🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*تبیین خواهرانه*
خواهرانم دانشجو هستند
دانشجوی یکی از ابر شهرها
ترم پیش حالشون زیاد خوب نبود
افسرده و پژمرده...
اما از من و از این راه دور چه کاری برمیومد
متوسل شدم به خواهر اقاجان مون حضرت فاطمه ی معصومه
ازشون خواستم خواهری کنه
برای خواهران غریبم
این ترم نگم براتون که حال شون چقدر خوب و عالی شده
برای بار هزارم دلم قرص شد از توسل به ائمه...
قدم اول را برداشته بودم
این مدت حسابی هوای خواهرامو داشتم
بی نصیحت و چشم غره
با محبت و بی منت
خالصانه و به نیت تقرب دل ها بهم...
حالا وقت قدم دوم بود
وقت تبیین
وقت عملی شدن فرمان رهبرم
زمان جبران کم کاری هام نسبت به خانواده، فامیل و همه ی هم کیشانم
زمان نزدیک کردن قلب و ذهن خواهران نوجوانم به اسلام و انقلاب...
از دوستان اهل مطالعه پرس وجو کردم
لیستی از کتاب های جوون پسند نوشتم
توی کانال کتابخانه مجازی مادرانه گذاشتم تا امانت بگیرم و اول خودم مطالعه کنم
چند تایی شو پیدا میکنم و شروع کردم به خوندن
اما فرصتم کم بود
اخر هفته مسافر بودن
بچه هامو سپردم منزل مادرم و رفتم پاتوق کتاب
ورق زدم و ورق زدم
از بین چندین کتاب
پنج شش تا رو انتخاب کردم وخریدم
که بعدا سه تاشون کادوپیچ شدن
از جمله
تولد در لس انجلس
ستاره ها چیدنی نیستند ..
اما نوجوان است و عاشق چیزهای تو دل برو
پس راهمو کج کردم سمت مغازه ی تزییناتی، کادویی قلبی شکل و بسی شکیل خریدم
اما باز هم دلم ارام نمیگرفت
و با خودم فکر میکردم:
یعنی کتابها رو میخونند؟
یعنی اثرگزاره؟
اذان مغرب بود
نوزاد کوچکم رو سپردم به بچه های بزرگترم
رفتم امامزاده محله مون که تازه همسایه شدیم😍
نماز خواندم متوسل شدم به آقا و بانو فاطمه ی معصومه
ازشون خواستم کمکم کنن تا نقص ها و کم کاری هام رو جبران کنم😭
به زبان قاصرم، کارهام و هدیه های ناچیزم، نوری قرار بدن تا موثر واقع بشه...
حالا اروم شدم
کتاب ها و هدیه را کادوپیچ کردم
بعلاوه ی شکلات های قلبی و نامه ای پر از مهر، تقدیم شان کردم
بسی ذوق زده شده بودن.
اما این پایان راه نیست
محبت، هدیه، کتاب، تبیین، توسل، گفتگوهای خواهرانه، همه و همه ..
باید ادامه دار باشه تا موثر واقع بشه
باشد که مورد رضای حق قرار بگیرد
چرا که دل ها دست خداست
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*قسمت اول*
بازار جهاد تبیین دوستان داغ داغ بود.
هر روز گزارش کارِ دوستان رو میخوندم و با خودم فکر میکردم چه کاری از دستم برمیاد؟!
تا اینکه یاد یه دوست خانوادگی و قدیمی افتادم
با حاج خانم تماس گرفتم و از افکار و ایده هایی که تو سرم میچرخید و جامه عمل نمی پوشید گفتم...
خیلی استقبال کردند
گفتن خونه من در خدمت شما جوانان و دغدغه مندان هست.
گفتم خدا خیرتون بده ولی چجوری نوجوونا و جوونا رو جذب کنیم؟
گفت من با چند تا از دخترهای فامیل تماس میگیرم ببینم چی میشه!
خلاصه یه جلسه برای معارفه و محک زدن من و دوستان جوان شکل گرفت.
قبل از رفتن به جلسه با یکی از دوستان که سابقه ی برقراری ارتباط با نسل جدید رو داشتن تماس گرفتم و ایشون راهنمایی های خوبی کردن
من هم بر طبق نقشه راه جلو رفتم.
