eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
730 دنبال‌کننده
2هزار عکس
196 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*مروارید در صدف* بعد از کلاس رفتم تا کتابفروشی و چهار جلد کتاب برا بچه ها برداشتم تاکارامو انجام دادم و اذان شد دیدم رو به روی مسجد توسلی ام خودمو به نماز جماعت رسوندم از اون عقب صدای ی دختر بچه میومد که داشت با خودش شعر میخوند بین دوتا نماز اومد جلو و ی چرخی بین صف ها زد نگاهش کردم با اون سن کم حجاب خوبی داشت مقنعه ی بلند.. نماز دوم رو هم خوندیم پاشدم چادرم رو مرتب کنم و وسایل رو بردارم چشمم افتاد به کتاب‌ها _اگه من جای اون دختر کوچولو بودم با این مدل حجاب و تو همچین جمعی از اینکه بهم ی آفرین بگن چقدر خوشحال میشدم؟! طعمش تا چه زمانی توی زندگیم میموند؟! چقدر قرار بود بعدها توی انتخاب حجاب قوت قلب بشه برام؟؟ وسایل رو برداشتم یکی از کتاب‌ها رو کشیدم بیرون و بردم بهش دادم و گفتم اینم ی هدیه برا شما به خاطر این مدل حجابت. @madaranemeidan
*پای کار نظام* جلو در سالن که میرسم،در چند ثانیه همه ی اتفاقات این چند روز را مرور میکنم: خدایا تو دیدی زینب بیست روز مونده به زایمانش،چقدر سخته براش تردد،اما با دو تا بچه کوچیکه دیگه بازم همراهه خدایا تو دیدی پریسا ،دیروز از سرکار اومده ،خسته و کوفته،به گمونم ناهارشم نخورده،بچه های مریضشو برداشته اومده جلسه‌ هماهنگی خدایا تو دیدی طاهره با بچه کوچیک مجبور شد تا یک نصف شب بیدار بمونه تا کار دستی ها آماده بشن خدایا تو دیدی زهرا تو هوای سرد ،در به در دنبال موی فر میگشت و تا نصف شب مشغول درست کردن شمایل میرزا شد خدایا تو دیدی شقایق تو لحظاتی که میتونست از سفرش بهترین بهره رو ببره،از دور اومد به کمکمون و گره ذهنی مونو باز کرد... خدایا تو دیدی فاطمه چقد سر بازیگوشی های پسرش تو جلسه اذیت شد😢 خدایا تو دیدی زهرا با سه تا بچه کوچیک ،بچه دو ماهه رو بغلش گرفته و داره نمایشنامه اش رو تمرین میکنه و گریه های بچه اش،تمرکزشو گرفته بود خدایا تو خودت میدونی چقدر بچه ها با اخلاص پای کار این انقلاب تلاش میکنن و همین دیدن تو کافیه ... به خودت سپردیم ای بینای توانا... @madaranemeidan
*لذت تبیین مادرانه* با صدای گریه دختر دو ساله ام بیدار میشوم،نمیدانم این دقیقا چندمین بار است که از دیشب بیدار شده... احساس میکنم از دیشب تا حالا ،اصلا نخوابیده ام،چون از لحظه ای که سر روی بالش گذاشته ام،تقریبا هر بیست دقیقه تا نیم ساعت با صدای دخترم بیدار شده ام... این شب ها بخاطر دندان درآوردن یا هر چه که هست،اصلا خواب خوبی ندارد دخترکم😞 مث همیشه بعد از شنیدن گریه اش که میدانم بخاطر تقاضای شیر است،آرامش میکنم و‌هزار بار قربان صدقه اش میروم مامان جون فدات بشم که اومدنت به زندگی مون همش برکت بود تو‌اومدی که مامانو قوی کنی تو اومدی که به مامان عشق بدی . . کم کم از شیر خوردن دست میکشد و صورتش را برمیگرداند و آرام میخوابد گوشی را از بالای سرم برمیدارم و‌ساعت را نگاه میکنم ساعت ۵:۳۰‌ صبح را نشان میدهد بلند میشوم و آرام همسرم را صدا میزنم نماز میخوانیم... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته را که میگویم ،احساس میکنم،کنترل پلک هایم دست خودم نیست برای ده دقیقه خوابیدن التماس خودم را میکنم اما نمیشود... خیلی کار داشتم و باید ساعته ۸ از خانه میزدم بیرون و خودم را به جشن میرساندم،آخر قرار بود به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله و سالروز بزرگداشت میرزاکوچک خان جنگلی ،یک جشن متفاوت برای خانواده ها برگزار کنیم... جشنی که در آن با داستان بازی و تئاتر و شعر و...بشود دو قهرمان واقعی را به بچه ها معرفی کرد و این بود جهاد تبیین ما در واحد کودک مادرانه☺️ زمان داشت میگذشت ،پس دست به کار شدم... اول سراغ کیف دخترم میروم،همه چیزهایی که فکر میکنم در آن چند ساعت برنامه لازم است را داخل آن میگذارم: یک دست لباس اضافه سه عدد پوشک زیرانداز پلاستیک دفتر نقاشی و‌ دو‌سه تا مداد دو تا کتاب قصه عروسک چند تا شکلات چند تا بیسکوییت جارو‌دستی .. تقریبا کوله پر از وسایل میشود کوله را کنار میگذارم و از داخل کشویی که باز مانده لباس گرم های بیرونی اش را هم میکشم بیرون و‌کنار کوله آماده میگذارم به آشپزخانه میروم خدا رو شکر،دیشب تا دیروقت مشغول بودم و آشپزخانه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت،درب یخچال را باز میکنم و تصمیم میگیرم خودم را مهمان چند لقمه ارده شکلاتی کنم ،میدانستم تا ظهر خبری از تغذیه نیست همزمان با اینکه صبحانه میخورم،با گوشی مشغول ادیت یکی از آهنگ هایی هستم که قرار است حین برنامه پخش شود کارم که تمام میشود,لقمه آخر را میخورم و‌ بلند میشوم از یخچال یک تکه نان و یک ظرف فرنی بیرون میگذارم،میدانم همسرم فرنی سرد دوست ندارد با خودم میگویم وقتی بیدار شود ،حتما به خاطر اینکارم،لبخند میزند از تصور این لبخند،خودم هم میخندم و‌حالا کمی سر حال میشوم. رفیق شهیدم را پلی کرده ام و دارم با هندزفری گوش میدهم بلکه رمقی به این جسم خسته بدهم میرسم به این قسمت:واسه ی ظهور رو منم حساب کن...مث همیشه با شنیدن این جمله خجالت میکشم و چشمانم از این همه خجالت خیس میشود، متوسل میشوم به امام زمان عجل الله از امام حی و‌ حاضر مدد میگیرم که کار خوب پیش برود... دفترم‌ را بر میدارم و‌برای چندمین بار برنامه ها را مرور میکنم و‌همزمان به دنبال شعری میگردم که در وصف حضرت زینب سلام الله باشد.. ساعت نزدیک هفت و‌نیم است باید کم کم دخترم را بیدار کنم،کنارش مینشینم ،نوازشش میکنم و‌ آرام صحبت میکنم: مامانی پاشو بریم ددری پاشو مامان میخوایم بریم بازی کنیم،بریم به به بخوریم،بریم مطهره و زهرا رو ببینیم،پاشو مامانی میخوایم بریم یه جای خوب که قراره میرزا بهمون نارنگی بده پا نمیشی مامان؟؟؟!! انگارنه انگار بیخوابی های دیشبش کار دستم داده و تلاش هایم برای بیدارکردنش بی فایده است از طرفی نگران بدخوابی و غر غر های بعدش هستم دوبار متوسل میشوم به امام وصبر میکنم... ده دقیقه ای بالای سرش مینشینم،دلم نمی آید به زور بیدارش کنم از طرفی به همسرم نگاه میکنم که خسته از یک هفته کار مداوم و‌شلوغ،پنج شنبه را گیرآورده برای بیهوش شدن🙃 عقربه های ساعت هم که دنبال هم کرده اند... اخر سر ،شرمسار و‌خجالت زده همسرم را صدا میزنم،انقدر آرام که دفعه پنجم صدایم را میشنود: عزیزم ببخشید،میدونم قرار بود فاطمه رو ببرم و‌شما استراحت کنی،اما هر کار میکنم بیدار نمیشه😞 چشمانش را باز نگه میدارد و میگوید بروو نگران نباش ،خودم هستم چشمانم برق میزند😍تشکر میکنم و‌گوشی را برمیدارم و‌به صفحه اسنپ میروم همزمان دارم تند تند لباس هایم را ورق میزنم تا لباس مناسب جشن را بین آن ها پیدا کنم به سرعت برق حاضر میشوم،چادر را که سر میکنم،اسنپ هم میرسد بیرون میروم که یادم می افتد ،باید حصیر و‌چند تا وسیله ای که دیشب آماده کرده ام را بردارم،دوباره آن همه پله را بالا میروم و‌با دستان پر خدا را شکر میکنم که فاطمه خواب است ،وگرنه هیچ دست خالی نداشتم برای برداشتن وسایل... به‌ محل جشن میرسم و بسم الله میگویم... @madaranemeidan
