eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
723 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
197 ویدیو
47 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال... پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم سال بعد فاطمیه را قرار است توی مشهد زندگی کنم‌. دنیا حساب و کتاب هایش خیلی با دو تا دو تا چهارتای ما فرق می کند. فاطمیه ۱۴۰۱ است و من نشسته ام توی ماشین. چشم دوخته ام به مسیر موکب و منتظرم همسرم با چای استکانی برسد. چای را از دستش بگیرم و قاشق را بردارم و تند تند هم بزنم و حظ کنم از این صدا و آب و رنگ و هوای پر از فاطمیه. غرق دنیای خودم شده ام که یک دفعه صدای آشنا می شنوم. سرعت همزدن قاشق توی لیوان را کم می کنم و گوشم را تیز می کنم. ما ملت گریه سیاسی هستیم...ما ملت گریه سیاسی هستیم....با ذوق به همسرم می گویم:« می شنوی محسن صدای امام می آد!!! می شنوی صدای امامو...!!» انگار ۱۲بهمن شده و امام دارد توی بهشت زهرا برای دشمن خط و نشان می کشد. چای را سر می کشم و می دوم به سمت صدا. می خواهم بدانم این خوش سلیقگی از کجا آب می خورد. قدم به قدم به صدا نزدیک می شوم. می رسم به موکبی که با لوسترهای درخشان آویزان شده از سقفش تزیین شده است. سماورهای بزرگ طلایی چیده شده روی میز جلوی موکب هم در حال غلغل کردن است. سینی های استکان و نعلبکی هم مدام پر و خالی می شود. می روم به قسمت خواهران و دنبال یک خانم می گردم. اما خبری نیست. چشمم به نوجوانی می افتد که گوشه ی موکب نشسته و زل زده به گوشی اش. خودم را به پشت موکب می رسانم و آرام صدایش می زنم. بدون آن که سرش را بلند کند می گوید:« خانم چایی از اون ور میدن.» لبخندی می زنم و می گویم:« چایی نمی خوام. ازین صداها که دارین پخش می کنین می خوام.» سرش را بالا می آورد و نگاهی بهم می اندازد. _صدای چی خانم؟ مداحی منظورتونه! _نه اون صدا قبلیه. یه آقا بود داشت چی می گفت ما چی هستیم...؟ما ملت...؟ _آها امامو میگی؟ اسم امام که از قد و بالای کوچکش می زند بیرون، قند توی دلم آب می شود. ذوقم را پنهان می کنم و می گویم:« آره آره آفرین. توی سر و صدای ماشینا کامل نفهمیدم چی گفت.» بلند شد رو به رویم ایستاد، بادی به غبغب انداخت و گفت:« ایشون امام خمینی هستن آبجی! میگن ما ملت الکی گریه کن نیستیم. واسه چیزای به درد بخور گریه می کنیم.» دیگر نتوانستم ذوقم را به رویش نیاورم. با خنده گفتم:« مگه تو چند سالته انقد قشنگ امامو می‌شناسی و ازش حرف می زنی؟» زیرچشمی بهم نگاهی کرد و گفت:« ۱۴سالمه» گفتم:« ماشاءالله خیلی خوب موندی بهت نمیاد. ببینم امام رو چه طور شناختی ؟ اصلا کی بهت گفت اینو پخش کنی؟» دستی رو صورتش کشید و گفت:« خودم! بیا گوشیمو ببین من مسئول پخش صوت اینجام. تازه هنوز از امام دارم که پخش کنم.» پرسیدم:« خب پیش کی امام رو شناختی و یاد گرفتی؟ دوست دارم منم ازت یاد بگیرم.» اسم استادش را که گفت تا ته قصه را خواندم. از آن حاج آقاهای آدم حسابی بود. لبخندی زدم و بهش گفتم:« خداقوت به استادت و تو که انقد شاگرد زرنگی و درساتو خوب بلد شدی. حالا بمون منم برم برات یه چیزی بیارم.» دویدم به طرف ماشین و از توی داشبورد، دو تا کتاب نوجوان برداشتم و برایش بردم.» از اسم کتاب ها و موضوعش که گفتم برق دوید توی چشم هایش. سرش را انداخت پایین و تشکر کرد و رفت دوباره همون گوشه ی نیمه روشن موکب نشست. مزه ی شیرین این موکب برای همیشه زیر زبانم خواهد ماند. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
#حال_خیلی_خوب این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال... پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم
پی نوشت ۱: ناگفته نماند که در تمام لحظاتی که من نشسته بودم گوشه موکب و داشتم با این بچه حرف می زدم از امام و از قید زمان و مکان خارج شده بودم، همسرم بنده خدا داشت دنبالم می گشت. و با خودش گفته بود دیگه یقینا رفتم سه چهار تا خیابون بالاتر دنبال صدا 🤪 دیگه وقتی دیدم سرگردون تو خیابون این ور و اون ورو نگاه می کنه تازه دوزاریم افتا که من با چه سرعتی از ماشین پیاده شدم و بعدش صبر نکردم بنده خدا بیاد. إن شاء الله خدا توی زندگی با من صبر جمیل بهش عنایت کنه😁 اینم نکته ی همسرداری! پی نوشت ۲: اینم کامل صحبت امام بچه‌ها و جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملتِ گریه»! آنها از همین گریه‌ها می‌ترسند، برای اینکه گریه‌ای است که گریه بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است.... حالا یک دسته‌ای آمده‌اند می‌گویند که نه، دیگر روضه نخوانید! نمی‌فهمند اینها که روضه یعنی چه. اینها ماهیت این عزاداری را نمی‌دانند چیست. نمی‌دانند که گریه کردن بر عزای امام حسین، زنده نگه داشتن نهضت، و زنده نگه داشتن همین معنا [ست‌] که یک جمعیت کمی در مقابل یک امپراتوری بزرگ ایستاد.... زنده نگه داشتن عاشورا یک مسئله بسیار مهم سیاسی- عبادی است... عزاداری کردن برای شهیدی که همه چیز را در راه اسلام داد [ه‌]، یک مسئله سیاسی است؛ یک مسئله‌ای است که در پیشبرد انقلاب اثر بسزا دارد.... ما ملت گریه سیاسی هستیم، ما ملتی هستیم که با همین اشکها سیل جریان می‌دهیم و خرد می‌کنیم سدهایی را که در مقابل اسلام ایستاده است...کُ لُّ یَوْمٍ عَاشُورَا؛ وَ کُلُّ اَرْضٍ کَرْبَلاء دستور است به اینکه هر روز و در هر جا باید همان نهضت را ادامه بدهید. @madaranemeidan
*دختران زهرایی* با امکانات بسیار کم تونستیم با دخترای زهرایی ( نوجوانان ) و بچه هامون( هیئت نونهالان عاشورایی) روضه ای بگیریم، و مادرا روبه این روضه دعوت کنیم. نمایش حدیث کسا و نوحه های دسته جمعی و سخنرانی و روضه و... @madaranemeidan
مادر بزرگ مادرانه که به خاطر نوه‌هایش عضو مادرانه شده بود، بانی مجلس بود. پوسترهای تبیینی و پوسترهای شهدای امنیت و شهدای شاهچراغ را توی راهرو چسباندیم. صدای مداحی را بلند کردیم. بنر روضه های مقاومت مادرانه سبزوار را جلوی در نصب کردیم. دستگاه صوتی که با کمک مادرها جهت فعالیتهای مادرانه خریداری شده بود افتتاح کردیم. پوستر دودمه‌ها را هم نصب کردیم که همه ببینند و بخوانند. میهمان ها کم کم از راه رسیدند. بعضی ها از اعضای مادرانه بودند و عده‌ای فامیل و همسایه بانی. بعضی هایشان‌ چپ چپ نگاهمان می‌کردند، ولی ما مدام تحویلشان میگرفتیم و بهشان لبخند می زدیم. حدیث کسا را در کنار هم و نوبتی خواندیم. سخنران که همسر یکی از جوانترین اعضای مادرانه و طلبه بود روی صندلی نشست و از مقام مادر برایمان گفت. بعد از روضه هم زودتر از همه رفتند. بچه‌ها که تا این زمان در اتاق مشغول نقاشی بودند را به سالن آوردم و سریع کوچه درست کردیم. مادر و کودکی دودمه‌ها را خواندیم و سینه زدیم. میهمانان غیرمادرانه‌ای خیلی از این همخوانی خوششان امده بود و با ما همراهی می کردند. بعد به همه بچه‌ها هدیه دادیم. بانی هم برای بچه‌ها خوراکی ویژه تدارک دیده بود. بعد هم بند و بساطمان را جمع کردیم و آمدیم بیرون. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*میشه روضه خوند،حتی تو خونه کوچک!* از وقتی با مادرانه آشنا شدم خیلی تفکراتم اصلاح شد، مثلا متوجه شدم میشه تو خونه چهل متری هم روضه مادرانه داشت و خجالت کمبود فضا رو آدم نداشته باشه، یاد گرفتم اصل برقراری روضه مهمه نه تعداد، حتی میشه خودمون دعا بخونیم بدون اینکه مداحی دعوت بشه. با همسرم مطرح کردم و استقبال کرد، چند ماهی بود که نشده بود خونه رو اونطور که باید تمییز و مرتب کنم. دعایی خوندم و نیت کردیم و با همسرجان شروع کردیم به تمییز کردن، عجیب بود خونه ای که مدام به هم می‌ریخت یک روزه تمییز شد و سروسامان گرفت!!! اومدم به مادرای محله اطلاع بدم یک روز قبل شهادت فاطمه زهرا،روضه می‌خوام بزارم که دوستان قدیمیم زنگ زدن برای مهمونی به مناسبت به دنیا اومدن پسرمون. وا رفتم! از طرفی یکی از دوستام از شهر دیگه میخواست بیاد و صله رحم واجب بود و موندم تو دوراهی، تو دلم گفتم فاطمه زهرا نخواستی تو خونم اولین روضه برپا شه😭 نمی‌دونم چی شد یکشنبه ای که خیلی ناراحت بودم به دلم افتاد خب مهمونا هم که چهار نفرن، هم صله رحم میشه هم حدیث کسا میزاریم و شله زرد هم با هم بپزیم و رفقا هم میخورن و میبرن و به همسایه ها پخش میکنیم!!! روزی که اومدن ، قضیه رو توضیح دادم بهشون، کلی استقبال کردن و تو پذیرایی و اداره مهمانی و حتی پخت شله زرد و بچه داری بهم کمک کردن. وقتی صوتی حدیث کسا رو گذاشتم، یکدفعه همه ساکت شدن و رو به قبله خوندن، اصلا باورم نمیشد در این حد استقبال کنن . قشنگ ترین لحظه جایی بود که بهم گفتن چقدر این روضه چسبید و دلمون آروم شد، بهش احتیاج داشتیم! تو مهمونی کمی از بچه اوری زیاد صحبت شد و قصدم رو گفتم که تعداد بالا بچه میخوام، متعجب بودن اما خودشون اذعان داشتن که من برای زندگی برنامه ریزی دارم و با هدف و آینده نگری پیش میرم . از این به بعد قرار شد دور همی داشته باشیم و تلاشم رو میکنم در مورد بچه اوری و ساده زیستی صحبت بکنم، متاسفانه ما مذهبی ها تو تجملات گوی سبقت رو گرفتیم😔 @madaranemeidan
