eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
680 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
همه با هم راه میرفتیم که بچه های شاد با بادکنکهای رنگی و مامان های محجبه حس خوبی القا کنند. به پسرم گفتم فقط به بچه ها و خانم ها شکلات تعارف کن. رفتیم سمت دوتا خانوم قررررطی🤩 دوتا اقا همراهشون بودند. پسرم کوچیکه و زبانی شیرین داره. گفت عیدتون مبارک و تعارف کرد. خانم ها شکلات برداشتند، کلیییی ذوق کردند و خندیدند و تشکررررر که..... پسرم برگشت و به اقایون تعارف نکرد🤣. خود آقاهه با خنده میگفت احتمالا فقط به خانوم ها میدن. بعد پسرم اومد سمتم. میگه مامان خودت گفتی به اقایون ندم😎 @madaranemeidan
بعضی‌ها در نگاه اول محل نمی‌گذاشتند. رد میشدند. یا نمیگرفتند. امااااااااااااا بچه‌ها با دل پاکشون دلسرد نمی‌شدند 🥰 مسرانه💪 دنبال فرد مورد نظر میدویدند جلوش میایستادند و مجدد تعارف میکردند🤣 فرد مورد نظر میخندید. شاد میشد. با حس خوب قبول میکرد. بعدددد سرش رو که بلند می‌کرد، ما میپریدیم وسط. با حجاب و یه لبخند گِل و گُشاد. عید رو تبریک میگفتیم به خانواده. تولد حضرت معصومه مبارک باشه خانم کوچولو🥰🥰 کم کم اینقدر حالشون خوب میشد که چند کلمه ایی هم صحبت می‌شدند. کار به التماس دعا میکشید🤣🤣 و من محو تماشای ناخن های کاشته و ارایش چشم و مدل مو 🙄 چه تولد با برکتی، ما رو بهم رساند🥰 معصومه سلام الله علیها @madaranemeidan
بر اساس رفت و آمد و مصرانه ایستادن، امروز در کنار مادر نماینده من رو پذیرفتن برای تدریس هنر. (مدرسه معلم هنر ندارن و مادر نماینده میومد یک ماه، نقاشی میگفت بکشن) ربطش دادم به سیزده آبان کار رو، اول تکنیک بافت رو با کلی شوخی و خنده توضیح دادم و بعد به هرکس یه نوار کاغذی دادم و گفتم به یه روز جشن که فقط و فقط مخصوص شماست فکر کنید ، روزی که به خاطر دانش اموز بودنتون براتون تو مدرسه جشن میگیرن. حالا با همین حس خوب نوارهاتون رو پر از احساس کنید (خروجی کار، تعدادی از بچه‌ها متوجه مفهوم بافت نشده بودن ولی خب در مجموع راضی بودم) بعد هر ردیف نوارهای خودشون رو به هم بافتن، تاکید میکردم کار تیمی هست میخوایم یه زنجیر ببافیم و در اخر سه ریسه رو به یک قلب با تبریک روز دانش اموز وصل کردم و زدیم به کمد کلاس. پ.ن: امیدوارم این اولین جلسه اخرین جلسه‌ام نباشه، استقبال بچه‌ها خیلی خوب بود همشون زنگ اخر داشتم میرفتم خواهش کردن همیشه من بیام ولی تا مدرسه چه تصمیمی بگیره. @madaranemeidan
این هنر پسر 12 ساله من وقتی شب بهش گفتم زودتر بخواب صبح می خوایم بریم راهپیمایی،سریع دست بکار شد و این پلاکاردو درست کرد منم براش با روبان مچ بند پرچم ایران عزیزو درست کردم . @madaranemeidan
*پویش زیارت ناتمام و نذری تالیف قلوب* همه برنامه ریزی ها شده بود و قرار بود به مناسبت وفات حضرت معصومه (س) و گرامیداشت شنبه در منزل سعیده جان دور هم جمع بشیم. هر کی یه گوشه کار رو گرفت. احتیاج داشتم روضه برم تا عقده های دلم باز بشه هنوز اشک داشتم و دلم از غم پر بود، باید منم کاری میکردم پس گفتم نوشته حجله و یه بسته خرما با من. اما درست جمعه سجاد پسر ۳ سالم مریض شد، چشماش دچار عفونت ویروسی شد و دکتر گفت به مدت یه هفته احتمال سرایت به خودتون و بقیه هست پس نباید جایی برید. هم محله ای ها جمع شدند و عکسی بود که تو گروه ارسال می شد و من کاری نمی تونستم بکنم جز اشکی دوباره، و باز بغضی که همچنان در گلو باقی بود. @madaranemeidan