اندک اندک جمع دختران جوان از راه رسیدن
تو چهره همه نوعی شک دیده میشد...
تا جایی که جا داشت لبخند داشتم و سعی میکردم فضا رو دوستانه کنم،
زمان به سرعت میگذشت و هنوز یخ دخترا باز نشده بود...
ولی من دیگه باید برمیگشتم خونه
چون بچه هام منتظرم بودن.
حالا نوبت اونا شده بود ،
سرِ درد دلشون باز شده بود و دوست داشتن هنوز صحبت کنن.
قول دادم هر هفته یکی دو ساعت با هم بشینیم و به قول معروف هر چه میخواهد دلِ تنگشان بگویند....
شماره هاشون رو گرفتم و یه گروه تشکیل دادیم.
طی هفته چند تا کلیپ فرستادم و خواستم درباره اش فکر کنن.
شکر خدا بازخورد خوبی داشت.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
#حال_خیلی_خوب
این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال...
پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم سال بعد فاطمیه را قرار است توی مشهد زندگی کنم. دنیا حساب و کتاب هایش خیلی با دو تا دو تا چهارتای ما فرق می کند.
فاطمیه ۱۴۰۱ است و من نشسته ام توی ماشین. چشم دوخته ام به مسیر موکب و منتظرم همسرم با چای استکانی برسد. چای را از دستش بگیرم و قاشق را بردارم و تند تند هم بزنم و حظ کنم از این صدا و آب و رنگ و هوای پر از فاطمیه.
غرق دنیای خودم شده ام که یک دفعه صدای آشنا می شنوم. سرعت همزدن قاشق توی لیوان را کم می کنم و گوشم را تیز می کنم.
ما ملت گریه سیاسی هستیم...ما ملت گریه سیاسی هستیم....با ذوق به همسرم می گویم:« می شنوی محسن صدای امام می آد!!! می شنوی صدای امامو...!!»
انگار ۱۲بهمن شده و امام دارد توی بهشت زهرا برای دشمن خط و نشان می کشد. چای را سر می کشم و می دوم به سمت صدا.
می خواهم بدانم این خوش سلیقگی از کجا آب می خورد.
قدم به قدم به صدا نزدیک می شوم. می رسم به موکبی که با لوسترهای درخشان آویزان شده از سقفش تزیین شده است.
سماورهای بزرگ طلایی چیده شده روی میز جلوی موکب هم در حال غلغل کردن است.
سینی های استکان و نعلبکی هم مدام پر و خالی می شود.
می روم به قسمت خواهران و دنبال یک خانم می گردم. اما خبری نیست. چشمم به نوجوانی می افتد که گوشه ی موکب نشسته و زل زده به گوشی اش.
خودم را به پشت موکب می رسانم و آرام صدایش می زنم.
بدون آن که سرش را بلند کند می گوید:« خانم چایی از اون ور میدن.»
لبخندی می زنم و می گویم:« چایی نمی خوام. ازین صداها که دارین پخش می کنین می خوام.»
سرش را بالا می آورد و نگاهی بهم می اندازد.
_صدای چی خانم؟ مداحی منظورتونه!
_نه اون صدا قبلیه. یه آقا بود داشت چی می گفت ما چی هستیم...؟ما ملت...؟
_آها امامو میگی؟
اسم امام که از قد و بالای کوچکش می زند بیرون، قند توی دلم آب می شود.
ذوقم را پنهان می کنم و می گویم:« آره آره آفرین. توی سر و صدای ماشینا کامل نفهمیدم چی گفت.»
بلند شد رو به رویم ایستاد، بادی به غبغب انداخت و گفت:« ایشون امام خمینی هستن آبجی! میگن ما ملت الکی گریه کن نیستیم. واسه چیزای به درد بخور گریه می کنیم.»
دیگر نتوانستم ذوقم را به رویش نیاورم.
با خنده گفتم:« مگه تو چند سالته انقد قشنگ امامو میشناسی و ازش حرف می زنی؟»
زیرچشمی بهم نگاهی کرد و گفت:« ۱۴سالمه»
گفتم:« ماشاءالله خیلی خوب موندی بهت نمیاد. ببینم امام رو چه طور شناختی ؟ اصلا کی بهت گفت اینو پخش کنی؟»
دستی رو صورتش کشید و گفت:« خودم! بیا گوشیمو ببین من مسئول پخش صوت اینجام. تازه هنوز از امام دارم که پخش کنم.»
