنم و کار را می سپارم بهشان.
چشمم می افتد به اسم حسین که با گِل دور تا دور پارچه های مشکی تکیه را توی بغلش گرفته، #دستم_را_به_طرفش_دراز_می_کنم و می گویم، خودت هوایشان را داشته باش حسین!
#از_بند_های_اخوتی_که_گره_می_زنیم
#به_وقت_شب_هشتم_محرم
#تکیه_اسلام_مستضعفین
#مادران_میدان
@madaranemeidan