تصمیم گرفتیم برای یادبود شهدای شاهچراغ و دادن حال خوب به هموطنانموم کاری انجام بدیم.☺️ ایده ها مطرح شد✅ متن های پیشنهادی داده شد. 📝 دور هم جمع شدیم، بچه ها مشغول بازی شدن و مامانهادرحالی که مداحی گوش میکردن مشغول تهیه هدایا شدن🎁 درپایان برای شهدای شاهچراغ شمع روشن شد🕯 @madaranemeidan
ابتدای سال وقتی دخترم و پسرم را میبردم مدرسه زودتر میرفتم و دیر تر می آمدم و می ایستادم تا حسابی چادرم دیده بشه. مدیر مدرسه دخترم را دیدم چادری هستند و با خودم گفتم بهشون پیام زدم و گفتم کارهای فرهنگی میتونم کمک کنم. و دعوت کردند و یه ذوز رفتم کوتاه باهاشون صحبت کردم. و استقبال کردند و پیشنهاد دادند کاندید انجمن شم و با اینکه اصلا فکرشرو نمی کردم رای آوردم. گذشت تا تشکیل اولین جلسه انجمن ... در این فاصله منم تا جایی که امکان داشتدم در مدرسه می ایستادم و با خانم خدمتگذار مدرسه کلی آشنا شدیم. جلسه اول خیلی دلهره داشتم چطور از دغدغه فرهنگی بگم و از حجاب و... خلاصه بگم از مدیر و معاونین همه از دغدغه این روزها و جنگ نرم گفتند. و من😍😍 انگار دنیا را داده باشند ...نوبتم که شد گفتم میتونم در بحث انتقال مفاهیم قرآنی کاری کنم. استقبال شد و یه روز بهم گفتند فردا بیا سر کلاس ... دیگه منم با استرس که خدایا کمک کن و به خانم حسینی پیام دادم و خیلی دلگرمی دادند. و صبح یس خواندم و ثواب این فعالیت را از سمت امام‌رضا هدیه کردم به امام حسن ... آخه دوشنبه بود. رفتم و گفتند کلاس دختر خودم هست 😁با چادر رفتم در کلاس و چادر را در آوردم و مانتو صورتی و ذوسری صورتی و طوسی و کفش پاشنه دار. با نشاط اول کتابهای قرآنشون را باز کردند. بعد که روخوانی کار کردیم با توجه به آیات همون درس از قد افلح المؤمنون بود گفتم معنی را بخوانند درباره رستگاری پرسیدم نمی دانستند گفتم یعنی مؤمنان خوشبخت شدند. و توضیحات تکمیلی. و از نعمتهای خدا و گفتم چشمهاتون را ببندید و تصور کنید یه‌روز صبح خورشید طلوع نکرده ... یکی از بچه ها گفت خانوم شما آروم صحبت می‌کنید چشمهارا ببندم خوابمون میبره😅😱 گفتم سریع بلند شید. و دستها بالای سر تشویق ورزشکاری با سه ضرب خلاصه خ‌آبشون پرید و زود زنگ خورد و کلی حرفهام موند. زنگ بعد دوباره همون کلاس را گفتند. رفتم و بچه ها خوشحال ولی گفتند الان املا داریم. گفتم باشه املا میگم بعد بریم نماز خونه. یکی پیشنهاد داد میشه در نمازخونه املا بنویسیم. گفتم باشه. رفتیم و حسابی بگو و بخند داشتیم. و بعد رحلهارا چیدیم و قرآن سوره قدر را گفتم یکی از بچه ها خواند و زنگ خورد😅😡 با اینکه نشد تمام آنچه میخواستم بگم ولی از فردا بچه هایم در بهم سلام می‌کردند ...میگفتن خانوم سلام من فکر میکردم با من نیستند. بعد دیدم نه به من نگاه می‌کنند. محبت دو طرفه ای ایجاد شده بود. این جلسه اول بود. و روز شنبه هم دو زنگ کلاس پنجم رفتم. که اونجا بچه ها سوالاتی هم پرسیدند و خواست خدا جوابهای خوبی دادم. یکیشون پرسید خانوم ما که امام زمان را ندیدیم از کجا بدونیم واقعی هستند؟ گفتم در احادیث و روایات... و گفتم دعایی داریم که اللهم انا نشکو الیک من فقد نبینا و .... خودم بغض گلوم را گرفته بود و چشمام پر از اشک. @madaranemeidan