پرسیدم:« خب پیش کی امام رو شناختی و یاد گرفتی؟ دوست دارم منم ازت یاد بگیرم.»
اسم استادش را که گفت تا ته قصه را خواندم.
از آن حاج آقاهای آدم حسابی بود.
لبخندی زدم و بهش گفتم:« خداقوت به استادت و تو که انقد شاگرد زرنگی و درساتو خوب بلد شدی. حالا بمون منم برم برات یه چیزی بیارم.»
دویدم به طرف ماشین و از توی داشبورد، دو تا کتاب نوجوان برداشتم و برایش بردم.»
از اسم کتاب ها و موضوعش که گفتم برق دوید توی چشم هایش. سرش را انداخت پایین و تشکر کرد و رفت دوباره همون گوشه ی نیمه روشن موکب نشست.
مزه ی شیرین این موکب برای همیشه زیر زبانم خواهد ماند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
#حال_خیلی_خوب این هم آخرین قطره های چای فاطمیه امسال... پارسال مثل این روزها حتی فکرش را نمی کردم
پی نوشت ۱: ناگفته نماند که در تمام لحظاتی که من نشسته بودم گوشه موکب و داشتم با این بچه حرف می زدم از امام و از قید زمان و مکان خارج شده بودم، همسرم بنده خدا داشت دنبالم می گشت. و با خودش گفته بود دیگه یقینا رفتم سه چهار تا خیابون بالاتر دنبال صدا 🤪
دیگه وقتی دیدم سرگردون تو خیابون این ور و اون ورو نگاه می کنه تازه دوزاریم افتا که من با چه سرعتی از ماشین پیاده شدم و بعدش صبر نکردم بنده خدا بیاد.
إن شاء الله خدا توی زندگی با من صبر جمیل بهش عنایت کنه😁
اینم نکته ی همسرداری!
پی نوشت ۲: اینم کامل صحبت امام
بچهها و جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملتِ گریه»! آنها از همین گریهها میترسند، برای اینکه گریهای است که گریه بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است.... حالا یک دستهای آمدهاند میگویند که نه، دیگر روضه نخوانید! نمیفهمند اینها که روضه یعنی چه. اینها ماهیت این عزاداری را نمیدانند چیست. نمیدانند که گریه کردن بر عزای امام حسین، زنده نگه داشتن نهضت، و زنده نگه داشتن همین معنا [ست] که یک جمعیت کمی در مقابل یک امپراتوری بزرگ ایستاد.... زنده نگه داشتن عاشورا یک مسئله بسیار مهم سیاسی- عبادی است... عزاداری کردن برای شهیدی که همه چیز را در راه اسلام داد [ه]، یک مسئله سیاسی است؛ یک مسئلهای است که در پیشبرد انقلاب اثر بسزا دارد.... ما ملت گریه سیاسی هستیم، ما ملتی هستیم که با همین اشکها سیل جریان میدهیم و خرد میکنیم سدهایی را که در مقابل اسلام ایستاده است...کُ لُّ یَوْمٍ عَاشُورَا؛ وَ کُلُّ اَرْضٍ کَرْبَلاء دستور است به اینکه هر روز و در هر جا باید همان نهضت را ادامه بدهید.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*دختران زهرایی*
با امکانات بسیار کم تونستیم با دخترای زهرایی ( نوجوانان )
و بچه هامون( هیئت نونهالان عاشورایی)
روضه ای بگیریم، و مادرا روبه این روضه دعوت کنیم.
نمایش حدیث کسا و نوحه های دسته جمعی و سخنرانی و روضه و...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*میشه روضه خوند،حتی تو خونه کوچک!*
از وقتی با مادرانه آشنا شدم خیلی تفکراتم اصلاح شد، مثلا متوجه شدم میشه تو خونه چهل متری هم روضه مادرانه داشت و خجالت کمبود فضا رو آدم نداشته باشه، یاد گرفتم اصل برقراری روضه مهمه نه تعداد، حتی میشه خودمون دعا بخونیم بدون اینکه مداحی دعوت بشه.