*میرزا کوچک خان* بچه های واحد کودک داشتند برنامه ولادت خانم زینب (س) رو می‌ریختند. ولی در طی جلسات و هماهنگی ها، برنامه ولادت رو با سالروز میرزا کوچک خان یکی کردند تا برنامه پربارتر بشه، نمایش،اجرا، بازی و کاردستی بسته شد و فقط سه روز به اجرا مونده بود. من در قسمت کاردستی بودم باید کاری برای بچه ها در نظر میگرفتیم هماهنگ با نمایش و موضوع جشن، رسیدیم به صورتک جناب میرزا کوچک خان. برای واقعی تر بودن کار چهره رو از پیشونی تا لبها بدون مو و ریش و کلاه نمدی دادم چاپ کردند و بقیه رو باید با کشیدن الگو روی مقوا و نمد و قیچی کردن، اماده کنیم و کار رو روی چوب بستنی بچسبونیم. دوستای واحد نوجوان قول همکاری دادند چون قرار بود صد تا کار اماده بشه، من روز قبل از جشن وسایل رو کامل تهیه کردم و از اونجایی که زمان نداشتیم، موقع نمایش فیلم لوپتو و اخرین جلسه هماهنگی مون بابچه های واحد نوجوان و دوستان واحد کودک دست به کار شدیم و تقریبا هفتاد درصد کار الگو کشیده شد و برش خرد و زمانمون تموم شد. زینب جان قبول زحمت کرد و نوشتن جملات تبیینی روی چوب بستنی ها رو قبول کرد. کاغذ رنگی کم اوردیم و دوباره من رفتم خرید. و رفتم چوب بستنی های نوشته شده رو تحویل گرفتم. اومدیم خونه من لباس هامون رو روی مبل گذاشتم و حتی به اتاق نرسوندمشون و بعد خوندن نماز شروع کردیم. دختر من که بعد از مدرسه به دیدن فیلم لوپتو مشغول بود انرژی بیشتری از من داشت و به کمک من اومد و باز الگو کشیدن و برش، همسر و پسر بزرگم، پسر کوچولو رو نوبتی بازی میدادند تا سراغ چسب و قیچی نیاد. لابلای کار به بچه شیر میدادم و گاهی شوهرم خوراکی براش میاورد تا سرگرم بشه. خلاصه صورتک ها چسبونده شد و قرار شد به دوتا چوب بستنی بچسبه تا ایست بهتری داشته باشه، دخترم ایده اینکه با اضافه کنار مقواها یه بست بزنیم رو داد و یه مرحله به کار اضافه شد تا کار خوش ایست باشه. ساعت حدود 12شد و کار تموم نشده بود، نگفتم که اواسط کار بودیم از بازی کردن پسرم با خرده های کاغذ رنگی فیلم فرستادم تو گروه و یکی از دوستان خبر خوشی داد که فقط هفتاد تا کار لازمه. پسرم و شوهرم هم گاهی کمکی میکردند تا زودتر تموم بشه و ساعت 12ونیم بود که 70 تا میرزا کوچک خان تو خونه ما روی میز نشسته بودن. نصفه شب رفتم اشپزخونه که آب بخورم تو تاریکی ابهت میرزا منو گرفت و زود برگشتم. صبح هم ساعت 8بیدارشدیم وبا دخترم لباس هامون رو از روی مبل جلوی در برداشتیم و پوشیدیم. لباس ها و لوازم محمدحسین رو اماده کردیم و تحویل جناب همسر دادیم تا بعد خواب کافی این اقا کوچولو رو به ما برسونه. رفتیم به جشن رسیدیم و همه در جنب و جوش و با انرژی بودند. سالن کمی سرد بود،دختر من پشیمون بود که چرا لباس گرم تری نپوشیده. برنامه ها پشت هم اجرا شد و موقع مولودی بود که گوشی ام که دستم بود و منتظر زنگش بودم، زنگ خورد و پسرم هم رسید. اولین بار بود که با همراهی پدرش و بدون من مسافتی رو تو ماشین بودند. خدا رو شکر پسرم رفت کنار خواهرش و از برنامه و بازی ها لذت برد. تو حین اجرای نمایش میرزا، بچه میرزا؛شروع کرد به گریه، زهرا جان با گریم جناب میرزا کوچک خان مشغول اجرا بودو من رفتم و شیر بهش دادم و خوابید. وقتی بچه کوچکتر از بچه خودت رو شیر میدی حس عجیبی داره. @madaranemeidan
*اندکی خوانش درباره ی میرزا کوچک خان به روایت من* بعد از نماز راه افتادیم سمت مشهد تا یک سری وسایلی که برای کار کم آورده بودیم پیدا کنیم. سه تا بچه ها رو گذاشتم خونه ی خواهرم و راهی شدیم. برای گوشی نت خریدم تا از روی نشان راحت‌تربه آدرس هایی که پیدا کرده بودیم برسیم. اینترنت وصل شد؛ ایتا رو باز کردم و گروه رو چک کردم؛ بچه ها مشغول تهیه تدارک یک برنامه ی پر و پیمون درباره ی میرزاکوچک خان بودند. اطلاعات خودم در مورد میرزا تقریبا صفر بود و حتی نمیدونستم اسم واقعیشون چیه؟! فقط در همین حد شنیده بودم که مبارز بودند و جلوی استعمار ایستادن، اسمشونم جدیدا توی دوتا آهنگ رفیق شهیدم و سلام فرمانده به کار رفته بود. شروع کردم سرچ کردن؛ هر چی بیشتر میخوندم ازش بیشتر خجالت میکشیدم؛ دور و برو نگاه کردم، تنها کاغذ سفید دم دستم که جزوه ی یک ون شبهه بود، شروع کردم کلید واژه ها رو پشتش نوشتن؛ اسم: یونس نام پدر:میرزا بزرگ مبارز روحانی و طلبه، کسی که مجمع روحانیون مبارز رو تشکیل داد. کسی که سیاست رو از دیانت جدا نمی‌دونست. علت فوت یخ زدگی در سرما در حال مبارزه و.... طبق کلید واژه ها،یک کلیتی همون پشت صفحه نوشتم و چون هنوز تو جاده بودیم و نت قطع و وصل میشد، عکسشو فرستادم تو گروه. این تلنگر باعث شد وقتی برگشتم دوباره شروع کنم به بررسی و خوندن و فیلم و مستند دیدن در مورد میرزا کوچک خان تا بهتر بشناسمش. و حالا اسم میرزا رفته تو لیست عکس هایی که قراره روی دیوار بچه ها نصب شه. @madaranemeidan
*ماجرا های موی میرزا کوچک‌ خان* میخواستیم برنامه ای برای تولد حضرت زینب تدارک ببینیم. با توجه به همزمانی با شهادت میرزا کوچک خان تصمیم گرفتیم داستانمون درباره ی میرزا باشه، وقسمتی از تاریخ کشورمون رو با قصه و نمایش برای بچه ها بیان کنیم. یکی از دوستان داستان رو نوشت و با هم اصلاحش کردیم و رفت برای تمرین نمایش. عصر اون روز جلسه هماهنگی بود و من مسئول گریم میرزا بودم، قرار بود هرکسی هر چی از وسایل لازم رو داره بیاره؛ یکی کلاه یکی پیراهن یکی شلوار و... یکی یکی کنار هم قرار دادیم و بهترین مدل رو انتخاب کردیم،حالا فقط مونده بود مو و ریش میرزا؛ پیشنهادای مختلف اومد ، مقوا مداد مو و... قرار شد برم مو بخرم اخه بهترین گزینه و طبیعی ترین حالت بود. هنوز جلسه ادامه داشت ولی کسی نبود که مو و ریش رو برای فردا برسونه؛ کلا نیم ساعت وقت داشتم... نیم ساعت بعد باید جایی میبودم برای پخش مستند، گفتم بچه ها من میرم بقیه کارا با خودتون. دست پسرم رو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو خیابون هر لوازم ارایشی که دیدم پرسیدم،موی فر نداشتن! رفتیم لوازم هنری ها یک جا موی فر پیدا کردیم ولی بلوند بود😐🤦‍♀😅 زنگ زدم به بچه ها -بچه ها نیست ...چیکار کنم ؟ -واستا یه دقه ....بچه ها زهراست میگه نیست چی بخره؟ از اونور خط صدای بچه ها میومد و نظرات یهو گفتن کاموا بخر کاموای ضخیم. بدو بدو رفتیم کاموا فروشی ... دو تا کاموای مشکی ضخیم خریدیم و سریع اسنپ گرفتم و رفتیم اونور خیابون ماشین رسید ... راننده زن بود؛ اومدم عقب بشینم،نه بزار کنارش بشینم بزار حس دوستی بهش دست بده نه حس راننده مسافر؛ تو راه با هم صحبت کردیم ، ازین که فوق لیسانسه و بی کار ولی اقوامشون باز نسشته شدن و با غرغر میرم سر کار قبلیشون و نمیزارم جوونا شاغل بشن و... میرسیم به مقصد و مستند اکران میشه ... برمیگردیم خونه، حوالی ساعت ۹ شبه باید ریش و سیبیل و موی میرزا رو درست کنم هنوز شروع نکردم یکی از دوستان زنگ میزنه ، زهرا چه کردی ؟ هیچی تازه رسیدم طاهره خانم گفته رو نمد بدوزی راحت تره ... وای خدایا ممنونم ازت راه یهو باز شد و دیگه نیاز نبود فکر کنم و سرچ کنم و بالا پایین کنم تا بهترین راه به دست بیاد... خودش بود سریع رفتم سراغ نمد ها ...نمد مشکی ندارم چه کنم الان؟ با نمد احتمالا صورتش خیلی عرق میکنه ...پارچه بهتره ...سریع یه پارچه مشکی میارم و دست به کار میشم تا همسرم بیاد سبیل و ریش اماده شده شونه رو برمیدام ...چایی میریزم ...شروع میکنم شونه زدن تا پیچ کاموا باز بشه و فرفری بشه، وقتی تموم شد؛ میزارم روی صورتم و همسرم غش خنده میشه میگم میخوام برای بچه ها عکس بفرستم ببینن خوبه یا نه... میزاره روی صورتش و عکس میگیرم تو گروه میزارم شام خورده نخورده از همسرم اجازه میگیرم و برمیگردم پای چرخ، باید موهای میرزا اماده بشه موها رو که درست میکنم همه رو میزارم روی کیفم که صبح فراموش نکنم .... @madaranemeidan