روضه در منزل شهیدان محمدرضا و علیرضا داورزنی برگزار شد. جلوی در بنر روضه های مقاومت نصب شد. همانطور که پله‌ها را بالا می‌آیی و پوسترهای تبیینی را نگاه میکنی، صدای مداحی دلنشینی در راه پله ها پیچیده است که حس و حال خاصی به آدم می دهد. بالای پله ها پرچم ایران و پرچم فلسطین نصب شده است. وارد خانه که می شوی دودمه‌ها را می بینی که روی دیوار نشسته اند و منتظر شروع مراسم اند. یکی از مادرها همراه با آهنگی سوزناک شعری در باره حضرت مادر می خواند. بعد هم شروع به سخنرانی می کند. سخنران از زندگی حضرت زهرا (س) صحبت می‌کند. از حمایت های حضرت زهرا س با وجود سختی هایی که ‌کشید از امام می‌گوید از تکلیف شناسی و موقع شناسی حضرت. از حضور همه جانبه او در همه عرصه های خانوادگی و اجتماعی. از حسن التبعل او نه به آن مفهومی که در ذهن ماست، بلکه به مفهومی که باید باشد و رهبرمان می گوید. همچنین معرفی کتاب آرام جان خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حدادیان نیز در ادامه برنامه صورت می گیرد. محمدحسین حدادیان که برای مقابله با داعش در جبهه سوریه هم جنگیده بود در همین تهران به شهادت رسید. این شهید گرانقدر متولد سال ۱۳۷۴ بود که در واقعه خیابان پاسداران تهران، به دست دراویش شورشی گنابادی به شهادت رسید. مداح ذکر روضه ای می خواند و چند خط مهمان ها را به سینه زنی دعوت می کند و محفل حضرت زهرا (س) با گپ وگفت مادران و پذیرایی تمام می شود. خانواده شهید جلوی در به همه میهمان‌ها کتاب زندگی شهید محمدرضا داورزنی را هدیه می دهند. @madaranemeidan
فضای این روضه خیلی متفاوت بود. در خانه موزه شهید فرومندی با طرحی شبیه سنگر خانه ای که شهید در آن زندگی کرده است. پوسترهای تبیینی را روی شیشه یکی از اتاقها چسباندیم. همین طور متن دودمه‌ها. خانم ها حدیث کسا خواندند. تا سخنران چند آیه با مضمون خانواده را شرح بدهد و روضه بخواند. بچه‌ها توی اتاق نقاشی می کشند. با پایان گرفتن روضه با صف وارد سالن می‌شوند و دودمه خوانی مادر و کودک شروع می‌شود. بعد بچه‌ها همانجا سرجایشان می‌نشینند و مادرها دورشان حلقه می‌زنند و همه سراپا گوش می‌شوند. یکی از مادرهای واحد کودک مادرانه برایشان یک قصه می گوید از زبان یک پروانه. پروانه ای که شاهد رنج و ناراحتی چند خانواده در مدینه است و در نهایت در پی نور به خانه حضرت زهرا می آید و می‌بیند مردی که کیسه غذا به دوش دارد از خانه خارج می‌شود زنی بر سر سجاده نشسته و دعا می‌کند. برای همه آن همسایه هایی که پروانه دیده دعا می‌کند. تا این که پسرش حسن می‌گوید مامان فاطمه چرا برای همه دعا کردی برای خودت نه؟! مامان می‌گوید الجار ثم الدار اول همسایه بعد خانه! بعد همانطور که پروانه این را تکرار می کرد بچه ها هم تکرار می کردند الحار ثم الدار... بعد خاله قصه گو به همه بچه ها هدیه پروانه داد. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستگاه فرهنگی برای سردار با مادران میدان امروز مترو فرهنگسرای اشراق با بچه های شمال شرق و محله ی پرشور حکیمیه خیلی عجیب بود بعضی چشمهاشون پر میشد با دیدن عکس سردار، یکی بهش احترام ایستاده می‌گذاشت، یکی مکث کوتاهی و تاسف... یکی هم دل سیر حرف میزد.. مردی از حس عجیبش به این روح بزرگ می‌گفت و زنی که همفکر ما نبود ولی چشمش بارانی شد وهم صحبت شد ... بچه هایی که تبلیغ کتاب علی لندی رو از شبکه پویا. دیده بودن و با گرفتنش ذوق میکردن. و بعضا با اینکه مادر حجاب خوبی نداشت میگفتن. داداش ابراهیم هم دارین؟ نوجوانی دیگر که محجبه نبود و همونجا شروع به خواندن کرد سلاایق مختلف که با تامل عبور می‌کردند امیدوار تر می‌شدیم .. تعداد کمی هم دستمان را رد کردند و یا 🙊... اما آنچه به ما در نهایت تزریق میشد حس ناب همدلی و گفتگو با مردم بود و امید فراوان به آینده..که هنوز گل وجود خیلی ها نرم هست. و آماده ی پذیرش.