با همسرم مطرح کردم و استقبال کرد، چند ماهی بود که نشده بود خونه رو اونطور که باید تمییز و مرتب کنم.
دعایی خوندم و نیت کردیم و با همسرجان شروع کردیم به تمییز کردن، عجیب بود خونه ای که مدام به هم میریخت یک روزه تمییز شد و سروسامان گرفت!!!
اومدم به مادرای محله اطلاع بدم یک روز قبل شهادت فاطمه زهرا،روضه میخوام بزارم که دوستان قدیمیم زنگ زدن برای مهمونی به مناسبت به دنیا اومدن پسرمون. وا رفتم!
از طرفی یکی از دوستام از شهر دیگه میخواست بیاد و صله رحم واجب بود و موندم تو دوراهی، تو دلم گفتم فاطمه زهرا نخواستی تو خونم اولین روضه برپا شه😭
نمیدونم چی شد یکشنبه ای که خیلی ناراحت بودم به دلم افتاد خب مهمونا هم که چهار نفرن، هم صله رحم میشه هم حدیث کسا میزاریم و شله زرد هم با هم بپزیم و رفقا هم میخورن و میبرن و به همسایه ها پخش میکنیم!!!
روزی که اومدن ، قضیه رو توضیح دادم بهشون، کلی استقبال کردن و تو پذیرایی و اداره مهمانی و حتی پخت شله زرد و بچه داری بهم کمک کردن.
وقتی صوتی حدیث کسا رو گذاشتم، یکدفعه همه ساکت شدن و رو به قبله خوندن، اصلا باورم نمیشد در این حد استقبال کنن .
قشنگ ترین لحظه جایی بود که بهم گفتن چقدر این روضه چسبید و دلمون آروم شد، بهش احتیاج داشتیم!
تو مهمونی کمی از بچه اوری زیاد صحبت شد و قصدم رو گفتم که تعداد بالا بچه میخوام، متعجب بودن اما خودشون اذعان داشتن که من برای زندگی برنامه ریزی دارم و با هدف و آینده نگری پیش میرم .
از این به بعد قرار شد دور همی داشته باشیم و تلاشم رو میکنم در مورد بچه اوری و ساده زیستی صحبت بکنم، متاسفانه ما مذهبی ها تو تجملات گوی سبقت رو گرفتیم😔
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
بعد از محرم محتوای برنامه هیئتمون، بیشتر جهاد تبیین بود.
پس به این تصمیم رسیدیم که باید، تو این زمینه بیشتر کار کنیم. تو ماجرای اغتشاشات متوجه شدیم که چقدر دستمون خالیه. ازون جایی که مادرانه ی هیئت، پرچم دار جهادتبیین شده بود، پس در دوره های معرفتی جهاد تبیین مادرانه ی سبزوار شرکت کردیم و عزممون رو جزم کردیم که برنامه رو توی مراسمات هفتگی اجرا کنیم.
از یکی از اساتید دوره تبیین مادرانه، دعوت کردیم که در جلسه ی هفتگی هیئت، مبانی انقلاب رو برای اعضای هیئت بیان کنند.
در واقع این جلسات یک حرکت جدید بود، چرا که به صورت کلاسی و گفت وگو محور برگزار میشد و خانم ها هم میتونستن، راحت سوالات خودشون رو مطرح کنند.
جالب این بود که مخاطبين جلسه بسیار متفاوت بودن، در همه رده های سنی، مخاطب داشتیم و بحث برام جالب بود. هر کس مطالب رو به اندازه ی فهم خودش دریافت میکرد .
یه مسئله ی ما، سروصدا و شلوغ کاری بچه ها بود که همیشه یه اتاق براشون داشتیم. ولی چون مطالب نیاز به تمرکز بیشتری داشت، از همسایه ی همیشه همراهمون کمک گرفتیم.
یه خونه نقلی نزدیک مون بود که توش یه پیرمرد تنها زندگی میکرد و خیلی برای بچه ها عالی بود و ایشون هم با اشتیاق پذیرفت. 😃
این جلسات دست آوردهای بسیار خوبی داشت. یه مورد مربوط به دختر ۱۲ ساله ی خودم هست که از خطیب جلسه خواستن چند تا کتاب در مورد انقلاب، بهش معرفی کنه که بیشتر متوجه بشه.