*روز قدرت ایرانی* سلام. امروز رفتم کلاس پنجم🏫 ابتدایی پسرانه👦 مهارشون واقعا سخت بود. خیییلی شلووووغ بودن. اما وقتی دیدن فقط بچه های اروم دستشون رو بلند کنن اجازه میدم حرف بزنن اروم شدن. ✅همون اولش معنی رهبر رو پرسیدم ذهن همه شون رفت روی رهبر کشورمون گفتم منظورم از رهبر، هر فردی در یک گروه منظورم هست و حالا هر کس تو ذهنش از رهبر این مدلی هست مثال بزنه. یه نفر رهبر گروه کوهنوردی رو گفت. منم ازشون پرسیدم رهبر کلاس شما کیه؟ گفتن معلم گفتم رهبر معلمای مدرسه کیه گفتن مدیر و بعد رفتم سراغ رهبر ایران و پرسیدم کیه. همه شون گفتن امام خامنه ای❤️❤️ ✅این مبحث رو ربط دادم به موضوع خبیثانه فرانسه از کاریکاتور رهبری و شروع کردم از قلدری ها و زورگویی هاشون گفتم. مدل های استعماری و چنان کلاس در سکوت فرو رفته بود و گوشا به سمتم بود که....😳 حتی معنای استعمار رو هم پرسیدن و من براشون با مثال های قلدری استکبار معنی کردم هم اصطلاحی و هم لغوی🌺 این نکته مهم رو هم گفتم که دلیل بیچارگی و پریشونی فرانسه که الان دست گذاشته روی نقاشی تمسخر امیز از رهبر مون اینه که زورش میاد که نمی تونه ما رو مستعمره خودش کنه. چون زورش میاد نمی تونه نفت مون رو برا خودش بفروشه و خرج کشورش کنه. زورش میاد معادن طلا و نقره و .. مون رو برا خودش خرج کنه و ما رو فقیر نگه داره. چون زورش میاد از خیلی چیزایی که ما نمیدیم بهش و جلوش محکم وایسادیم، میگه خب حالا کاریکاتور بکشید. اینقدر اینا بیچاره ن. یکی از بچه ها گفت فرانسه چون خیلی پولداره فوتبالش خیلی خوبه. گفتم ایرانم خییلی پولداره ولی دلایل فوتبال فرق داره میدونید چی؟ حرفا و نظرات شون رو گوش کردم. بعضیاش خوب بود بعضیاش ذوب در غرب بود. دلایلی که تو این چند وقته خونده بودم از فوتبال رو براشون گفتم سن بازیکنای ما بالاتر بود ..هر چی جوونتر جوندار تر تو بازی امریکا نیمه اول دفاعی بازی کردیم که بهتر بود تهاجمی بود ژن ایرانیا با کشتی جوره و اروپا خب فوتبالش قوی تره ولی اگه راست میگن بیان تو کشتی شکست مون بدن... و... چند نفری که مخالف بودن از اول و حل شده در غرب بودن حالا دیگه با کلاس هماهنگ شدن و حرفی نمیزدن. مخصوصا با بحث استعمار دیگه دفاع نکردن و خووب گوش میکردن ببینن اخر استعمار به کجا میرسه که من وصلش کردم به انقلاب ایران با رهبری امام خمینی. گفتم امام گفتن ما اجازه نمیدیم کسی برامون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم. ما فقط خودمون ایرانیا برای کشورمون تصمیم میگیریم. چون کشور خودمونه و به کسی مربوط نیست . قلدرای عالم هم هیچ غلطی نمی تونن بکنن. قلدرا که دیدن نه بابا، رهبر و مردم خیلی قوی ترن ، ترسیدن و رفتن اما مدام برامون نقشه میکشن ولی ما همه ش با مقاومت مون راه رو ادامه میدیم و کلی واکسن ساختیم و کلی موشک ساختیم و کلی چیزای مهم که الان ازمون میییترسن حسابی خلاصه همه شون ذوق کردن که ایرانی ان. ✅رفتم سراغ کتاب داداش ابراهیم. دقیقا صفحه کشتی گیری ابراهیم رو نشون شون دادم گفتم ایشون کیه؟ همه شون میشناختن گفتم ادم قدرتمندی بوده از نظر جسمی؟ از ذوق پاشدن به سمت من خم شده بودن پشت میزاشون و هر کسی یه چیزی میگفت. خیلی قوی بوده کشتیگیر بوده قهرمان بوده تو کشتی گیری و... گفتم می دونستید که علاوه بر کشتیگیری، زورخونه هم میرفته و حسابی قدرتش زیاد بوده؟ نمیدونستن ورزش باستانی هم کار میکرده. ✅بعد از این حرفا رفتم سراغ داستان «خودم کولش میگیرم.» این داستان قدرت بدنی و زور اقا ابراهیم رو نشون میده. موقع داستان تا حالا همه کلاسا اروم بودن مگه اینکه بخوام جوابی رو بهم بدن. مثل فیلم اصولا کلماتی رو که احساس کنم معنیش رو نمیدونن یا کلماتی که روی قدرت ایران و ایرانی تاکید داره ازشون میپرسم یعنی چی. ✅بعد داستان رفتیم سراغ بازی جدول همون بازی ای که برای کلاس چهارمم برده بودم. خییییییلییییی دوست داشتن. برای هر سوال یک گروه چهار نفره رو اوردم پای تخته و تونستیم تو فرصت کوتاهی ۴ردیف جدول رو حل کنیم. ✅پایان کلاس یکی از دوستای خوبم چند روز پیش پک کامل قهرمان من رو بهم امانت دادن که به بچه ها امانت بدم برای مطالعه. امروز اخر کلاس گفتم یه سری کتاب اوردم برای امانت دادن به شماها. یه عالمه ریختن سر میزم. ۵کتاب رو امانت دادم و قرار شد سه شنبه بیارن بهم تحویل بدن که باز بدم گروه بعدی ✅و نمیدونید چققققدر ذوق میکنم بچه ها اروم اروم دارن با کتاب آشنا میشن @madaranemeidan
"خوندن تجربه‌های تبیینی، وقت‌گذرونی نیست." نزدیک شب یلدا بود کتابخانه محله مون یه دورهمی مادر و کودک ترتیب داده بودن قرار شد هر کسی در حد توان خوراکی ببریم و جشن بگیریم اول من برنامه ای برای صحبت کردن نداشتم با بچهام رفتیم و جشن شروع شد بعد از کلی خوراکی خوردن و خندیدن قرار شد خانم مربی قصه بگه چند دقیقه قبل از شروع قصه یه دفعه به ذهنم رسید من موضوع قصه رو پیشنهاد بدم در گوش خانم مربی موضوع و هدف قصه رو خیلی خلاصه در حد چند جمله گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن و گفتن چرا من بگم؟ خود شما قصه رو بگین چون قراره مادران هم فعال باشن از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اصل داستان و هدف مند سازی و انطباق داستان با حس و حال امروز جامعه رو از گروه مادرانه یاد گرفتم یه روایت مادرانه خونده بودم که به نظر جذاب بود روایتی کودکانه از پختن آش و در انتهای داستان رسیدن به هم دلی و اتحاد .... خلاصه شروع کردم به قصه گویی خداروشکر هم بچها خوش شون اومد هم مادران هم خانم مربی میخوام بگم خوندن تجربه دوستان صرفا برای وقت گذرونی نیست کلی ایده و طرح داره که سرِ به زنگاه به دادمون میرسه شما هم امتحان کنید... @madaranemeidan