بعد از محرم محتوای برنامه هیئتمون، بیشتر جهاد تبیین بود. پس به این تصمیم رسیدیم که باید، تو این زمینه بیشتر کار کنیم. تو ماجرای اغتشاشات متوجه شدیم که چقدر دستمون خالیه. ازون جایی که مادرانه ی هیئت، پرچم دار جهادتبیین شده بود، پس در دوره های معرفتی جهاد تبیین مادرانه ی سبزوار شرکت کردیم و عزممون رو جزم کردیم که برنامه رو توی مراسمات هفتگی اجرا کنیم. از یکی از اساتید دوره تبیین مادرانه، دعوت کردیم که در جلسه ی هفتگی هیئت، مبانی انقلاب رو برای اعضای هیئت بیان کنند. در واقع این جلسات یک حرکت جدید بود، چرا که به صورت کلاسی و گفت وگو محور برگزار می‌شد و خانم ها هم میتونستن، راحت سوالات خودشون رو مطرح کنند. جالب این بود که مخاطبين جلسه بسیار متفاوت بودن، در همه رده های سنی، مخاطب داشتیم و بحث برام جالب بود. هر کس مطالب رو به اندازه ی فهم خودش دریافت می‌کرد . یه مسئله ی ما، سروصدا و شلوغ کاری بچه ها بود که همیشه یه اتاق براشون داشتیم. ولی چون مطالب نیاز به تمرکز بیشتری داشت، از همسایه ی همیشه همراهمون کمک گرفتیم. یه خونه نقلی نزدیک مون بود که توش یه پیرمرد تنها زندگی می‌کرد و خیلی برای بچه ها عالی بود و ایشون هم با اشتیاق پذیرفت. 😃 این جلسات دست آوردهای بسیار خوبی داشت. یه مورد مربوط به دختر ۱۲ ساله ی خودم هست که از خطیب جلسه خواستن چند تا کتاب در مورد انقلاب، بهش معرفی کنه که بیشتر متوجه بشه. دوم اینکه باعث ایجاد دغدغه ی بیشتری در بین اعضای هیئت شد نسبت به آشنایی با مبانی انقلاب و پیگیری جلسات و دوره های بیشتر در این زمینه. ما، اعضای مادرانه ی هیئت، در کنار این جلسات، شروع کردیم به هم خوانی کتاب صعود چهل ساله، که بسیار کاربردی بود. البته چون برخی آمارهای کتاب مربوط به مسائل اقتصادی بود و ما آشنایی با علم اقتصاد نداشتیم، از همسر یکی از دوستان که در این زمینه، مطالعه ی زیادی داشتن، خواستیم برامون این مسائل رو توضیح بدن، که به درخواست آقایون هیئت بنا شد، این جلسه دوباره به صورت کلاسی در جلسات هفتگی هیئت در ادامه کلاس های اصول انقلاب برگزار بشه. جلسه اول این هفته برگزار شد و خیلی عالی پیش رفت. بیان جلسات خیلی ساده و قابل فهم بود کلا این که چطور پول وارد بازار شد و پشتوانه اش چی بود ... ساز وکار بانک ها و....خیلی خوب بود چقدر این جلسات لازم بود. همیشه در جلسات هفتگی، یه زیارت عاشورا داشتیم و نهایتا گاهی سخنرانی. ولی الآن همه بعد از زیارت عاشورا و توسل، میشینن پای درس خدارو شکر. جلسات هفتگی هیئت ها باید بشه یه اتاق فکر برای جهاد تبیین. متاسفانه کار فرهنگی منحصر شده به ایام خاص که با دست خالی میریم پای کار... اگه در بین سال این دوره ها توی هیئتا اجرا بشه، همه با دست پر و یه نقشه راه وارد میدان میشن. @madaranemeidan
** ** پوسترهای تبیینی در گلخانه نصب شده بود. و چند جمله از اقا درباره رسالت زن و حضرت زهرا (س). بچه‌ها در اتاقی مشعول نقاشی و گوش دادن به قصه بودن. یکی از اعضای واحد تبیین سخنرانی کرد درباره رسالت حضرت زهرا (س)؛ و حجاب به معنای واقعی؛ اینکه در زمان جاهلیت هم زن کالا بود. منتها کالایی که غارت میشد و برای همین یا باید او را میکشتند یا می پوشاندند و قایمش میکردند. الان هم در غرب زن کالاست منتها کالای مصرفی که باید زینتش دهند که مصرف را ترویج کند که بقای اقتصاد غرب بسته به آن است. بعد هم کتاب صحیفه فاطمیه معرفی شد. بعد هم مسابقه...... تبلیغ شد. مداح آمد و روضه خواند؛ و بعد هم دودمه خوانی مادر و کودک. و نکته پایانی که مسئول مادرانه گفت؛ خیمه روضه های مقاومت فاطمیه امسال جمع شد ولی رسالت ما تمام نشد. @madaranemeidan
با خودم قرار گذاشتم با کتابهایم در محل کار خیلی زیرپوستی شاخک هارا تیز کنم. خب پس باید اول خودم کتاب را میخواندم تو مراسم یکی از دوستان کتاب زن زندگی ازادی رو داد بهم.اومدمو وقتی همه خوابیدن خوندم تموم کردم.ی نگاه ب جلدش کردم دیدم به عجب طرح خفنی خودشه برای جلب توجه. جلب توجه چی❗️❗️ اینکه تو محل کارم با تردد با کتابام خیلی زیرپوستی شاخکای بقیه رو تیز کنم☺️☺️ خب روز اول چون همکارام مرخصی بودن اصن نمیتوستم از اتاق بیام بیرون. دیدم من ک نمیرم ولی بقیه میان ک.این شد ک کتابو خیلی نمایشگاهی رو میز گزاشتم با جزوه نعمت جمهوری اسلامی اقای شهبازی. تق تق بفرمایید. سلام جواب ازمایش دخترخالمو بدین من ببرم خودش روستاس. باشه اماده بشه میگم بهتون. »»زن زندگی ازادی چ جالبه چ سریع کتابشو ساختن داشت باخودش حرف میردو جلد کتابو نگاه میکرد .میتونم ببرم گفتم بله حتما. گف میتونم ب یکی دیگ هم بدم گفتم حتما. گف بعد این چی میدین بخونم😳 گفتم راستش خودم دارم نعمت جمهوری اسلامی میخونم میتونم بعدش بدم بهتون. گف خیلیم عالی اینو میبرم بعد میام اونو میگیرم. @madaranemeidan