قسمت اول اولین روزی بود که بعد از دوماه که کلاس هنرشون معلم نداشت و هر روز یکی دوتا ازمادرا می رفتن سرکلاس من بعنوان معلم وارد کلاس شدم پایه سوم بودن تو این چندسالی که تدریس داشتم جز دبیرستان سما ؛ همه بچه ها یک دست از خانواده های مذهبی بودن و کار باهاشون خیلی راحت بود اما بعد مدتها وارد فضایی می شدم که بچه ها از هر مدل خانواده و با تفکرات متفاوت بودن به همین خاطر قبلش برخلاف همیشه ته دلم نگران بودم و استرس ریزی داشتم😉 آخه می ترسیدم سوالاتی بکنن و فضایی ایجاد بشه که قابل کنترل نباشه..آخرش که همه فکر و خیالاتم رو گذاشتم کنار و کار رو به خدا و اهل بیت مخصوصا امام زمان سپردم آرامش گرفتم و با قدرت وارد شدم برخلاف انتظارم فضا زلال تر از چیزی بود که فکر می کردم بچه هایی شاد و خونگرم و با نشاط چادرم رو عمدا جلوی بچه ها درآوردم بهترین چادرم رو که طرح دار و یک پاپیون خوشگل روی مچش داشت پوشیده بودم ،می دونستم که دخترا خیلی به ظاهر آدم دقت می کنن برای همین یک جوری رفتار می کردم که انگار دارم جلوی دوربینی که روی من زوم کرده بازی می کنم😎 مقنعه مشکیم رو درآوردم و روسری صورتی گل گلیمو پوشیدم مانتومم زرشکی براق با طرح های سنتی ایرانی بود و کفش های اسپرت صورتی یک دخترصورتی کامل😜😁 شده بودم ..کم کم داشتم هم سن و سال خودشون دیده میشدم آخه مقنعه دختراهم صورتی بود☺️ بی مقدمه گوشه تخته نوشتم به نام خالق زیبایی ها..(چندتا ازبچه ها هم گوشه دفترشون نوشته بودن) بچه ها گفتن چقدر خوش خط نوشتین(اینم خیلی برام مهم بود و‌دقت داشتم درحالیکه تو‌کلاسای قبلی کمتر توجه میکردم) بعد یک ترازو کشیدم و به بچه ها گفتم هرخطی کشیدم بلند بشمرید..یک-دو-سه تا شصت و‌نه تو یک کفه هم یک بچه ها رو به چالش کشیدم که این یعنی چی متاسفانه یا خوشبختانه اصلا متوجه نشدن یادمه تو کلاسای قبلی همیشه حداقل دو سه نفری بود که حدسشون درست بود ولی اینجا اصلا نشنیده بودن حدیث امام علی رو بزرگ روی تخته نوشتم که سلام کردن هفتاد تا ثواب داره الی آخر مسابقه سلام دادن و شور وهیجان کلاس😁 گفتم رفتین خونه سریع به ماماناتون سلام بدین و ثواب جمع کنید ترازو رو هم تو دفتراتون بکشید و حدیث رو‌هم بنویسید میخواستم زیرپوستی وارد بشم. @madaranemeidan
قسمت دوم تا بچه ها نقاشی می کشیدن رفتم تک تک بالاسرشون که به بهانه حضور غیاب باهاشون ارتباط بگیرم آترینا؛ آرتمیس؛ پانیسا؛ راژیا !! خداییش این آخری رو نمیتونستم تلفظ کنم سه تا الینا داشتیم یادم اومد.تومدرسه دخترم پارسال۵تا حلما داشتن!! کلا افتاده بودم رو‌دور مقایسه 🤦‍♀ البته اسامی مذهبی هم بود ولی کمتر دستمو گذاشتم رو تخته و گفتم بچه ها با دستتون نقاشی خلاق بکشید دیدم بعضیا متوجه نشدن با برنامه ریزی قبلی دست رو تبدیل به فیل کردم و استارت ورود به سوره فیل رو زدم😁 هرچند باعث شد بعضیا خلاقیت به خرج ندن و همون فیل رو تکرار کنن ولی خب دنبال راه ورود هنری به قرآن بودم که میسر شد😉 ماجرای اصحاب فیل و قدرت پوشالی و..به خواست خدا سنگریزه ها لشگر فیل رو نابود کردن خداچه قدرتی داره... حالا نوبت بازی بود فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هرچه خواهی کن این شعرا رو دادم بچه ها برای تلفن بازی یعنی اصصلا اینا تو باغ نبودن که این جملات یعنی چی و نمیتونستن تلفظ کنن برای همین یکی ازگروه ها جمله خنده داری درآورد که اصلا ربطی به جمله من نداشت..ولی به همشون جایزه تلاش و مشارکتشون رو دادم؛ چطوری؟ شکلات تو دستم مثل گل یا پوچ میگرفتم خودشون میگفتن کدومه..بماند که بیشترشون اشتباه میگفتن ولی بازم میدادم بهشون ولی کلا کیف کردن.. یکیشون که عشق بازیگری هم بود میگفت میشه به من یکی دیگه هم بدین گفتم چه سوره ای از حفظی؟ یک حمد وقل هوالله برام خوند وشکلاتش رو گرفت گفتم افرین این سوره ها رو تو نماز حتما میخونی هیچی نگفت... رفتم قصه گاو و مورچه رو گفتم تا متوجه بشن فلفل نبین چه ریزه یعنی به ظاهر قضاوت نکنید آفرین! بالاخره یکی متوجه شد بازم خداروشکر😍 داشتم اسامی حاضرین رو وارد میکردم پزسیدم اسم کلاستون چیه ؟ نمیدونستن یکی گفت سوم ۳ یکی رفت بیرون نگاه کرد گفت رستگاران..گفتم میدونین معنیش چیه گفتن نه..گفتم یعنی عاقبت بخیر شدن تو دنیا وآخرت خوشبخت شدن بهشتی شدن( ازهرروزنه ای استفاده میکردم تا یک نکته ای بهشون بگم)بچه ها فطرتشون پاکه و راحتتر می پذیرن . آخرکلاس شد یکی پرسید خانوم شما همیشه معلم ماهستین گفتم انشاله دوست دارین باشم همه گفتن بله.کلی هم خسته نباشید نثارم کردن..زنگ خورد پالتومو باهمون وسواس اولیه جلو دوربینی پوشیدم آترینا پرسید خانوم شما همیشه چادر سرمیکنین یا فقط تومدرسه؟ گفتم همیشه گفت ولی من شال دوست دارم ببخشید گفتم خدا ببخشه(چرا ازمن معذرتخواهی کرد حالا) نازنین زهراهم گفت من طرفدار شال هستم وگاهی هم کلاه میپوشم مامانم هم شال میپوشه..یکی گفت من چادرم مثل شماست ولی دکمه نداره مطهره گفت من مثل شما میرم بیرون چادر میپوشم گفتم حضرت زهرا نگهدارت باشه دوستاش گفتن تو‌کلاس درمیاره گفتم خب تو کلاس که مرد نیست منم درمیارم.. برام چندایه نبا ویس هم‌خونده بود ..تاشکلات بگیره.. متوجه شدم چادر من براشون دغدغه شده که اینقدر روش صحبت میکردن دوباره مقنعه وچادرمو پوشیدم وخداحافظی کردم. @madaranemeidan
*نذری شهدا* تشییع پیکر شهید حسن براتی بود. دوست داشتم نذری کوچیک به نیت شهدای اغتشاشات انجام بدهم. خیلی سریع دست به کار شدم و حلوای شیر درست کردم. در بسته های کوچک بسته بندی کردم و عکس یکی از شهدا را همراه یک متن کوتاه چسباندم روی بسته ها. بچه ها خیلی مشتاق بودند که خودشان نذری ها را بدهند. رسیدیم به مکان مورد نظر، هنوز شهید را نیاورده بودند. به خاطر سن کم بچه ها جای دوری از تجمع ایستادیم و بچه ها هر کودکی را میدیدند بهش نذری میدادند. وقتی نذری ها تمام شد بچه ها که حس خوبی از این کار پیدا کرده بودند، درخواست داشتن دفعه بعد بیشتر درست کنم. @madaranemeidan
با توجه به ادامه ی برودت هوا و قطع شدن گاز در بعضی نقاط کشور ، علاوه بر اینکه خودمون رعایت میکنیم و تو خونه جوراب و لباس گرم میپوشیم به عنوان یک معلم وظیفه ی خودم دونستم اولیا و دانش آموزانم رو هم به اینکار تشویق کنم.👌 @madaranemeidan
اهدای ۴بخاری در این چند روز سرما با کمک جمعی از دوستان بنده خودم پول نداشتم اما یکم آبرو و اعتبار داشتم که الحمدلله در راه خیر صرف شد پویش @madaranemeidan