"راه سوم" دو سه هفته‌ای می‌شود که یک ساعت در هفته به مدرسه یا بهتر بگویم، کلاس پسرم می‌روم. من موقتاً شده‌ام مربی زنگ رشد آنها. هفته قبل باب آشنایی و شنیدن صحبتها و دردلهای بچه‌ها را باز کردم و این هفته قصد دارم با داستان‌بازی وارد شوم. دیشب هرچه گشتم نتوانستم داستان بازی مطلوبم را پیدا کنم. بعد هم که پلک هایم سنگینی می‌کرد و خوابم برد. بعد از نماز نخوابیدم. صبحانه دخترم را آماده کردم. همینطور چای همسرم را. کتاب ها را جلوی دستم گذاشتم تا داستان‌بازی‌ها را مرور کنم و یکی شان را انتخاب کنم. دختر یک ساله‌ام بیدار می‌شود. کنارش دراز می‌کشم و شیرش می‌دهم تا دوباره خوابش ببرد. رویش را پتو می‌اندازم و سراغ کتابها و یادداشتهایم می‌روم. بالاخره یک داستان بازی پیدا می‌کنم که به حال و هوای بچه ها می‌خورد. داستان‌بازی‌اش نیاز به کارت دارد. چند برگه آچار برداشتم و آنها را قیچی کردم و به صورت کارت های کوچکی درآوردم. داشتم کارت ها را آماده می‌کردم که همسر جان به آشپزخانه آمد که صبحانه بخورد. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: عزیزم میشه ازت خواهش کنم خودت صبحانه رو آماده کنی؟ کارتها را با عجله آماده کردم. به صبحانه خوردن که نمی‌رسیدم. یک چای برای خودم ریخته بودم که فرصت نکردم آن را هم بخورم و سرد شد. بنا بود دختر دیگرم را ببریم منزل دایی‌اش که من به مدرسه بروم. شروع کرد به گریه کردن و بنای ناسازگاری گذاشت. نوازشش کردم و گفتم: خیلی زود میام پیشت. ولی گوشش بدهکار نبود. چاره‌ای نداشتم. نمی‌توانستم با گریه تنهایش بگذارم. گفتم: عیب نداره خودمم باهاتون میام خونه دایی. پوشک دختر کوچکم را عوض کردم. وسایل بچه‌ها را داخل کیف خودشان و وسایل خودم را داخل کیف خودم گذاشتم. به مسواک زدن نمی‌رسیدم، به مسواک چوبی اکتفا کردم. چادر و مانتوام خیس بود. مانتو را بی‌خیال شدم ولی چادر را باید می‌پوشیدم. بخاری را زیاد کردم و چادر را روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. خانه را به همان وضعیت به هم ریخته رها کردم و همه با هم رفتیم منزل برادرم. دخترها که سرگرم بازی شدند از خانه زدم بیرون. سر کلاس رفتم. با بچه ها احوال پرسی کردم و بهشان توضیح دادم که میخواهم برایشان قصه بگویم و بعد یک بازی متناسب با آن قصه بازی کنیم. قصه در مورد بچه های یک کلاس بود که با معلمشان به یک سفر در جنگل می‌روند. توی این جنگل گم می‌شوند و دو راه پیش رویشان است. چرا گم می‌شوند؟ چون جی پی اس را گم می‌کنند. دو راه پیش رویشان است یکی اینکه تا صبح در آن جنگل بمانند و آتشی روشن کنند و.... که با وجود خیس بودن چوبها کار سختی است. یکی اینکه به صورت شانسی راهی را در پیش بگیرند و بروند که معلوم نیست به کجا برسند. در همین حین یکی از بچه ها از روی خزه های روی درختان جهت را پیدا میکند و هیچ کدام از دو راه قبلی انجام نمی‌شود و راه سومی آنها را نجات میدهد و آنها به همین وسیله به سمت شمال حرکت کرده و نجات پیدا می‌کنند. اسم داستان بود و همان بازی که توی کتاب پیشنهاد شده بود انجام دادیم که البته بنظر من اشکالاتی داشت و اگر بخواهم یکبار دیگر این داستان‌بازی را اجرا کنم، باید به بازی دیگری با همین مفهوم راه سوم فکر کنم. بعد از بازی بچه ها را بردم به زمان انقلاب و حکومت شاهنشاهی پهلوی. آن زمان عده‌ای می‌گفتند چون دین توانایی اداره جامعه و زندگی انسان را ندارد، ما باید به همین حکومت شاهنشاهی راضی شویم. حکومتی که سعی دارد مثل حکومتهای غربی باشد. و این راه اول بود عده‌ی دیگری می‌گفتند؛ نه، تا قبل از ظهور امام زمان (عج) هیچ حکومتی نبتید باشد. نه حکومت شاهنشاهی و نه هیچ حکومت دیگری. این هم راه دوم بود. اما امام خمینی (ره) آمد و راه سومی را پیش‌روی مردم ایران و جهان گشود و آن ایجاد حکومت اسلامی و نظام ولایت فقیه بود و در واقع بر پا کردن اسلام ناب محمدی بود. این راه سوم راهی بود که امام خمینی (ره) پیش روی ما گذاشت و باعث انقلاب شد و بعد از این انقلاب، دشمنان و کسانی که از این حکومت ضربه خوردند مدام تلاش کردند تا به طرق مختلف این انقلاب را زمین بزنند. گاهی با جنگ، گاهی با ترور، گاهی با تحریم و با آشوب و اغتشاش و راههای دیگر. @madaranemeidan
"حضور نداشتم ولی کمک رساندم" از یه جایی به بعد مجبور بودم که شاغل بودن رو کنار زندگیم داشته باشم. از همون لحظه که رفتم سرکار با خودم نذر کردم که با خدا معامله کنم، سر اینکه من تو راه انقلاب و اسلام برای بچه های مردم قدم بردارم خدا خودش برای بچه های خودم جبران کنه اون کمبودم رو. تا اینکه رسیدیم به برنامه ی میرزا.. که یک مدل تبیین غیرمستقیم بود. برنامه صبح بود و من نمیتونستم شرکت کنم.. تا دیدم توی گروه مسئولیت ها رو گذاشتن، منم یه مسئولیت مجازی که نیاز به حضور من در اون روز نبود، یعنی تهیه پرچم رو به عهده گرفتم. از اون جایی که همیشه عادت داشتم کارهامو دقیقه نود انجام بدم، نرفتم برای خرید🤭 تا شب برنامه ی میرزا.. ساعت هفت شب، رفتم برای خرید وسایل.. بعد هم مهمانی یکهویی پیش اومد و تا ساعت دوازده و نیم یک نصفه شب🤦‍♀ بعد هم اومدیم خونه بچه ها گریه و خسته خوابوندمشون خودم هم خوابم برد. ساعت 4صبح هشدار زنگ گذاشته بودم. بیدار شدم ولی خیلی خیلی خوابم میومد. 😴 ولی با خدا عهد کرده بودم که تاجایی که میتونم به واحد کودک کمک بدم. پس 4 صبح بیدار شدم اول وضو گرفتم 2رکعت نماز خوندم و گفتم خدایا اینها همه برای خودت. 😍 وقتی وسایل خرید رو چک کردم دیدم همسرم مقوای آبی نگرفته و بجاش مشکی گرفته.. حالا من موندم و مقوای آبی که نیازه 😧 همینجوری که داشتم کار میکردم یهو یادم افتاد یه مقدار مقوای آبی از اضافات الگوی خیاطی باقی مونده بود که نگه داشته بودم برای کاردستی بچه ها... توی ذهنم جرقه زد که برم بیارم و ازشون استفاده کنم دیدم دقیقا همون رنگی که میخواستم بود. 😃 خوشحال شدم و ادامه دادم به کارم. 2 ساعت و ده دقیقه کار پرچم ها طول کشید. بعد نماز صبح رو خوندم و اماده شدم تا ساعت شش و بیست دقیقه برم سرکار. خیلی حس خوبی بود بخاطر اینکه تونستم مبارزه با نفس کنم و چهار صبح بیدار شدم. اولش سختم بود ولی بعد نماز خیلی اروم شدم و امیدوارم خدا خودش برای بچه هام کمبود حضور من توی خونه رو جبران کنه. 😇 @madaranemeidan
برای برنامه "میرزا کوچک خان" قرار شد بریم تا باهم همفکری کنیم و کاردستی درست کنیم، بچه‌ها گریم کنند و کارها رو انجام بدن. و همزمان قرار شد این کارها بعد از دیدن انیمیشن لوپتو باشه. از اونجا که من یاد قرارم افتادم، با اینکه خسته از سرکار میومدم... مادرم پیش بچه ها بود. بهش گفتم بچه ها رو اماده کنه تا با دوستام بیاد حسینیه هنر. دخترم حنانه اروم بود ولی فاطمه به شدت گریه میکرد. با هر روش و بازی که بود ولی نتونستم ارومش کنم. از ساعت سه تا پنج و نیم اونجا بودم، ولی دیدم فاطمه واقعا داره اذیت میشه، پس اسنپ گرفتم و رفتم خونه. البته مجبور بودم دوباره ساعت هفت بخاطر یه سری کارها مثل دکتر حنانه و.. از شهرک برگردم داخل شهر. و همه ی این سختی ها رو فقط بخاطر دل بچه‌هام و برای مشارکت توی جهاد تبیین تحمل کردم. که تا جایی که میشه به دوتاش برسم. @madaranemeidan