دوم اینکه باعث ایجاد دغدغه ی بیشتری در بین اعضای هیئت شد نسبت به آشنایی با مبانی انقلاب و پیگیری جلسات و دوره های بیشتر در این زمینه.
ما، اعضای مادرانه ی هیئت، در کنار این جلسات، شروع کردیم به هم خوانی کتاب صعود چهل ساله، که بسیار کاربردی بود. البته چون برخی آمارهای کتاب مربوط به مسائل اقتصادی بود و ما آشنایی با علم اقتصاد نداشتیم، از همسر یکی از دوستان که در این زمینه، مطالعه ی زیادی داشتن، خواستیم برامون این مسائل رو توضیح بدن، که به درخواست آقایون هیئت بنا شد، این جلسه دوباره به صورت کلاسی در جلسات هفتگی هیئت در ادامه کلاس های اصول انقلاب برگزار بشه.
جلسه اول این هفته برگزار شد و خیلی عالی پیش رفت.
بیان جلسات خیلی ساده و قابل فهم بود کلا این که چطور پول وارد بازار شد و پشتوانه اش چی بود ... ساز وکار بانک ها و....خیلی خوب بود
چقدر این جلسات لازم بود.
همیشه در جلسات هفتگی، یه زیارت عاشورا داشتیم و نهایتا گاهی سخنرانی. ولی الآن همه بعد از زیارت عاشورا و توسل، میشینن پای درس خدارو شکر.
جلسات هفتگی هیئت ها باید بشه یه اتاق فکر برای جهاد تبیین.
متاسفانه کار فرهنگی منحصر شده به ایام خاص که با دست خالی میریم پای کار... اگه در بین سال این دوره ها توی هیئتا اجرا بشه، همه با دست پر و یه نقشه راه وارد میدان میشن.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
روضههای مقاومت "انقلابیترین بانوی تاریخ"
فاطمیه ۱۴۰۱
#روضههای_تبیینی
#روضههایمادروکودک
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
با خودم قرار گذاشتم با کتابهایم در محل کار خیلی زیرپوستی شاخک هارا تیز کنم.
خب پس باید اول خودم کتاب را میخواندم تو مراسم یکی از دوستان کتاب زن زندگی ازادی رو داد بهم.اومدمو وقتی همه خوابیدن خوندم تموم کردم.ی نگاه ب جلدش کردم دیدم به عجب طرح خفنی خودشه برای جلب توجه.
جلب توجه چی❗️❗️
اینکه تو محل کارم با تردد با کتابام خیلی زیرپوستی شاخکای بقیه رو تیز کنم☺️☺️
خب روز اول چون همکارام مرخصی بودن اصن نمیتوستم از اتاق بیام بیرون.
دیدم من ک نمیرم ولی بقیه میان ک.این شد ک کتابو خیلی نمایشگاهی رو میز گزاشتم با جزوه نعمت جمهوری اسلامی اقای شهبازی.
تق تق
بفرمایید.
سلام جواب ازمایش دخترخالمو بدین من ببرم خودش روستاس.
باشه اماده بشه میگم بهتون.
»»زن زندگی ازادی چ جالبه چ سریع کتابشو ساختن داشت باخودش حرف میردو جلد کتابو نگاه میکرد
.میتونم ببرم گفتم بله حتما.
گف میتونم ب یکی دیگ هم بدم گفتم حتما.
گف بعد این چی میدین بخونم😳
گفتم راستش خودم دارم نعمت جمهوری اسلامی میخونم میتونم بعدش بدم بهتون.
گف خیلیم عالی اینو میبرم بعد میام اونو میگیرم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
"پشت صحنه جلسه یک مادر"
خیلی اوضاع خونمون حاد بود. شوهرم گفته بود تا ۱۱ بیای که دیرم میشه.🧐
از طرفی اوضاع احوال مایحتاج خونه از دستم در رفته بود.که یادم نمیاد تا حالا اینجوری شده باشم.😟
معمولا قبلش تدبیر میکنم.💪
مربی پرورشی یک مدرسه از مادرانه کمک فکری خواسته بود برای برپایی نمایشگاهی به مناسبت دهه فجر.