تو خونه ی ما هم همه شوفاژا غیر از شوفاژ اتاق خواب خاموش شدن و لباس گرم پوشیدیم و جوراب. @madaranemeidan
یکی دو روز هست همین که خورشید از پشت ابر خودی نشان میدهد، پرده ها را کنار میزنم و بخاری ها را خاموش. امروز بخاری توی هال رو خاموش کردم، ناهار هم به یاد مجردی ها، دو تا تخم مرغ بهم زدیم و خوردیم. حتی برای یک دمی برنج هم حیفم آمد گاز را روشن کنم. شام هم پنیر و گوجه زدیم به رگ.😅 این همه صرفه جویی آخرش هم با خبر شدم گاز توحید شهر قطع شده. بچه ندارم، اما دلم بی قرار است. نمی دانم باید چه کار کنم. تنها کاری که از دستم برآمده، لباس پوشیدن و صرفه جویی ست. 😉راستی یک مدل کرسی جدید اختراع کرده ام. دو تا پتو رویمان می اندازیم. سرها را هم درون پتو مخفی میکنیم. بعد شروع میکنم به نفس کشیدن بعد از دو دقیقه زیر پتو، از زیر کرسی هم گرم تر میشود. @madaranemeidan
با توجه به ادامه ی برودت هوا و قطع شدن گاز در بعضی نقاط کشور ، علاوه بر اینکه خودمون رعایت میکنیم و تو خونه جوراب و لباس گرم میپوشیم به عنوان یک معلم وظیفه ی خودم دونستم اولیا و دانش آموزانم رو هم به اینکار تشویق کنم.👌 @madaranemeidan
سلام مامان‌های همیشه در صحنه. خداییش الان جهاد ما پیدا کردن منافذ خونه، بستن منافذ و لباس گرم پوشیدن به همراه کم کردن وسایل گرمایشی هست. من خودم دیروز در یک حرکت روی پرده آشپزخونه‌م یک پرده ضخیم قدیمی که داشتم رو دیگه نصب کردم، یک پتو به درب ورودی آویزون کردم، یک اتاقمون شوفاژش خود به خود خراب شد، ما هم از فرصت استفاده کردیم و کلا اتاق رو سیبری کردیم😄 اتاقه پلمپ شد😂 تاثیر همین دو سه تا مورد واقعا عالی بود و خونه‌مون گرم شد. درضمن الان همه تو خونه چندتا لباس رو هم پوشیدیم. قدر نعمتی که الان داریم رو بدونیم تا مثل خارجی‌ها خدایی نکرده متوسل به هیزم و برگشت به قرن‌های قبل نشیم. @madaranemeidan
امروز صبح که از خواب بیدار شدم🥱 تا دختر کلاس سومیم رو برای کلاس مجازی بیدار کنم سماور رو زیاد کردم تا چایی بزارم☕ که متوجه شدم گاز قطعه .دخترم رفت زیر کرسی و تا ۱۱ مشغول کلاس شد .یهویی دختر همسایه مون اومد و گفت ماهم گاز نداریم سریع رفت و یه فلاسک آب جوش آورد منم به چندتا از همسایه ها که مثل خودمون خونه هاشون پشت به آفتابه زنگ زدم و گفتم بیان خونه ما که کرسی داریم اونا هم اومدن خیلی خوشحال شدم به همسر زنگ زدم که نون بخره چون شهرک نونوایاش پخت نداشتن🥖🥖 یه سر به گروه دوستان واحد کودک مادرانه زدم و اطلاع دادم که گاز نداریم بعد نیم ساعت یکی از دوستان تماس گرفت که آش پختم 🥘پاشین بیاین داخل شهر خونه ما هنوز ظهر نشده بود که یکی دیگه از دوستام گفت مرغ و سیب زمینی و تخم مرغ🍳 گذاشتم آبپز شده بیا ببر بچه ها گرسنه نشن با همه سوز سرمایی که تو خونه بود خوشحال شدم که همچین دوستانی دارم که به فکر همدیگه هستن دختر عمه جان هم گفت پاشو بیا خونه مامانم آخه منم اونجام دوباره شوق کردم از این دوستان گرم و با محبتی که داشتم و باعث شده بودن سوز سرما🌬 رو حس نکنم انگار نه انگار که گاز قطع بود و خونه سرد سرد شده بود تا ساعت ۴ عصر دوام آوردیم ولی دیگه به خاطر نوزاد ۴ ماهه🍼 و دختر ۴ سالم باید کاری میکردیم یه ساک لباس جمع و جور کردم و راهی خونه مادرشوهر جان شدیم آخه مامان و آبجیم و داداشام همه شهرک بودن ،میخواستیم از خونه بزنیم بیرون که به آقای همسر گفتم که کرسی رو به همسایه بدیم حالا که میخوایم بریم خونه مادرتون آخه اونا تازه یک ساله از مشهد اومدن و داخل شهر کسی رو ندارن که برن،ایشونم قبول کرد و در خونشون رو زدیم و کرسی رو گذاشتیم خونشون دخترش اینقدر ذوق زده شد نمیتونست حرف بزنه فقط تشکر کرد اومدیم خونه مادرشوهر و ازاینکه بخاریشون روشن بود خداروشکر کردم که واقعا این همه نعمت کنارمونه و قدر نمیدونیم ولی از وقتی اومدم اینجا اینقدر گوشیم زنگ خورد و اقوام و دوستام تعارف میکردن که بریم خونشون و از وجود همچین آدمایی که دورو برم هستن و هوای همو دارن واقعا خوشحالم و خدا روشکر میکنم 🤲🤲 @madaranemeidan
اینم پسر ناز من زیر کرسی .با چنتا پتو. با کلاه جوراب و سویشرت راستش امشب دیگه نمیشد بریم طبقه پایین خونه مادر.😂 خونه ما سرده چون طبقه دومیم و از چهار طرف باز . دیوار هامون یخ یخ. ولی لباس زیاد پوشیدیم و بخاری هارو از اون حد همیشه کمترش کردیم. @madaranemeidan
ما اول با خودمون گفتیم خب هوای اینجا حالت معمول سرده برفیه دما منفیه کاری نمیتونیم بکنیم در واقع خودمون رو محق میدونستیم که همه شوفاژا روشن باشه ک دمای پکیج بالای ۶۰ ولی دیگه دلمون طاقت نیاورد شوفاژ اتاقا و راهرو رو خاموش کردیم و دمای پکیج هم پایین آوردیم و همگی با کاپشن کلاه و دوتا شلوار و جوراب روز رو میگذرونیم یه بخاری اضافه هم داریم ان شالله امروز برسونیم دست یه خانواده که لازم دارن امانت باشه اشتباه کردم واسه کلاس مجازی داشتم از پسرم فیلم میگرفتم گفتم کلاهش رو دربیاره! اگه با کلاه فیلم میگرفتم شاید یه تلنگری به بقیه هم می‌شد بیشتر همدلی کنن. @madaranemeidan