"داستان جوجه و روباه" یکی از مادرا قرار بود، روضه ی تبیینی بگیره و ما به عنوان واحد کودک مادرانه بریم و اونجا برنامه داشته باشیم. از اونجایی که تا مسئولیت ها رو توی گروه میذارن، سریع یه چیزی همون اول انتخاب میکنم، چون اگه انتخاب نکنم، هوای نفسم پیروز میشه و از زیرش در میرم. 😏 برای همین سریع گفتم خب، مسئولیت قصه گویی با من باشه. 🙋‍♀ قرار شد قصه رو هم خودم بنویسم. بعد از کش و قوس های فراروان، قصه رو نوشتم و ویرایش کردم. فک میکنم جزو اولین کارهام بود که قرار بود، اینطوری جلوی مامان ها بصورت بداهه با بچه ها کار انجام بدم. من تا ساعت سه سرکارم مونده بودم چکار کنم؟ اول برم دنبال بچه‌ها یا مستقیم از سرکار بیام مراسم. خلاصه اومدم و به لطف خدا قصه رو گفتم و تونستم اون چیزهایی که توی ذهنم بود رو انجام بدم الحمدلله. 🤲 البته هنوز جای کارم داشت. انتقاد هم به کارم بود ولی میهمانها و بچه‌ها و دوستان واحد کودک در کل راضی بودن و خیلی خوب بود. بعد از سرگرم کردن بچه ها توی اتاق، براشون تاجی که شکل جوجه بود درست کردیم. قرار شد بیاییم توی سالن تا در حضور مادرا قصه‌ی جوجه‌ها رو برای بچه‌ها اجرا کنیم. صدای جیک جیک جوجه‌ها رو از توی اسپیکر پخش کردیم و بچه‌ها که همشون روی سرشون تاج جوجه بود و مثلا جوجه شده بودن، وارد شدن. قصه از این قرار بود که جوجه‌ها خوشحال و خندون با هم بازی میکردن و خوشحال بودن تا اینکه روباه پیر حقه‌باز میاد و چند تا از جوجه‌ها رو با وعده دونه طلایی گول میزنه و با خودش می‌بره. هر چی جوجه‌های دیگه به اون چندتا جوجه میگن نرین این روباهه دروغ میگه گولتون میزنه و... اونا گوش نمیدن و توی تله روباه میفتن. تا اینکه جوجه‌ها با کمک مرغ دانا دست همو میگیرن و متحد و قوی میشن و میرن اون جوجه‌هایی که توی تله روباه افتادن رو نجات میدن. هدفمون این بود که لزوم وحدت و همدلی و هوشیاری و دشمن‌شناسی و.... رو در قالب قصه برای بچه‌ها و مادرا بگیم. @madaranemeidan
*هیات تبیینی* چند شب پیش با خودم عهد کرده بودم هر شبی که هیات رفتم یک نفر را با خودم ببرم . عصری به چند تا از بچه های مدرسه پیام دادم ، که می‌آید بریم اردو ، اردوش از ساعت ۷ عصر شروع میشه تا ۱۲ شب . از چند تا از بچه ها سه تا گفتند میان. شماره مادراشون رو گرفتم و زنگ زدم و اجازه رو گرفتم و گفتم میام برمیدارمشون و دوباره برمیگردونم. رفتیم هیات ، مهدیه امام حسن. گفتم یه جایی ببرمشون سینه زنی کنند . اما بگم از اتفاقات هیات رسیدیم به در ورودی اومدند بیان تو ، از لباس هاشون خجالت کشیدند، یکی شون گفت خانم بسیجی ها نباشند اینجا بگیرنمون، اشاره کردم به سر در هیات که نوشته بود (بسیج ناحیه غرب تهران) ، خندیدم گفتم اینجا پایگاه اصلیشونه اونها شوک 😱 من خنده😁 گفتم نگران نباشید بیاید با هم میریم داخل . رفتیم صفِ ساندویچ و نوشابه بود کلی ذوق کردند مگه هیات ساندویچ میده😂 رفتیم نشستیم ساندویچ خوردند گفتند خب میریم ؟ گفتم کجا؟ تازه میخواهیم بریم داخل. گفتند واا کدوم داخل ؟ مگه جایی هست که بریم بشینیم ! اول فکر کردم مسخره می‌کنند بعد فهمیدم اینها از هیات فقط دسته و سَر کوچه و نهایت خورشت قیمه دیدند 😢 رفتیم ، نشستیم. سخنرانی تموم شد گفتند میریم؟ گفتم نه ! تازه روضه داریم و سینه زنی روضه شروع شد . قیافه بهت زده دیدم که داشت به جمعیت نگاه میکرد. گفتم دخترم ، اگر جایی از روضه و اشعار را نفهمیدی بگو ،این مردم چون داستانها رو بلدند شروع نشده گریه می‌کنند . گفت اره ،نمیفهمم واقعا چه خبره اینجا . گفتم خب بپرس گفت خانوم *علی اصغر کی بوده* ؟ خانوم میگن *وَشمرُجالسو...* چرا جمعیت داد میزنه ... دیگه نمیدونستم بُهت من بیشتر بود یا بهت اون ! ولی میدونم تمام امشب داشتم به حال خودم گریه میکردم و اینکه چند تا دیگه مثل این دختر تو مدرسه ما هست 😭 دخترهایی که تمام سه ماه گذشته روسری هاشون رو در میاوردند که به آزادی برسند ... ومن میگفتم آزادگی از آزادی مهمتره چرا نمیفهمند ! یکی شون امشب پیش من بود و من میدیدم که هیچ چیزی از عاشورا و آزادگی نمیداند 😭 راستی یه تشکر ویژه هم امشب داشتم از خانم خادم هیاتی که با یک رفتار بسیار زننده ای اومد گفت، دختر روسریت رو سر کن و من را مبهوت خودش کرد🙄😳 آخه وسط سینه زنی، تو سیاهی ، قسمت خانومها،گوشه دیوار ... چی کار به کار یه روسری افتاده این دختر داری . اونم دختری که برای اولین بار داره روضه ی *مادر و چادر و سیلی و پهلوی شکسته* رو میشنوه از امشب احساس میکنم جهاد تبین خیلی سخت تر شد. @madaranemeidan
*تبیین خواهرانه* خواهرانم دانشجو هستند دانشجوی یکی از ابر شهرها ترم پیش حالشون زیاد خوب نبود افسرده و پژمرده... اما از من و از این راه دور چه کاری برمیومد متوسل شدم به خواهر اقاجان مون حضرت فاطمه ی معصومه ازشون خواستم خواهری کنه برای خواهران غریبم این ترم نگم براتون که حال شون چقدر خوب و عالی شده برای بار هزارم دلم قرص شد از توسل به ائمه... قدم اول را برداشته بودم این مدت حسابی هوای خواهرامو داشتم بی نصیحت و چشم غره با محبت و بی منت خالصانه و به نیت تقرب دل ها بهم... حالا وقت قدم دوم بود وقت تبیین وقت عملی شدن فرمان رهبرم زمان جبران کم کاری هام نسبت به خانواده، فامیل و همه ی هم کیشانم زمان نزدیک کردن قلب و ذهن خواهران نوجوانم به اسلام و انقلاب... از دوستان اهل مطالعه پرس وجو کردم لیستی از کتاب های جوون پسند نوشتم توی کانال کتابخانه مجازی مادرانه گذاشتم تا امانت بگیرم و اول خودم مطالعه کنم چند تایی شو پیدا میکنم و شروع کردم به خوندن اما فرصتم کم بود اخر هفته مسافر بودن بچه هامو سپردم منزل مادرم و رفتم پاتوق کتاب ورق زدم و ورق زدم از بین چندین کتاب پنج شش تا رو انتخاب کردم وخریدم که بعدا سه تاشون کادوپیچ شدن از جمله تولد در لس انجلس ستاره ها چیدنی نیستند .. اما نوجوان است و عاشق چیزهای تو دل برو پس راهمو کج کردم سمت مغازه ی تزییناتی، کادویی قلبی شکل و بسی شکیل خریدم اما باز هم دلم ارام نمیگرفت و با خودم فکر میکردم: یعنی کتابها رو میخونند؟ یعنی اثرگزاره؟ اذان مغرب بود نوزاد کوچکم رو سپردم به بچه های بزرگترم رفتم امامزاده محله مون که تازه همسایه شدیم😍 نماز خواندم متوسل شدم به آقا و بانو فاطمه ی معصومه ازشون خواستم کمکم کنن تا نقص ها و کم کاری هام رو جبران کنم😭 به زبان قاصرم، کارهام و هدیه های ناچیزم، نوری قرار بدن تا موثر واقع بشه... حالا اروم شدم کتاب ها و هدیه را کادوپیچ کردم بعلاوه ی شکلات های قلبی و نامه ای پر از مهر، تقدیم شان کردم بسی ذوق زده شده بودن. اما این پایان راه نیست محبت، هدیه، کتاب، تبیین، توسل، گفتگوهای خواهرانه، همه و همه .. باید ادامه دار باشه تا موثر واقع بشه باشد که مورد رضای حق قرار بگیرد چرا که دل ها دست خداست @madaranemeidan
*قسمت اول* بازار جهاد تبیین دوستان داغ داغ بود. هر روز گزارش کارِ دوستان رو میخوندم و با خودم فکر میکردم چه کاری از دستم برمیاد؟! تا اینکه یاد یه دوست خانوادگی و قدیمی افتادم با حاج خانم تماس گرفتم و از افکار و ایده هایی که تو سرم میچرخید و جامه عمل نمی پوشید گفتم... خیلی استقبال کردند گفتن خونه من در خدمت شما جوانان و دغدغه مندان هست. گفتم خدا خیرتون بده ولی چجوری نوجوونا و جوونا رو جذب کنیم؟ گفت من با چند تا از دخترهای فامیل تماس میگیرم ببینم چی میشه! خلاصه یه جلسه برای معارفه و محک زدن من و دوستان جوان شکل گرفت. قبل از رفتن به جلسه با یکی از دوستان که سابقه ی برقراری ارتباط با نسل جدید رو داشتن تماس گرفتم و ایشون راهنمایی های خوبی کردن من هم بر طبق نقشه راه جلو رفتم. اندک اندک جمع دختران جوان از راه رسیدن تو چهره همه نوعی شک دیده میشد... تا جایی که جا داشت لبخند داشتم و سعی میکردم فضا رو دوستانه کنم، زمان به سرعت میگذشت و هنوز یخ دخترا باز نشده بود... ولی من دیگه باید برمیگشتم خونه چون بچه هام منتظرم بودن. حالا نوبت اونا شده بود ، سرِ درد دلشون باز شده بود و دوست داشتن هنوز صحبت کنن. قول دادم هر هفته یکی دو ساعت با هم بشینیم و به قول معروف هر چه میخواهد دلِ تنگشان بگویند.... شماره هاشون رو گرفتم و یه گروه تشکیل دادیم. طی هفته چند تا کلیپ فرستادم و خواستم درباره اش فکر کنن. شکر خدا بازخورد خوبی داشت. @madaranemeidan