جلسهای به همین منظور تشکیل داده بودند. من و یکی دیگه از اعضای شورای مادرانه در جلسه حاضر شدیم.
قراربود ظهر مادرم اینا از روستا بیان خونمون.که البته در هاله ای از ابهام بود.
تو جلسه بودم و آقامون زنگ زد من دیرم شده سریع خودتو برسون که محمد تنهاس.
با کلی استرس و عجله خودمو رسوندم خونه.
و آقامون به سرعت از خونه زد بیرون.
اونقدر دیرش شده بود که اصلا حتی با هم چشم تو چشم هم نشدیم فقط کفش هاشو پوشید و پرواز کرد دیگع روم نشد بهش لیست خرید بدم🙈
همون موقع مادرم زنگ زد که تا دارن میان تو راهند.
حالا لحاف تشکا پهن وسط خونه.😱
سماور خاموش،اشپزخونه کمی بهم ریخته.😰
استکان های چای وسط سالن
محمد کلی بهانه میگرفت که چرا برام خوراکی نگرفتی.😩
تو همون شرایط فکرم درگیر تهیه ناهار بود.
ولی گوشت قرمز نداشتیم.
مرغ هم که بابام نمیخوره.🤯
رفتم تو آشپزخونه با خودم گفتم باشه املت بزارم
واااای خدا نون نداریم(بشکل خیلی کم سابقه)😰
گفتم باشه کمه جوش بزارم در فریزر رو باز کردم دیدم کمه نداریم.😣
بی خیال شدم، گفتم باشه استامبولی بزارم یادم اومد روغن نداریم...🤯
به زورررر ته شیشه رو خالی کردم و اونقدر قسم حضرت عباس بهش دادم تا بالاخره کامل خودشو پهن کرد وسط قابلمه و شد ۱/۳ استکان.🙄
با همون پیازو سرخ کردم اومدم سیب زمینی بریزم توش ولی فقططط یه دونه کوچولو داشتیم.🤦♀
خلاصه با همونا و مقداری گوجه سر هم کردم ناهارو...
ولی با چی بخوریم برنج رو خشک که نمیشه خوردشون. ماست هم نداشتیم. یعنی داشتیم کم بود و ترش بود🤷♀
مقداری کاهو داشتیم سالاد درست کردم.و...
بدون هویج و ترب و سس .خشک و خالی 🤭
فقط یکم گوجه و خیار داشت.
یه پیازم خرد کردم توش و گفتم علی الله🙄
به سرعت برق و باد لحاف تشک ها رو جمع کردم در حالی که زیر شکمم تیر میکشید و دور نافم درد میکرد.🤰
چایی رو دم کردم.
محمد هم چنان نق میزد.
با وعده ی اومدن مهمونا ارومش کردم.
گفتم اسباب بازی ها تو بیار تو آشپزخونه تا با هم بازی کنیم.🚙🚗
مهمون هام رسیدن.🚘
مادر مهربونم طبق معمول بقچه رو باز کرد.☺️
و خدایی که مهربونتر از مادره رزق به غیر حساب فرستاده بود برام.😭
مادرم جوز و کمه رو داد دستم.😃
و مقداری کره گاو😍
و یک عدد نون که برا تو راهشون برداشته بود🤩
مقداری میوه و...
به سرعت چای ریختم.
اومدم تو آشپزخونه یه گوجه رنده کردم تو جوز و کمه و با آویشن و گل محمدی گذاشتم کنار استامبولی بجای ماست ترش بیرونی😌
مقداری از کره رو به سرعت برق و باد چپوندم کنار برنج بجای روغن پالم.😇
نون روستا رو آوردم تو سفره بجای نون شهری☺️
و با دو پیاله ماست ترش تو یخچال دوغ درست کردم.🤩
سالاد رو هم آوردم کنارشون.
خیلی چسبید بهمون.
جاتون خالی.
تیکه های پازل چنان قشنگ بدون نقش آفرینی من جفت جور شد که خودم متحیر موندم.