"پشت صحنه جلسه یک مادر" خیلی اوضاع خونمون حاد بود. شوهرم گفته بود تا ۱۱ بیای که دیرم میشه.🧐 از طرفی اوضاع احوال مایحتاج خونه از دستم در رفته بود.که یادم نمیاد تا حالا اینجوری شده باشم.😟 معمولا قبلش تدبیر میکنم.💪 مربی پرورشی یک مدرسه از مادرانه کمک فکری خواسته بود برای برپایی نمایشگاهی به مناسبت دهه فجر. جلسه‌ای به همین منظور تشکیل داده بودند. من و یکی دیگه از اعضای شورای مادرانه در جلسه حاضر شدیم. قراربود ظهر مادرم اینا از روستا بیان خونمون.که البته در هاله ای از ابهام بود. تو جلسه بودم و آقامون زنگ زد من دیرم شده سریع خودتو برسون که محمد تنهاس. با کلی استرس و عجله خودمو رسوندم خونه. و آقامون به سرعت از خونه زد بیرون. اونقدر دیرش شده بود که اصلا حتی با هم چشم تو چشم هم نشدیم فقط کفش هاشو پوشید و پرواز کرد دیگع روم نشد بهش لیست خرید بدم🙈 همون موقع مادرم زنگ زد که تا دارن میان تو راهند. حالا لحاف تشکا پهن وسط خونه.😱 سماور خاموش،اشپزخونه کمی بهم ریخته.😰 استکان های چای وسط سالن محمد کلی بهانه میگرفت که چرا برام خوراکی نگرفتی.😩 تو همون شرایط فکرم درگیر تهیه ناهار بود. ولی گوشت قرمز نداشتیم. مرغ هم که بابام نمیخوره.🤯 رفتم تو آشپزخونه با خودم گفتم باشه املت بزارم واااای خدا نون نداریم(بشکل خیلی کم سابقه)😰 گفتم باشه کمه جوش بزارم در فریزر رو باز کردم دیدم کمه نداریم.😣 بی خیال شدم، گفتم باشه استامبولی بزارم یادم اومد روغن نداریم...🤯 به زورررر ته شیشه رو خالی کردم و اونقدر قسم حضرت عباس بهش دادم تا بالاخره کامل خودشو پهن کرد وسط قابلمه و شد ۱/۳ استکان.🙄 با همون پیازو سرخ کردم اومدم سیب زمینی بریزم توش ولی فقططط یه دونه کوچولو داشتیم.🤦‍♀ خلاصه با همونا و مقداری گوجه سر هم کردم ناهارو... ولی با چی بخوریم برنج رو خشک که نمیشه خوردشون. ماست هم نداشتیم. یعنی داشتیم کم بود و ترش بود🤷‍♀ مقداری کاهو داشتیم سالاد درست کردم.و... بدون هویج و ترب و سس .خشک و خالی 🤭 فقط یکم گوجه و خیار داشت. یه پیازم خرد کردم توش و گفتم علی الله🙄 به سرعت برق و باد لحاف تشک ها رو جمع کردم در حالی که زیر شکمم تیر میکشید و دور نافم درد میکرد.🤰 چایی رو دم کردم. محمد هم چنان نق میزد. با وعده ی اومدن مهمونا ارومش کردم. گفتم اسباب بازی ها تو بیار تو آشپزخونه تا با هم بازی کنیم.🚙🚗 مهمون هام رسیدن.🚘 مادر مهربونم طبق معمول بقچه رو باز کرد.☺️ و خدایی که مهربونتر از مادره رزق به غیر حساب فرستاده بود برام.😭 مادرم جوز و کمه رو داد دستم.😃 و مقداری کره گاو😍 و یک عدد نون که برا تو راهشون برداشته بود🤩 مقداری میوه و... به سرعت چای ریختم. اومدم تو آشپزخونه یه گوجه رنده کردم تو جوز و کمه و با آویشن و گل محمدی گذاشتم کنار استامبولی بجای ماست ترش بیرونی😌 مقداری از کره رو به سرعت برق و باد چپوندم کنار برنج بجای روغن پالم.😇 نون روستا رو آوردم تو سفره بجای نون شهری☺️ و با دو پیاله ماست ترش تو یخچال دوغ درست کردم.🤩 سالاد رو هم آوردم کنارشون. خیلی چسبید بهمون. جاتون خالی. تیکه های پازل چنان قشنگ بدون نقش آفرینی من جفت جور شد که خودم متحیر موندم. خدایا خوب بود ولی دیگه خواهشاً منو اینجوری گوشه رینگ نزار دیگه😁 @madaranemeidan
"بازگشت گمورا" اولین بار این دخترا رو توی یک مهمونی تبیینی دیدم. دخترهای خیلی خوبی بودن. ظاهر موجه و مذهبی داشتن ولی خیلی سوالات، شبهات و ابهامات زیادی داشتن در خصوص ماهیت زن، در مورد دین اسلام، درمورد فلسفه حجاب، درباره ابنکه چرا پسرا آزادن و اونا نیستن، درباره محدودیتهایی که دارن و..... من سعی می‌کردم اول حرف هاشون رو بشنوم و بعد توی یک فرصت مناسب باهاشون صحبت کنم. بعد از اون توی یه مهمونی تبیینی دیگه هم دیدمشون و اینجا هم فقط گوش کردم و حرفی نزدم. توی مهمونی تبیینی سوم، براشون مستند رو پخش کردیم. بازگشت گمورا رو که دیدن خیلی توی بهت فرو رفتن. یکی شون بهم پیام داد که این مستند چقدر خوب بود و میشه این مستند رو به کسانی نشون داد که الان میرن توی خیابون و فکر می‌کنن بقیه به فکر حقوق اونان. ولی یکی دیگشون از این مستند به این نگاه رسیده بود که خب پس به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد و همه ی مردها غیرقابل اعتمادند و در واقع نکته ی اصلی مستند رو خیلی متوجه نشده بود ولی من کماکان با این نوجوون ها در ارتباط بودم و دنبال فرصت بودم که مباحث هویت زن رو از پایه های انسان شناسی شروع کنم و بهشون بگم و یه طرح درسی هایی رو اماده کرده بودم ولی واقعا فرصتی برای تموم کردن اون طرح درس ها هنوز پیدا نکرده بودم که خیلی زمان می برد. درنتیجه تصمیم گرفتم با توکل بر خدا همه ی اون چیزی که میخوام اخر بهشون بگم، همین اول بگم. توی گروهی که براشون تشکیل داده بودم توی دوسه تا ویس براشون لپ کلام رو گفتم. بازخوردها متفاوت بود یکیشون خیلی خوب مطلب رو گرفته بود دوتای دیگه یه مقدار درگیر جزئیات شده بودن و خیلی مطلب رو نگرفتن. ولی بازم خیلی خوب بود سوالاتی پیرامون اون ویس ها و صحبت ها پیش اومده و در موردش گفتگو شد. بعد از اون، من حس می‌کردم.. خب ایا ادامه دادن این صحبت ها و گفتگو ها با این دخترای نوجوون خوبه موثره یا نه؟ ایا انجام بدیم یا ندیم؟ ایا این حرف ها به دردشون میخوره یا نه؟ تا اینکه دیدم یه روز یکیشون بهم پیام داد گفت که : " خیلی صحبت هاتون عالی بوده برای من... و من رفتم همون ویس ها وصداهای شما رو خلاصه کردم و برای دوستام توی مدرسه تعریف کردم و اونها با جون و دل گوش میدادن خیلی براشون جالب بود و هی باز سوال میپرسیدن گفتن دوباره هرچی از این حرفها فهمیدی دوباره بیا برامون بگو" میگفت : " اول که میخواستم برم با دوستام صحبت کنم خیلی میترسیدم با خودم کلنجار میرفتم میگفتم اگه مسخره ام کنند چی؟ اگه یه چیزی بپرسن نتونم جواب بدم چی؟ باز خودم به خودم جواب میدادم که اگه نهایتا سوالی پرسیدن میگم من جوابشو از کسایی که مطلع اند میگیرم و براتون میارم. " میگفت: " حرف هایی که بهشون میگفتم خیلی براشون تازگی داشته و خیلی دوست داشتن دوباره از این صحبت ها بشنون میگفتن هرموقع از این مدل حرف ها دوباره داشتی یا شنیدی بیا دوباره به ما بگو و به شدت تشنه ی این حرف ها بودن. میگفت: " یکی شون که اطلاعات دینی و مذهبیش از من بیشتره و با مشاور مذهبی مدرسه مون در ارتباطه، گفته چقدر حرف های جالبیه.. من با مشاور مدرسه درارتباطم، خیلی باهاش صحبت میکنم ولی هیچ وقت اینارو به ما نگفته. " و خلاصه اینکه این دختر خانم که توی این تیم بود میومد توی گروه و دوستاش رو تشویق میکرد میگفت بچه ها برین با دوستاتون صحبت کنین گفتگو کنین در مورد این مطالب هرچی که خودتون فهمیدین بگین، هرچی هم که نفهمیدین هیچ اشکالی نداره، نترسین، جوابشو میپرسین و بعدش میارین، با خودتون یکم مبارزه کنین حتما این شجاعتو به خرج بدین و نا امید نشین. خیلی جالب بود برام که این دختر کلاس نهم این قدر درک و فهم بالایی داشت و اینطوری صحبت میکرد. جالب بود که تک تک اون صوت ها و کلیپ ها رو که گذاشته بودیم خلاصه کرده بود و برای دوستاش تعریف کرده یا بعضی هاش رو نشون داده بود. و میگفت دوستام خیلی دوست دارن که این مباحث رو دنبال کنند و خیلی تشنه ان... خیلی برام جالب بود که قشر نوجوان ما اینقدر تشنه ی شنیدن این حرف ها هستن و بهش گفتم هیچ اشکالی نداره دوستات رو توی همین گروهی که هستیم عضو کن، با اونا هم صحبت کنیم. @madaranemeidan
یکی از دوستان که معلم بود، تماس گرفت و گفت که میخواد شاگردهاش رو بیاره تا براشون مستند اکران کنیم. داشت مشورت میگرفت که چطوری بچه ها رو دعوت کنه، برای دیدن مستند. گفتم بهشون بگو میخوایم بریم یه مکان تاریخی رو ببینیم و در کنارش یه فیلم هم تماشا کنیم... و بیارشون حسنیه هنر. باهم قرار و مدار گذاشتیم و ساعت رو هماهنگ کردیم. روزی که بچه ها اومده بودن، منم رفتم. دخترخانم های جوانی بودن با تیپ ها و ظاهرهای متفاوت و مختلف. اول کل بنای تاریخی حسینیه هنر رو بهشون نشون دادم. اندرونی، بیرونی، حیاط، اتاق ها... همه رو بهشون معرفی کردم. بعد رفتیم به سالن اکران روی صندلی جاگیر شدن و بعد مستند بازگشت گمورا رو براشون پخش کردیم. در طول پخش مستند بچه ها میخکوب بودن و مستند رو دنبال میکردن. مستند که تموم شد، برق ها رو روشن کردیم. و من یکی یکی نظراتشون رو در مورد مستند پرسیدم. اینکه چی دریافت کردن از مستند. هرآن منتظر بودم یکیشون بلند بشه و اعتراض کنه ولی..... دخترهای خیلی باهوشی بودن و دریافت های خیلی نابی داشتن. دریافت هایی که حتی خانم های بزرگی که من براشون فیلم رو پخش کردم، نداشتن. خیلی براشون جذاب بود و توی بحث مشارکت میکردن. بعد من یه خلاصه و چکیده ای از مستند رو براشون گفتم... از تفاوت نگاه غرب به زن و نگاه اسلام به زن و نگاه جاهلیت به زن. مباحث براشون جالب بود و سراپا گوش بودن. مباحثم که تموم شد برام کف زدن، و به اذان رسیدیم... بعضی هاشون وایستادن نماز خوندن بعضی هاشون خداحافظی کردن و رفتن. حس خوبی داشتم.. هم من و هم اونا. من بهشون گفتم خوشحالم از اینکه باهاتون اشنا شدم حدود سی نفر بودن اونها هم ابراز خوشحالی میکردن و بعد باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. کمی بعد معلمشون بهم پیام داد و خیلی تشکر کرد، و میگفت هم خودش و هم بچه ها خیلی راضی بودن و گفت بچه ها برای دوستانشون هم تعریف میکردن، و چندتا از مادرهای بچه ها هم تماس گرفتن و بابت این برنامه تشکر کردن. @madaranemeidan