این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال... پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم سال بعد فاطمیه را قرار است توی مشهد زندگی کنم‌. دنیا حساب و کتاب هایش خیلی با دو تا دو تا چهارتای ما فرق می کند. فاطمیه ۱۴۰۱ است و من نشسته ام توی ماشین. چشم دوخته ام به مسیر موکب و منتظرم همسرم با چای استکانی برسد. چای را از دستش بگیرم و قاشق را بردارم و تند تند هم بزنم و حظ کنم از این صدا و آب و رنگ و هوای پر از فاطمیه. غرق دنیای خودم شده ام که یک دفعه صدای آشنا می شنوم. سرعت همزدن قاشق توی لیوان را کم می کنم و گوشم را تیز می کنم. ما ملت گریه سیاسی هستیم...ما ملت گریه سیاسی هستیم....با ذوق به همسرم می گویم:« می شنوی محسن صدای امام می آد!!! می شنوی صدای امامو...!!» انگار ۱۲بهمن شده و امام دارد توی بهشت زهرا برای دشمن خط و نشان می کشد. چای را سر می کشم و می دوم به سمت صدا. می خواهم بدانم این خوش سلیقگی از کجا آب می خورد. قدم به قدم به صدا نزدیک می شوم. می رسم به موکبی که با لوسترهای درخشان آویزان شده از سقفش تزیین شده است. سماورهای بزرگ طلایی چیده شده روی میز جلوی موکب هم در حال غلغل کردن است. سینی های استکان و نعلبکی هم مدام پر و خالی می شود. می روم به قسمت خواهران و دنبال یک خانم می گردم. اما خبری نیست. چشمم به نوجوانی می افتد که گوشه ی موکب نشسته و زل زده به گوشی اش. خودم را به پشت موکب می رسانم و آرام صدایش می زنم. بدون آن که سرش را بلند کند می گوید:« خانم چایی از اون ور میدن.» لبخندی می زنم و می گویم:« چایی نمی خوام. ازین صداها که دارین پخش می کنین می خوام.» سرش را بالا می آورد و نگاهی بهم می اندازد. _صدای چی خانم؟ مداحی منظورتونه! _نه اون صدا قبلیه. یه آقا بود داشت چی می گفت ما چی هستیم...؟ما ملت...؟ _آها امامو میگی؟ اسم امام که از قد و بالای کوچکش می زند بیرون، قند توی دلم آب می شود. ذوقم را پنهان می کنم و می گویم:« آره آره آفرین. توی سر و صدای ماشینا کامل نفهمیدم چی گفت.» بلند شد رو به رویم ایستاد، بادی به غبغب انداخت و گفت:« ایشون امام خمینی هستن آبجی! میگن ما ملت الکی گریه کن نیستیم. واسه چیزای به درد بخور گریه می کنیم.» دیگر نتوانستم ذوقم را به رویش نیاورم. با خنده گفتم:« مگه تو چند سالته انقد قشنگ امامو می‌شناسی و ازش حرف می زنی؟» زیرچشمی بهم نگاهی کرد و گفت:« ۱۴سالمه» گفتم:« ماشاءالله خیلی خوب موندی بهت نمیاد. ببینم امام رو چه طور شناختی ؟ اصلا کی بهت گفت اینو پخش کنی؟» دستی رو صورتش کشید و گفت:« خودم! بیا گوشیمو ببین من مسئول پخش صوت اینجام. تازه هنوز از امام دارم که پخش کنم.» پرسیدم:« خب پیش کی امام رو شناختی و یاد گرفتی؟ دوست دارم منم ازت یاد بگیرم.» اسم استادش را که گفت تا ته قصه را خواندم. از آن حاج آقاهای آدم حسابی بود. لبخندی زدم و بهش گفتم:« خداقوت به استادت و تو که انقد شاگرد زرنگی و درساتو خوب بلد شدی. حالا بمون منم برم برات یه چیزی بیارم.» دویدم به طرف ماشین و از توی داشبورد، دو تا کتاب نوجوان برداشتم و برایش بردم.» از اسم کتاب ها و موضوعش که گفتم برق دوید توی چشم هایش. سرش را انداخت پایین و تشکر کرد و رفت دوباره همون گوشه ی نیمه روشن موکب نشست. مزه ی شیرین این موکب برای همیشه زیر زبانم خواهد ماند. @madaranemeidan
پی نوشت ۱: ناگفته نماند که در تمام لحظاتی که من نشسته بودم گوشه موکب و داشتم با این بچه حرف می زدم از امام و از قید زمان و مکان خارج شده بودم، همسرم بنده خدا داشت دنبالم می گشت. و با خودش گفته بود دیگه یقینا رفتم سه چهار تا خیابون بالاتر دنبال صدا 🤪 دیگه وقتی دیدم سرگردون تو خیابون این ور و اون ورو نگاه می کنه تازه دوزاریم افتا که من با چه سرعتی از ماشین پیاده شدم و بعدش صبر نکردم بنده خدا بیاد. إن شاء الله خدا توی زندگی با من صبر جمیل بهش عنایت کنه😁 اینم نکته ی همسرداری! پی نوشت ۲: اینم کامل صحبت امام بچه‌ها و جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملتِ گریه»! آنها از همین گریه‌ها می‌ترسند، برای اینکه گریه‌ای است که گریه بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است.... حالا یک دسته‌ای آمده‌اند می‌گویند که نه، دیگر روضه نخوانید! نمی‌فهمند اینها که روضه یعنی چه. اینها ماهیت این عزاداری را نمی‌دانند چیست. نمی‌دانند که گریه کردن بر عزای امام حسین، زنده نگه داشتن نهضت، و زنده نگه داشتن همین معنا [ست‌] که یک جمعیت کمی در مقابل یک امپراتوری بزرگ ایستاد.... زنده نگه داشتن عاشورا یک مسئله بسیار مهم سیاسی- عبادی است... عزاداری کردن برای شهیدی که همه چیز را در راه اسلام داد [ه‌]، یک مسئله سیاسی است؛ یک مسئله‌ای است که در پیشبرد انقلاب اثر بسزا دارد.... ما ملت گریه سیاسی هستیم، ما ملتی هستیم که با همین اشکها سیل جریان می‌دهیم و خرد می‌کنیم سدهایی را که در مقابل اسلام ایستاده است...کُ لُّ یَوْمٍ عَاشُورَا؛ وَ کُلُّ اَرْضٍ کَرْبَلاء دستور است به اینکه هر روز و در هر جا باید همان نهضت را ادامه بدهید. @madaranemeidan
*دختران زهرایی* با امکانات بسیار کم تونستیم با دخترای زهرایی ( نوجوانان ) و بچه هامون( هیئت نونهالان عاشورایی) روضه ای بگیریم، و مادرا روبه این روضه دعوت کنیم. نمایش حدیث کسا و نوحه های دسته جمعی و سخنرانی و روضه و... @madaranemeidan
*میشه روضه خوند،حتی تو خونه کوچک!* از وقتی با مادرانه آشنا شدم خیلی تفکراتم اصلاح شد، مثلا متوجه شدم میشه تو خونه چهل متری هم روضه مادرانه داشت و خجالت کمبود فضا رو آدم نداشته باشه، یاد گرفتم اصل برقراری روضه مهمه نه تعداد، حتی میشه خودمون دعا بخونیم بدون اینکه مداحی دعوت بشه. با همسرم مطرح کردم و استقبال کرد، چند ماهی بود که نشده بود خونه رو اونطور که باید تمییز و مرتب کنم. دعایی خوندم و نیت کردیم و با همسرجان شروع کردیم به تمییز کردن، عجیب بود خونه ای که مدام به هم می‌ریخت یک روزه تمییز شد و سروسامان گرفت!!! اومدم به مادرای محله اطلاع بدم یک روز قبل شهادت فاطمه زهرا،روضه می‌خوام بزارم که دوستان قدیمیم زنگ زدن برای مهمونی به مناسبت به دنیا اومدن پسرمون. وا رفتم! از طرفی یکی از دوستام از شهر دیگه میخواست بیاد و صله رحم واجب بود و موندم تو دوراهی، تو دلم گفتم فاطمه زهرا نخواستی تو خونم اولین روضه برپا شه😭 نمی‌دونم چی شد یکشنبه ای که خیلی ناراحت بودم به دلم افتاد خب مهمونا هم که چهار نفرن، هم صله رحم میشه هم حدیث کسا میزاریم و شله زرد هم با هم بپزیم و رفقا هم میخورن و میبرن و به همسایه ها پخش میکنیم!!! روزی که اومدن ، قضیه رو توضیح دادم بهشون، کلی استقبال کردن و تو پذیرایی و اداره مهمانی و حتی پخت شله زرد و بچه داری بهم کمک کردن. وقتی صوتی حدیث کسا رو گذاشتم، یکدفعه همه ساکت شدن و رو به قبله خوندن، اصلا باورم نمیشد در این حد استقبال کنن . قشنگ ترین لحظه جایی بود که بهم گفتن چقدر این روضه چسبید و دلمون آروم شد، بهش احتیاج داشتیم! تو مهمونی کمی از بچه اوری زیاد صحبت شد و قصدم رو گفتم که تعداد بالا بچه میخوام، متعجب بودن اما خودشون اذعان داشتن که من برای زندگی برنامه ریزی دارم و با هدف و آینده نگری پیش میرم . از این به بعد قرار شد دور همی داشته باشیم و تلاشم رو میکنم در مورد بچه اوری و ساده زیستی صحبت بکنم، متاسفانه ما مذهبی ها تو تجملات گوی سبقت رو گرفتیم😔 @madaranemeidan
بعد از محرم محتوای برنامه هیئتمون، بیشتر جهاد تبیین بود. پس به این تصمیم رسیدیم که باید، تو این زمینه بیشتر کار کنیم. تو ماجرای اغتشاشات متوجه شدیم که چقدر دستمون خالیه. ازون جایی که مادرانه ی هیئت، پرچم دار جهادتبیین شده بود، پس در دوره های معرفتی جهاد تبیین مادرانه ی سبزوار شرکت کردیم و عزممون رو جزم کردیم که برنامه رو توی مراسمات هفتگی اجرا کنیم. از یکی از اساتید دوره تبیین مادرانه، دعوت کردیم که در جلسه ی هفتگی هیئت، مبانی انقلاب رو برای اعضای هیئت بیان کنند. در واقع این جلسات یک حرکت جدید بود، چرا که به صورت کلاسی و گفت وگو محور برگزار می‌شد و خانم ها هم میتونستن، راحت سوالات خودشون رو مطرح کنند. جالب این بود که مخاطبين جلسه بسیار متفاوت بودن، در همه رده های سنی، مخاطب داشتیم و بحث برام جالب بود. هر کس مطالب رو به اندازه ی فهم خودش دریافت می‌کرد . یه مسئله ی ما، سروصدا و شلوغ کاری بچه ها بود که همیشه یه اتاق براشون داشتیم. ولی چون مطالب نیاز به تمرکز بیشتری داشت، از همسایه ی همیشه همراهمون کمک گرفتیم. یه خونه نقلی نزدیک مون بود که توش یه پیرمرد تنها زندگی می‌کرد و خیلی برای بچه ها عالی بود و ایشون هم با اشتیاق پذیرفت. 😃 این جلسات دست آوردهای بسیار خوبی داشت. یه مورد مربوط به دختر ۱۲ ساله ی خودم هست که از خطیب جلسه خواستن چند تا کتاب در مورد انقلاب، بهش معرفی کنه که بیشتر متوجه بشه. دوم اینکه باعث ایجاد دغدغه ی بیشتری در بین اعضای هیئت شد نسبت به آشنایی با مبانی انقلاب و پیگیری جلسات و دوره های بیشتر در این زمینه. ما، اعضای مادرانه ی هیئت، در کنار این جلسات، شروع کردیم به هم خوانی کتاب صعود چهل ساله، که بسیار کاربردی بود. البته چون برخی آمارهای کتاب مربوط به مسائل اقتصادی بود و ما آشنایی با علم اقتصاد نداشتیم، از همسر یکی از دوستان که در این زمینه، مطالعه ی زیادی داشتن، خواستیم برامون این مسائل رو توضیح بدن، که به درخواست آقایون هیئت بنا شد، این جلسه دوباره به صورت کلاسی در جلسات هفتگی هیئت در ادامه کلاس های اصول انقلاب برگزار بشه. جلسه اول این هفته برگزار شد و خیلی عالی پیش رفت. بیان جلسات خیلی ساده و قابل فهم بود کلا این که چطور پول وارد بازار شد و پشتوانه اش چی بود ... ساز وکار بانک ها و....خیلی خوب بود چقدر این جلسات لازم بود. همیشه در جلسات هفتگی، یه زیارت عاشورا داشتیم و نهایتا گاهی سخنرانی. ولی الآن همه بعد از زیارت عاشورا و توسل، میشینن پای درس خدارو شکر. جلسات هفتگی هیئت ها باید بشه یه اتاق فکر برای جهاد تبیین. متاسفانه کار فرهنگی منحصر شده به ایام خاص که با دست خالی میریم پای کار... اگه در بین سال این دوره ها توی هیئتا اجرا بشه، همه با دست پر و یه نقشه راه وارد میدان میشن. @madaranemeidan
با خودم قرار گذاشتم با کتابهایم در محل کار خیلی زیرپوستی شاخک هارا تیز کنم. خب پس باید اول خودم کتاب را میخواندم تو مراسم یکی از دوستان کتاب زن زندگی ازادی رو داد بهم.اومدمو وقتی همه خوابیدن خوندم تموم کردم.ی نگاه ب جلدش کردم دیدم به عجب طرح خفنی خودشه برای جلب توجه. جلب توجه چی❗️❗️ اینکه تو محل کارم با تردد با کتابام خیلی زیرپوستی شاخکای بقیه رو تیز کنم☺️☺️ خب روز اول چون همکارام مرخصی بودن اصن نمیتوستم از اتاق بیام بیرون. دیدم من ک نمیرم ولی بقیه میان ک.این شد ک کتابو خیلی نمایشگاهی رو میز گزاشتم با جزوه نعمت جمهوری اسلامی اقای شهبازی. تق تق بفرمایید. سلام جواب ازمایش دخترخالمو بدین من ببرم خودش روستاس. باشه اماده بشه میگم بهتون. »»زن زندگی ازادی چ جالبه چ سریع کتابشو ساختن داشت باخودش حرف میردو جلد کتابو نگاه میکرد .میتونم ببرم گفتم بله حتما. گف میتونم ب یکی دیگ هم بدم گفتم حتما. گف بعد این چی میدین بخونم😳 گفتم راستش خودم دارم نعمت جمهوری اسلامی میخونم میتونم بعدش بدم بهتون. گف خیلیم عالی اینو میبرم بعد میام اونو میگیرم. @madaranemeidan
"پشت صحنه جلسه یک مادر" خیلی اوضاع خونمون حاد بود. شوهرم گفته بود تا ۱۱ بیای که دیرم میشه.🧐 از طرفی اوضاع احوال مایحتاج خونه از دستم در رفته بود.که یادم نمیاد تا حالا اینجوری شده باشم.😟 معمولا قبلش تدبیر میکنم.💪 مربی پرورشی یک مدرسه از مادرانه کمک فکری خواسته بود برای برپایی نمایشگاهی به مناسبت دهه فجر. جلسه‌ای به همین منظور تشکیل داده بودند. من و یکی دیگه از اعضای شورای مادرانه در جلسه حاضر شدیم. قراربود ظهر مادرم اینا از روستا بیان خونمون.که البته در هاله ای از ابهام بود. تو جلسه بودم و آقامون زنگ زد من دیرم شده سریع خودتو برسون که محمد تنهاس. با کلی استرس و عجله خودمو رسوندم خونه. و آقامون به سرعت از خونه زد بیرون. اونقدر دیرش شده بود که اصلا حتی با هم چشم تو چشم هم نشدیم فقط کفش هاشو پوشید و پرواز کرد دیگع روم نشد بهش لیست خرید بدم🙈 همون موقع مادرم زنگ زد که تا دارن میان تو راهند. حالا لحاف تشکا پهن وسط خونه.😱 سماور خاموش،اشپزخونه کمی بهم ریخته.😰 استکان های چای وسط سالن محمد کلی بهانه میگرفت که چرا برام خوراکی نگرفتی.😩 تو همون شرایط فکرم درگیر تهیه ناهار بود. ولی گوشت قرمز نداشتیم. مرغ هم که بابام نمیخوره.🤯 رفتم تو آشپزخونه با خودم گفتم باشه املت بزارم واااای خدا نون نداریم(بشکل خیلی کم سابقه)😰 گفتم باشه کمه جوش بزارم در فریزر رو باز کردم دیدم کمه نداریم.😣 بی خیال شدم، گفتم باشه استامبولی بزارم یادم اومد روغن نداریم...🤯 به زورررر ته شیشه رو خالی کردم و اونقدر قسم حضرت عباس بهش دادم تا بالاخره کامل خودشو پهن کرد وسط قابلمه و شد ۱/۳ استکان.🙄 با همون پیازو سرخ کردم اومدم سیب زمینی بریزم توش ولی فقططط یه دونه کوچولو داشتیم.🤦‍♀ خلاصه با همونا و مقداری گوجه سر هم کردم ناهارو... ولی با چی بخوریم برنج رو خشک که نمیشه خوردشون. ماست هم نداشتیم. یعنی داشتیم کم بود و ترش بود🤷‍♀ مقداری کاهو داشتیم سالاد درست کردم.و... بدون هویج و ترب و سس .خشک و خالی 🤭 فقط یکم گوجه و خیار داشت. یه پیازم خرد کردم توش و گفتم علی الله🙄 به سرعت برق و باد لحاف تشک ها رو جمع کردم در حالی که زیر شکمم تیر میکشید و دور نافم درد میکرد.🤰 چایی رو دم کردم. محمد هم چنان نق میزد. با وعده ی اومدن مهمونا ارومش کردم. گفتم اسباب بازی ها تو بیار تو آشپزخونه تا با هم بازی کنیم.🚙🚗 مهمون هام رسیدن.🚘 مادر مهربونم طبق معمول بقچه رو باز کرد.☺️ و خدایی که مهربونتر از مادره رزق به غیر حساب فرستاده بود برام.😭 مادرم جوز و کمه رو داد دستم.😃 و مقداری کره گاو😍 و یک عدد نون که برا تو راهشون برداشته بود🤩 مقداری میوه و... به سرعت چای ریختم. اومدم تو آشپزخونه یه گوجه رنده کردم تو جوز و کمه و با آویشن و گل محمدی گذاشتم کنار استامبولی بجای ماست ترش بیرونی😌 مقداری از کره رو به سرعت برق و باد چپوندم کنار برنج بجای روغن پالم.😇 نون روستا رو آوردم تو سفره بجای نون شهری☺️ و با دو پیاله ماست ترش تو یخچال دوغ درست کردم.🤩 سالاد رو هم آوردم کنارشون. خیلی چسبید بهمون. جاتون خالی. تیکه های پازل چنان قشنگ بدون نقش آفرینی من جفت جور شد که خودم متحیر موندم. خدایا خوب بود ولی دیگه خواهشاً منو اینجوری گوشه رینگ نزار دیگه😁 @madaranemeidan
"بازگشت گمورا" اولین بار این دخترا رو توی یک مهمونی تبیینی دیدم. دخترهای خیلی خوبی بودن. ظاهر موجه و مذهبی داشتن ولی خیلی سوالات، شبهات و ابهامات زیادی داشتن در خصوص ماهیت زن، در مورد دین اسلام، درمورد فلسفه حجاب، درباره ابنکه چرا پسرا آزادن و اونا نیستن، درباره محدودیتهایی که دارن و..... من سعی می‌کردم اول حرف هاشون رو بشنوم و بعد توی یک فرصت مناسب باهاشون صحبت کنم. بعد از اون توی یه مهمونی تبیینی دیگه هم دیدمشون و اینجا هم فقط گوش کردم و حرفی نزدم. توی مهمونی تبیینی سوم، براشون مستند رو پخش کردیم. بازگشت گمورا رو که دیدن خیلی توی بهت فرو رفتن. یکی شون بهم پیام داد که این مستند چقدر خوب بود و میشه این مستند رو به کسانی نشون داد که الان میرن توی خیابون و فکر می‌کنن بقیه به فکر حقوق اونان. ولی یکی دیگشون از این مستند به این نگاه رسیده بود که خب پس به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد و همه ی مردها غیرقابل اعتمادند و در واقع نکته ی اصلی مستند رو خیلی متوجه نشده بود ولی من کماکان با این نوجوون ها در ارتباط بودم و دنبال فرصت بودم که مباحث هویت زن رو از پایه های انسان شناسی شروع کنم و بهشون بگم و یه طرح درسی هایی رو اماده کرده بودم ولی واقعا فرصتی برای تموم کردن اون طرح درس ها هنوز پیدا نکرده بودم که خیلی زمان می برد. درنتیجه تصمیم گرفتم با توکل بر خدا همه ی اون چیزی که میخوام اخر بهشون بگم، همین اول بگم. توی گروهی که براشون تشکیل داده بودم توی دوسه تا ویس براشون لپ کلام رو گفتم. بازخوردها متفاوت بود یکیشون خیلی خوب مطلب رو گرفته بود دوتای دیگه یه مقدار درگیر جزئیات شده بودن و خیلی مطلب رو نگرفتن. ولی بازم خیلی خوب بود سوالاتی پیرامون اون ویس ها و صحبت ها پیش اومده و در موردش گفتگو شد. بعد از اون، من حس می‌کردم.. خب ایا ادامه دادن این صحبت ها و گفتگو ها با این دخترای نوجوون خوبه موثره یا نه؟ ایا انجام بدیم یا ندیم؟ ایا این حرف ها به دردشون میخوره یا نه؟ تا اینکه دیدم یه روز یکیشون بهم پیام داد گفت که : " خیلی صحبت هاتون عالی بوده برای من... و من رفتم همون ویس ها وصداهای شما رو خلاصه کردم و برای دوستام توی مدرسه تعریف کردم و اونها با جون و دل گوش میدادن خیلی براشون جالب بود و هی باز سوال میپرسیدن گفتن دوباره هرچی از این حرفها فهمیدی دوباره بیا برامون بگو" میگفت : " اول که میخواستم برم با دوستام صحبت کنم خیلی میترسیدم با خودم کلنجار میرفتم میگفتم اگه مسخره ام کنند چی؟ اگه یه چیزی بپرسن نتونم جواب بدم چی؟ باز خودم به خودم جواب میدادم که اگه نهایتا سوالی پرسیدن میگم من جوابشو از کسایی که مطلع اند میگیرم و براتون میارم. " میگفت: " حرف هایی که بهشون میگفتم خیلی براشون تازگی داشته و خیلی دوست داشتن دوباره از این صحبت ها بشنون میگفتن هرموقع از این مدل حرف ها دوباره داشتی یا شنیدی بیا دوباره به ما بگو و به شدت تشنه ی این حرف ها بودن. میگفت: " یکی شون که اطلاعات دینی و مذهبیش از من بیشتره و با مشاور مذهبی مدرسه مون در ارتباطه، گفته چقدر حرف های جالبیه.. من با مشاور مدرسه درارتباطم، خیلی باهاش صحبت میکنم ولی هیچ وقت اینارو به ما نگفته. " و خلاصه اینکه این دختر خانم که توی این تیم بود میومد توی گروه و دوستاش رو تشویق میکرد میگفت بچه ها برین با دوستاتون صحبت کنین گفتگو کنین در مورد این مطالب هرچی که خودتون فهمیدین بگین، هرچی هم که نفهمیدین هیچ اشکالی نداره، نترسین، جوابشو میپرسین و بعدش میارین، با خودتون یکم مبارزه کنین حتما این شجاعتو به خرج بدین و نا امید نشین. خیلی جالب بود برام که این دختر کلاس نهم این قدر درک و فهم بالایی داشت و اینطوری صحبت میکرد. جالب بود که تک تک اون صوت ها و کلیپ ها رو که گذاشته بودیم خلاصه کرده بود و برای دوستاش تعریف کرده یا بعضی هاش رو نشون داده بود. و میگفت دوستام خیلی دوست دارن که این مباحث رو دنبال کنند و خیلی تشنه ان... خیلی برام جالب بود که قشر نوجوان ما اینقدر تشنه ی شنیدن این حرف ها هستن و بهش گفتم هیچ اشکالی نداره دوستات رو توی همین گروهی که هستیم عضو کن، با اونا هم صحبت کنیم. @madaranemeidan
یکی از دوستان که معلم بود، تماس گرفت و گفت که میخواد شاگردهاش رو بیاره تا براشون مستند اکران کنیم. داشت مشورت میگرفت که چطوری بچه ها رو دعوت کنه، برای دیدن مستند. گفتم بهشون بگو میخوایم بریم یه مکان تاریخی رو ببینیم و در کنارش یه فیلم هم تماشا کنیم... و بیارشون حسنیه هنر. باهم قرار و مدار گذاشتیم و ساعت رو هماهنگ کردیم. روزی که بچه ها اومده بودن، منم رفتم. دخترخانم های جوانی بودن با تیپ ها و ظاهرهای متفاوت و مختلف. اول کل بنای تاریخی حسینیه هنر رو بهشون نشون دادم. اندرونی، بیرونی، حیاط، اتاق ها... همه رو بهشون معرفی کردم. بعد رفتیم به سالن اکران روی صندلی جاگیر شدن و بعد مستند بازگشت گمورا رو براشون پخش کردیم. در طول پخش مستند بچه ها میخکوب بودن و مستند رو دنبال میکردن. مستند که تموم شد، برق ها رو روشن کردیم. و من یکی یکی نظراتشون رو در مورد مستند پرسیدم. اینکه چی دریافت کردن از مستند. هرآن منتظر بودم یکیشون بلند بشه و اعتراض کنه ولی..... دخترهای خیلی باهوشی بودن و دریافت های خیلی نابی داشتن. دریافت هایی که حتی خانم های بزرگی که من براشون فیلم رو پخش کردم، نداشتن. خیلی براشون جذاب بود و توی بحث مشارکت میکردن. بعد من یه خلاصه و چکیده ای از مستند رو براشون گفتم... از تفاوت نگاه غرب به زن و نگاه اسلام به زن و نگاه جاهلیت به زن. مباحث براشون جالب بود و سراپا گوش بودن. مباحثم که تموم شد برام کف زدن، و به اذان رسیدیم... بعضی هاشون وایستادن نماز خوندن بعضی هاشون خداحافظی کردن و رفتن. حس خوبی داشتم.. هم من و هم اونا. من بهشون گفتم خوشحالم از اینکه باهاتون اشنا شدم حدود سی نفر بودن اونها هم ابراز خوشحالی میکردن و بعد باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. کمی بعد معلمشون بهم پیام داد و خیلی تشکر کرد، و میگفت هم خودش و هم بچه ها خیلی راضی بودن و گفت بچه ها برای دوستانشون هم تعریف میکردن، و چندتا از مادرهای بچه ها هم تماس گرفتن و بابت این برنامه تشکر کردن. @madaranemeidan