خدایا خوب بود ولی دیگه خواهشاً منو اینجوری گوشه رینگ نزار دیگه😁
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
"بازگشت گمورا"
اولین بار این دخترا رو توی یک مهمونی تبیینی دیدم.
دخترهای خیلی خوبی بودن.
ظاهر موجه و مذهبی داشتن ولی خیلی سوالات، شبهات و ابهامات زیادی داشتن در خصوص ماهیت زن، در مورد دین اسلام، درمورد فلسفه حجاب، درباره ابنکه چرا پسرا آزادن و اونا نیستن، درباره محدودیتهایی که دارن و.....
من سعی میکردم اول حرف هاشون رو بشنوم و بعد توی یک فرصت مناسب باهاشون صحبت کنم.
بعد از اون توی یه مهمونی تبیینی دیگه هم دیدمشون و اینجا هم فقط گوش کردم و حرفی نزدم.
توی مهمونی تبیینی سوم، براشون مستند #بازگشت_گمورا رو پخش کردیم.
بازگشت گمورا رو که دیدن خیلی توی بهت فرو رفتن.
یکی شون بهم پیام داد که این مستند چقدر خوب بود و میشه این مستند رو به کسانی نشون داد که الان میرن توی خیابون و فکر میکنن بقیه به فکر حقوق اونان.
ولی یکی دیگشون از این مستند به این نگاه رسیده بود که خب پس به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد و همه ی مردها غیرقابل اعتمادند و در واقع نکته ی اصلی مستند رو خیلی متوجه نشده بود
ولی من کماکان با این نوجوون ها در ارتباط بودم و دنبال فرصت بودم که مباحث هویت زن رو از پایه های انسان شناسی شروع کنم و بهشون بگم و یه طرح درسی هایی رو اماده کرده بودم
ولی واقعا فرصتی برای تموم کردن اون طرح درس ها هنوز پیدا نکرده بودم که خیلی زمان می برد.
درنتیجه تصمیم گرفتم با توکل بر خدا همه ی اون چیزی که میخوام اخر بهشون بگم، همین اول بگم.
توی گروهی که براشون تشکیل داده بودم توی دوسه تا ویس براشون لپ کلام رو گفتم.
بازخوردها متفاوت بود
یکیشون خیلی خوب مطلب رو گرفته بود
دوتای دیگه یه مقدار درگیر جزئیات شده بودن و خیلی مطلب رو نگرفتن.
ولی بازم خیلی خوب بود
سوالاتی پیرامون اون ویس ها و صحبت ها پیش اومده و در موردش گفتگو شد.
بعد از اون، من حس میکردم.. خب ایا ادامه دادن این صحبت ها و گفتگو ها با این دخترای نوجوون خوبه موثره یا نه؟
ایا انجام بدیم یا ندیم؟
ایا این حرف ها به دردشون میخوره یا نه؟
تا اینکه دیدم یه روز یکیشون بهم پیام داد گفت که :
" خیلی صحبت هاتون عالی بوده برای من... و من رفتم همون ویس ها وصداهای شما رو خلاصه کردم و برای دوستام توی مدرسه تعریف کردم
و اونها با جون و دل گوش میدادن
خیلی براشون جالب بود
و هی باز سوال میپرسیدن
گفتن دوباره هرچی از این حرفها فهمیدی دوباره بیا برامون بگو"
میگفت :
" اول که میخواستم برم با دوستام صحبت کنم خیلی میترسیدم با خودم کلنجار میرفتم میگفتم
اگه مسخره ام کنند چی؟
اگه یه چیزی بپرسن نتونم جواب بدم چی؟
باز خودم به خودم جواب میدادم
که اگه نهایتا سوالی پرسیدن میگم
من جوابشو از کسایی که مطلع اند میگیرم و براتون میارم. "
میگفت:
" حرف هایی که بهشون میگفتم
خیلی براشون تازگی داشته
و خیلی دوست داشتن دوباره از این صحبت ها بشنون
میگفتن هرموقع از این مدل حرف ها دوباره داشتی یا شنیدی بیا دوباره به ما بگو
و به شدت تشنه ی این حرف ها بودن.