بسم الله الرحمن الرحیم قرار بود به عنوان مربی تربیتی، مثل سال گذشته کنار دانش آموزان در اعتکاف حضور داشته باشم. بعد از آمدنم به شوسف، این اولین باری بود که در قالبی خارج از مدرسه به عنوان مربی در کنار جمع بزرگی از بانوان و دختران نوجوان بودم. امسال هم مثل سال گذشته، کتابخانه سیارم را شب قبل از رفتن به اعتکاف توی ذهنم چیدم. صبح که بیدارشدم، دختر و همسرم را راهی کردم و نوزادم را رسیدگی کردم ، وقتی دوباره خوابید آخرین کارهایم را انجام دادم. وسایل شخصی، لیوان، بشقاب، قاشق و مسواکم را برداشتم. قرار نبود موقع افطار و بویژه سحری آنجا بمانم. باید برای خواب بچه‌ها و ناهار و کارهای مهم شان به خانه می آمدم. نوبت به چیدن کتابخانه سیارم رسید. یکی یکی رمان های خاطرات شهدا، دو جلد از پانزده جلدی استعمار و سه جلد کتاب را داخل ساک دستی ام گذاشتم و با بچه و کتابها و کوله پشتی راهی مسجد شدم. وقتی رسیدم بچه‌ها جاگیر شده بودند، اولین برنامه گعده قبل از نماز بود. مربی ها که نشستند، فرصت را برای روشنگری بین خانم های مسن مناسب دیدم. قبلا قرار بود در کارگروه بانوان کتابخوانی این کتاب را برای دعوت به تواصی زنان راه بیاندازم، اما متوجه شدم جمعیتی از بانوان سواد کافی را ندارند. پس لازم دیدم از شیوه ی دیگر وارد شوم، وضو گرفتم و چادر نمازم را پوشیدم و حلقه مادران را دور خودم جمع کردم. کتاب مادران میدان جمهوری و قرآن جیبی ام را با خودم برداشته بودم. وقتی نشستم آنها را طوری که همه کتاب را ببینند روی زمین گذاشتم. سلام و علیک و احوال پرسی که تمام شد شروع کردم. بسم الله الرحمن الرحیم. ✍ زهرا بذرافشان @madaranemeidan
بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و شروع کردم. اولین بار بود همدیگر را مستقیماً میدیدیم. قبلا گذری در نمازجمعه و جماعت و برنامه ها با چند نفر سلام و علیک داشتم اما آنجا چهره های جدید بسیاری آمده بودند که لازم بود اول یخ فضای موجود شکسته شود. تقریباً میدانستم اکثرشان خانه دار هستند، اما تک تک شغل شان را پرسیدم همه پاسخ ها یکی بود. خانه دارم. من هم بعد از همه گفتم بذرافشان هستم ، من هم مثل شما خانه دارم. اما... طبق گفته مقام معظم رهبری مدظله العالی خانه داری خانه نشینی نیست. بعد وارد معنای خانه داری خانه نشینی نیست شدم، اینکه فعالیت های تربتی مادرانه سوا، و در کنار آن هرکاری انجام میدهیم یک حرکت است، از روضه های خانگی، دوره های قرآن، غذا بردن برای همسایه ای که بیمار است، نگه داشتن بچه همسایه ای که میخواهد یک ساعت برای دکتر با خرید ضروری بیرون برود. ذهن ها که همراه شد و خیالشان راحت شد که حرف همدیگر را میفهمیم، قصه تقسیم کار بین حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت علی علیه السلام را تعریف کردم. گفتم شاید خیلی شنیده ایم که حضرت زهرا سلام الله علیها از این تقسیم کاری خوشحال بودند. اما این تصور اشتباه پیش نیاید که ایشان خانه نشین بودند. بین کارهای خانه آنها که در داخل خانه انجام میشد بر دوش ایشان بود. اما حضرت فعالیت اجتماعی و سیاسی فرهنگی داشتند. می‌کردند و حتی آنجا که نیاز بود خطابه می‌گفتند مثل خطبه های مشهوری مانند . وقتی برای همه سوال شد که حالا که الگوی من حضرت زهرا سلام الله علیهاست و قرار است شبیه ایشان باشم. این قسمت فعالیت های من کجاست؟؟!!!! گفتم: حضرت زهرا سلام الله علیها یکی از کارهایی که کردند، یار جمع کردن برای امام زمان شان و تبیین وضعیت امام و تواصی مردم به حق بود. خیلی از شما شنیده اید که حضرت خانه به خانه رفتند تا برای حضرت علی علیه السلام بیعت بگیرند تا حجت بر مردم تمام شود. حالا امروز روز ماست. روز حجت تمام کردن توسط ما مادران، ما باید اول برای تمام اعضای خانواده و بعد برای هر کس که باهم ارتباط داریم و حرف مان را می شوند و شاید اجرا کند صحبت کنیم. تبیین و تواصی انجام دهیم، اما از چه بابی؟ به طور ویژه و در این زمان، انتخابات. ✍زهرا بذرافشان @madaranemeidan
☝️وقتی بر همه مسلمانان فرض است، ❌یعنی، هیچ کس استثناء نیست ✅ چرا که همه مسلمانیم و امکاناتی داریم 🦋 و چه امکانی بهتر از مادر بودن برای قیام لله؟! 🤝 هر که دارد سر همراهی ما بسم الله.... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 پویش مردمی 🌷 به هر طریق و با هر امکانی که جبهه‌ی مقاومت را یاری می‌کنید، عکس و گزارش و روایتش را برای ما بفرستید تا جهادتان جوانه بزند🌱 و تکثیر شود🌿 در مسیر آزادی لبنان🇱🇧 و فلسطین🇵🇸 و نابودی اسرائیل غاصب👹 و استکبار جهانی، ان‌شاءالله @Reyhanoora https://harfeto.timefriend.net/17267500735048 لینک ناشناس https://eitaa.com/madaranemeidan