میگفت:
" یکی شون که اطلاعات دینی و مذهبیش از من بیشتره و با مشاور مذهبی مدرسه مون در ارتباطه،
گفته چقدر حرف های جالبیه.. من با مشاور مدرسه درارتباطم، خیلی باهاش صحبت میکنم ولی هیچ وقت اینارو به ما نگفته. "
و خلاصه اینکه این دختر خانم که توی این تیم بود میومد توی گروه و دوستاش رو تشویق میکرد میگفت بچه ها برین با دوستاتون صحبت کنین گفتگو کنین در مورد این مطالب هرچی که خودتون فهمیدین بگین، هرچی هم که نفهمیدین هیچ اشکالی نداره،
نترسین، جوابشو میپرسین و بعدش میارین،
با خودتون یکم مبارزه کنین حتما این شجاعتو به خرج بدین و نا امید نشین.
خیلی جالب بود برام
که این دختر کلاس نهم این قدر درک و فهم بالایی داشت و اینطوری صحبت میکرد.
جالب بود که تک تک اون صوت ها و کلیپ ها رو که گذاشته بودیم خلاصه کرده بود و برای دوستاش تعریف کرده یا بعضی هاش رو نشون داده بود.
و میگفت دوستام خیلی دوست دارن که این مباحث رو دنبال کنند و خیلی تشنه ان...
خیلی برام جالب بود که قشر نوجوان ما اینقدر تشنه ی شنیدن این حرف ها هستن و بهش گفتم هیچ اشکالی نداره
دوستات رو توی همین گروهی که هستیم عضو کن، با اونا هم صحبت کنیم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
یکی از دوستان که معلم بود، تماس گرفت و گفت که میخواد شاگردهاش رو بیاره تا براشون مستند اکران کنیم.
داشت مشورت میگرفت که چطوری بچه ها رو دعوت کنه، برای دیدن مستند.
گفتم بهشون بگو میخوایم بریم یه مکان تاریخی رو ببینیم و در کنارش یه فیلم هم تماشا کنیم... و بیارشون حسنیه هنر.
باهم قرار و مدار گذاشتیم و ساعت رو هماهنگ کردیم.
روزی که بچه ها اومده بودن، منم رفتم.
دخترخانم های جوانی بودن با تیپ ها و ظاهرهای متفاوت و مختلف.
اول کل بنای تاریخی حسینیه هنر رو بهشون نشون دادم.
اندرونی، بیرونی، حیاط، اتاق ها... همه رو بهشون معرفی کردم.
بعد رفتیم به سالن اکران
روی صندلی جاگیر شدن و بعد مستند بازگشت گمورا رو براشون پخش کردیم.
در طول پخش مستند بچه ها میخکوب بودن و مستند رو دنبال میکردن.
مستند که تموم شد، برق ها رو روشن کردیم.
و من یکی یکی نظراتشون رو در مورد مستند پرسیدم.
اینکه چی دریافت کردن از مستند.
هرآن منتظر بودم یکیشون بلند بشه و اعتراض کنه ولی.....
دخترهای خیلی باهوشی بودن و دریافت های خیلی نابی داشتن.
دریافت هایی که حتی خانم های بزرگی که من براشون فیلم رو پخش کردم، نداشتن.
خیلی براشون جذاب بود و توی بحث مشارکت میکردن.
بعد من یه خلاصه و چکیده ای از مستند رو براشون گفتم...
از تفاوت نگاه غرب به زن
و نگاه اسلام به زن
و نگاه جاهلیت به زن.
مباحث براشون جالب بود و سراپا گوش بودن.
مباحثم که تموم شد برام کف زدن،
و به اذان رسیدیم...
بعضی هاشون وایستادن نماز خوندن بعضی هاشون خداحافظی کردن و رفتن.
حس خوبی داشتم.. هم من و هم اونا.
من بهشون گفتم خوشحالم از اینکه باهاتون اشنا شدم
حدود سی نفر بودن
اونها هم ابراز خوشحالی میکردن
و بعد باهاشون خداحافظی کردم و رفتم.
کمی بعد معلمشون بهم پیام داد و خیلی تشکر کرد،
و میگفت هم خودش و هم بچه ها خیلی راضی بودن
و گفت بچه ها برای دوستانشون هم تعریف میکردن،
و چندتا از مادرهای بچه ها هم تماس گرفتن و بابت این برنامه تشکر کردن.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan