eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
721 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
187 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین تلاش ها برای دعوت مردم در انتخابات ۱۴۰۲✌️🇮🇷 🔥تنور انتخابات را داغ کنیم🔥 @madaranemeidan
شب قبل انتخابات،با چندتا از دوستان مادرانه‌ای رفتیم گل و شکلات خریدیم،نسکافه هم آماده کردیم. حاشیه ی یکی از خیابونای شلوغ شهر،میز گذاشتیم و ضمن پذیرایی، برگه‌ی "چرارای‌میدهیم‌" به عابرین می‌دادیم. الحمدلله ۹۰ درصد واکنش‌ها مثبت بود... @madaranemeidan
تبیین پیامکی! زن دایی عزیزم برای مشکل زانوش، بهم پیام داد تا شماره ی یه دکتر کاربلد رو ازم بگیره. قرار شد براش پیامک کنم. منم فرصت رو غنیمت شمردم و بعد از فرستادن شماره ی دکتر، تکلیف تواصی رو همون پیامکی به جا آوردم! @madaranemeidan
تببین با تماس و پیامک دوست داشتم یه کاری برای کشورم انجام بدم... تلفن رو برداشتم و با چند نفر تماس گرفتم... براشون از حساس بودن انتخابات گفتم و بهشون سپردم که به خانواده و فامیل و دوستانتون پیام بدین و به انتخابات،تشویق کنید. یه متن پیامکی برای مشارکت در انتخابات آماده کردم و به تمام مخاطبین موبایلم، فرستادم. @madaranemeidan
هر چند ناراضی اما رأی میدهیم! توی سردترین روز سال داشت توی خیابان کناری مصلی،میوه میفروخت... توی یک وانت کوچک! دست هایش یخ زده بود... جلو رفتم،بعد از سلام و خدا قوت گفتم:آقا میشه این برگه رو مطالعه کنید؟ پرسید: تبلیغات کدوم کاندیداست؟ گفتم:هیچ کدوم! فقط یه کارت دعوته که بیاین پای صندوق رأی... برگه را نگاهی انداخت و گفت : چشم خواهرم... رو کرد به رفیقش که او هم میوه فروش بود و گفت:خدایی باید بریم رأی بدیم،هر چقدم ناراضی باشیم باید بریم رأی بدیم... خداحافظی کردم و توی دلم خدا را شکر کردم... @madaranemeidan
فلافل های پرماجرا بعد از جشن جوانه مون بمناسبت نیمه شعبان، یک قابلمه فلافل سرخ شده اضافه اومد... چون نذری بود، باید یک فکری براش می کردیم! تا این که با دوستان جوانه تصمیم گرفتیم من ببرم خونه مون و با برگه های "بیدار باش" پخش می کنم... از بس حواسم جمعِ، قابلمه و برگه ها رو تو ماشین دوستم جاگذاشتم🤦‍♀که با دوستم که تماس گرفتم، گفت فردا صبح برات میارم. خدا از این دوستا به همه بده😉 صبح بیدار شدم ومدام فکر درست کردن ساندویچ ها و پخشش تو کله ام چرخ می زد که یک دفعه با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم. دوستم بود... گفت:من نون باگت خریدم، خیارشور هم از خونه میارم ...دیگه چیزی نمیخوای ؟! گفتم: بی‌زحمت سس هم بگیر. بچه ها هنوز خواب بودن، بلند شدم کمی خونه رو مرتب کردم و در حال شستن ظرفها بودم دوستم اومد.وسایل رو آورده بود... خدا خیرش بده نصف بار رو از روی دوشم برداشت. سریع دست به کار شدم ساندویچ های فلافل رو آماده کردم گذاشتم تو کیسه... پسر دوستم هم آمده بود با بچه ها بازی کنه... بچه ی کوچکم را خوابوندم و آماده شدم. خدا خدا کردم تا وقتی میرم و میام بیدار نشه... به پسر بزرگم سفارش های لازم رو کردم و گفتم مواظب بچه ها باشه که من باید برم خرید کنم. اسم خرید که اومد، خرده فرمایشها شروع شد 😬 +مامان خوراکی میخری؟! اینو میخری... اونو میخری.... منم گفتم: باشه و با ترس و لرز زدم بیرون... واقعا قصد خرید داشتم مغازه اول رفتم و وسیله ای رو میخواستم نداشت ساندویچو با برگه ی بیدارباش گذاشتم که مغازه دار گفت صبر کن خانم این چیه؟ اینقدر می ترسیدم آب دهنمو قورت دادم گفتم نذریه این برگه ها رو گفتن پخش کنم... منتظر بودم با بد و بیراه از مغازه ش بیرونم کنه ولی خدا رو شکر خیلی محترمانه گفت: برگه رو می‌خوانم ولی ساندویچو بده به کسی که نیازمنده. نفس راحتی کشیدم و راه افتادم جاهایی که کار داشتم رفتم و نذری ها و برگه ها رو دادم. بین راه پیرمردی رو دیدم که یک گاری دستش بود یک ساندویچ با برگه رو بردم جلو وگفتم حاج آقابفرمایین لطفا برگه ی داخلش رو هم بخونید. تا صورتم رو برگردوندم داد زد: بیا اینجا،نذری ت رو نمیخوام. نذری رو پرت کرد گفت به اسم عرب صِدام کردی گفتی حاج آقا...شروع کرد بلند بلند فحش دادن!!! دست و پایم می لرزید، ساندویچو برداشتم و سریع دور شدم.هنوز صدای داد و بیدادش بلند بود. ترسیده بودم ولی توی دلم گفتم: یا صاحب الزمان این بضاعت مزجاه رو از من قبول کن بلاخره همیشه قرار نیست همه چیز همانطور که میخوایم باشه. دوباره توی مسیر حرکت کردم می رفتم داخل مغازه ها سریع ساندویچ و برگه رو می‌گذاشتم و میگفتم حتما برگه رو بخوانید و می آمدم بیرون. آخرین برگه و ساندویچ رو بردم به یک کارگاه شیرینی پزی.گفتم: نذریه! گفت : کاش می دادی به خانمی که الان رفت بیرون، خیلی محتاجه... گفتم:اگه دوباره اومد خودتون زحمتش رو بکشید،کلی تشکر کرد و آمدم بیرون. نزدیک خونه بودم توی دلم خیلی خوشحال بودم که تونستم امروز یک قدم خیلی کوچیک برای کشورم و انتخابات بردارم... @madaranemeidan
تواصی در دقایق ۹۰ یک ساعت پیش خواهرم تماس گرفت و گفت شما که مجلس تبیینی برگزار میکنی و غریبه ها رو دعوت به شرکت در انتخابات میکنی خبر داری فلانی ( از اقوام درجه ۲ ) نمیخواد تو انتخابات شرکت کنه ؟ من : وای برمن😳 الان باهاش تماس میگیرم... سریع قطع کردم و با بنده خدا تماس گرفتم . یه نیم ساعتی باهاشون صحبت کردم . در پایان ازش تشکر کردم که با حوصله گوش کرد و او هم تشکر کرد و گفت من واقعا شناخت ندارم شما اگه تحقیق کردین به من هم افراد اصلح رو معرفی کنین... من هم 😮‍💨😮‍💨نفس راحتی کشیدم و ... @madaranemeidan
سرنوشت خوب شکلات هامون دیگه چیزی به انتخابات نمونده بود ... چشمم به شکلات های داخل شکلات خوری افتاد 😍😈 هی اونا نگام کردن هی من هی من نگاشون کردن هی اونا آخرگفتن: هااااااااااا... چی شده باز چه نقشه ای داری؟ گفتم آیا انصافه بیخود و بی جهت خورده بشین خجالت نمیکشین😒 از دوستاتون یاد بگیرید که صبح سهم یه برنامه توپ انتخاباتی البته با رنگ و بوی مهدوی شدن 😍😎 بیچاره ها چاره ای جز تسلیم نداشتن😅 و این شد که با دستانِ کوچکِ دخترکانم در کنار برگه هایی با محتوای دعوت به مشارکت در انتخابات، راهی خونه ی همسایه ها شدن 😊 خوشا به سعادتشون عجب سرنوشت شیرینی داشتن😁 @madaranemeidan
خدا هوای مادران میدان رو داره... یک روز مونده بود به انتخابات، دوست داشتم روز آخری هم بیکار نباشم و برای مشارکت بالا در انتخابات،کاری بکنم... به ذهنم رسید شکلاتی،شیرینی...بخرم و همراه یک یادداشت بیفتم به جون اهالی محل! کارتم تقریبا خالی بود و به دلایلی دوست نداشتم از همسرم پول بگیرم! اما ذهنم درگیرش بود و ناامید نبودم... شب توسلی کردم و خوابیدم صبح که بیدار شدم،دیدم پیامک واریز وجه روی گوشی به من لبخند میزنه😍😍 فهمیدم پولی که از بنده خدایی طلب داشتم برام واریز شده... خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که انقدر هوای مادران میدان رو داره... @madaranemeidan
ایده پردازی روشنگری شبانه یکی از جوانه های مادرانه جشن انتخاباتی گرفته بود و روشنگر لازم داشتن. دیگه افراد خبره و حرفه ای همه مشغول بودن و من ناشی و دوستم کار رو قبول کردیم. صبح که از خواب پا شدم و گوشی رو چک کردم دیدم دوستم ساعت ۲ نصفه شب بهم پیام داده و ایده ای که به ذهنش رسیده بود رو بهم گفت که اجرا کنیم. جلل الخالق. یعنی تو نصفه شبم بیکار نمی شینی؟ ایده ی خیلی قشنگی بود. یه کم ویرایشش کردیم و ایده ی آماده شد. ایده کوهنوردی. برگرفته از صحبت حضرت آقا که میگن ما نزدیک به قله ایم. صداهای ضمن متن مثل صدای پرنده ها و صدای چشمه و رعد و برق و باد و بارون و هرچی که لازم داشتیم رو دوستم دانلود کرد. یه دور با هم تمرین کردیم. ساعت سه عصر بود و باید می رفتیم جشن. بچه کوچیکه رو خوابوندم و گذاشتم پیش همسرجان و بزرگه رو با کلی قول و تعهد گرفتن با خودم بردم. وقتی رسیدم، داستان بازی واحد کودک بود. کارشون که تموم شد، مولودی خوان اومد و یه شور و حالی به جمع داد. بعد مولودی خوان نوبت ما بود. اول یه مسابقه اجرا کردیم. هم برای اینکه جمع باهامون همراه بشه و هم برای اینکه استرس خودمون بریزه. مسابقه اینطور بود که باید یه بیت شعر سبزواری رو با حالت های مختلف میگفتن. خود بیت شعر طنز بود و باعث خنده میشد. بعد مسابقه بحث کوهنوردی رو آوردیم وسط. اولش با سوال شروع کردیم. تا حالا کوهنوردی رفتین؟ خوب بوده؟ کی دوست داره آرامش رو تجربه کنه؟ دستاشون یکی یکی میومد بالا. _خوب پس برین کوهنوردی. خیلی آرامش و انرژی مثبت داره. الانم میخوایم بریم کوهنوردی. چشماتون رو ببندین و دستاتون رو بدین به دست هم. همه گوش دادن به حرفمون. شروع کردیم به صحبت. یه فضاسازی اولیه براشون رفتیم از حال و هوای کوه با زیر صداهای آواز پرنده ها و چشمه و نسیم. بعدش شرایط باد و اومدن ابرای سیاه و سرد شدن هوا و رعد و برق و بارون شدید و آب راه افتادن رو گفتیم با پخش زیر صداهاشون. از راهنمایی ها و نکات لیدر گروه گفتیم. از اینکه دست هم رو اصلا ول نکنن. از اینکه تو تمام این مراحل همینطور داریم میریم بالا. از اینکه یه نفر به راهنمایی های لیدر گوش نمیده و پاش سر می خوره و می خواد بیفته تو دره ولی چون دستش تو دست بقیه اس، نجات پیدا میکنه. از اینکه همینطور که دارن میرن بالا هوا کم کم صاف میشه و باد آروم میشه و بارون بند میاد و نور خورشید میتابه و رنگین کمان دیده میشه بهشون گفتیم که حالا وایمیستین و نفس عمیقی میکشین و هوای تمیز و دل پذیر ذو به ریه هاتون میکشین. پایین رو میبینین که همه چی زیر پاتونه. شما به قله رسیدین. همدیگه رو بغل میکنین و اشک شوق میریزین از اینکه نجات پیدا کردین. ( اینا کلیت بود. همه رو با فضاسازی و شرح حال و هوا و زیر صداها اجرا کردیم.) بعدش چشماشونو باز کردن و یه آهنگ حماسی براشون پخش کردیم. ازشون حس و حالشون رو پرسیدیم. خیلی خوششون اومده بود و احساس آرامش میکردن. خیلی خودشون رو تو فضا احساس کردن. برداشت هاشون رو گفتن و چقدر خوب دریافت کرده بودن منظور ما رو. بهشون گفتیم که اینو داشته باشین باهاش کار داریم. دوستم چالش دو و میدانی و بعدش هم من چالش سوسک رو مطرح کردیم و ارتباط کوهنوردی و این دو تا چالش رو گفتیم بهشون. صحبتمون که تموم شد، برامون صلوات فرستادن. بعضی از خانم های مسن جمع ازمون تشکر کردن و یکی هم گفت به افتخارشون دست بزنین. برامون دست زدن و منی که ذوقمرگ شدم🤪😂. صحبتمون که تموم شد، برنامه هنوز ادامه داشت ولی ما بخاطر اینکه بچه هامون رو گذاشته بودیم، باید خداحافظی می کردیم و می رفتیم. الحمدلله بازخوردهای خوبی گرفتیم از جمع. به خونه که رسیدم، با ذوق برای شوهرم توضیح دادم که چی شد و چیکار کردیم. ولی یادمون نره👇👇 و ما رمیت اذ رمیت و لکت الله رمی @madaranemeidan
سه تا جوون ،مخاطبم بودند نمیدونم چطور توصیفشون کنم؟! بگم امروزی؟ بگم لوتی؟ نمیدونم... لباس های خاصی تنشون بود و هر کدوم یه سیگار گوشه لبشون! نمیدونم چرا وقتی چشمم بهشون افتاد معصومیت خاصی توی چهره شون دیدم با بسم الله جلو رفتم:آقا سلام! میشه بیزحمت این برگه رو مطالعه کنید؟ پرسیدند:چیه خانوم؟! گفتم:یه مطلبه که بواسطه ی اون از شما خواستیم پای صندوق های رأی حاضر شین... یکی شون که بزرگتر بود گفت: چشم خانوم... اون کوچیکتره گفت:من هنو ۱۶سالمه ولی رأی چیه بابا... جوون بزرگتر یکی زد به پای رفیقش و رو به ما گفت:این فعلا بچه است چیزی حالیش نمیشه،وقتی بزرگتر شه میفهمه باید بره رأی بده... تشکر کردند،برگه را گرفتند و رفتند... @madaranemeidan
بچه های پای کار... امشب بعد از یه جلسه انتخاباتی شروع کردیم با دخترای مادرانه هیئت به نوشتن جمله هایی برای دعوت مردم به انتخابات یه برگه هایی هم از تیم نوجهان به دستمون رسید که دوخت زدیم به هم دوتا از پسرای گل محله هم تو هوای سرد زحمت کشیدن و اطراف خیابون امیر شاهی اونا رو پخش کردن... برا عاقبت به خیری همه شون دعا کنین🙏 خصوصا پسرای گلم که خیلی تو سرمای امشب اذیت شدن 🌸 @madaranemeidan
روشنگری در مسجد مسجد محله شلوغ شده بود... دوستم این برگه ها رو بین نماز گزاران پخش کرد...🌱 برگه ها سمت آقایون هم توزیع شد ... فرزندی هم شکلات ها رو پخش میکرد...🍬🍬🍬 دو نفر خانم هم بلند شدند رای ندید این ها همشون دزد هستند !🥴 ولی خانم های دیگه برگه هارو گرفتند و بردند تا به خانواده ها و همسایه ها بدهند😍 خدایا شکرت... @madaranemeidan
روشنگری،توسل به حضرت زهرا(س) و تاکسی صلواتی! بچه هامو منزل دوستم گذاشتم. یکی از بچه ها رو با خودم همراه کردم و رفتیم پارک بانوان شهرمون تا اونجا روشنگری کنیم.😊 بعد دیدیم ای بابا هیچکس نیومده بود 🙄 مسیر زیادی رو باید طی میکردیم تا از پارک خارج بشیم اما اصلا خستگی معنا نداشت چون هدف مهمی داشتیم یاری امام زمان(عج) و پاسخ به امر ولی زمانمون🥲 برای بچه ام پفیلا و آبمیوه خریدم و گفتم: این بمناسبت جشن انتخاباته... گفت: مامان انتخابات یعنی چی ؟😍 براش توضیح دادم... از پارک خارج شدیم رفتیم وارد محله شدیم .به هر خانمی که میدیدیم برگه میدادیم و از ضرورت شرکت در انتخابات رو می‌گفتم. در آخر کلامم هم میگفتم: شما حاج قاسم رو دوست دارید ؟ -بله... به نظر من با همه این مشکلات حاج قاسم اگر بودند رای میدادند ✨ از شنیدن این جمله،بفکر فرو می‌رفتند... هوا سرد بود و تاکسی گیر نمیومد... به حضرت زهرا(س) توسل کردیم😢 خانومی با پراید جلو پامون ترمز زد و گفت عزیزم بیاید بالا برسونمتون😭💚 برگه هارو که توی دستم دید،گفت اتفاقا داداشم و خانواده ش امشب مهمونم هستن،برگه ها رو بدین به مهمون هامون بدم . میگفت چقدر خوشحال شدم دیدم افرادی مثل شما که دغدغه دارند،هستن😍 منم تشکر کردم و بجای کرایه مسیر گفتم: برای سلامتی تون صلوات می‌فرستم 🥲 @madaranemeidan
این بروشور ها رو تهیه کردیم با شکلات ها😍 تا بین مردم روشنگری کنیم . نفر به نفر میرفتم بین مردم نگاه میکردم اگر افرادی رو میدیدم که پذیرش دارند جلو میرفتم با روی باز وگشاده ☺️ _خانم ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ _بفرمایید ! _شما در انتخابات شرکت میکنید ؟ هرکسی به جوابی میداد... یه خانم مانتویی بود گفت پسرم سربازه...درد دل داشت، گله مند بود...پای درددلش که نشستم خیلی خوشحال شد😇دلایلی که میاوردم قبول میکرد .🌱 گفت: من ۲۲بهمن شرکت نکردم ولی انتخابات رو شرکت میکنم . در نهایت چند برگه برای تشویق به مشارکت در انتخاباتِ همسايه ها،بهشون دادم و خداحافظی کردیم. @madaranemeidan
روشنگری به بهانه ی آدرس خانومی داشت وارد خونه ش میشد که ... دویدم جلو و گفتم: ببخشید، مسجد کدوم سمت هستش؟! بعد که ادرس داد،شکلات تعارف کردیم با عنوان اینکه نذر شهداست و گفتم ان شاالله که ادامه دهنده راه شهدا باشیم با همین رای دادنمون... بازم توی محله راه رفتیم و شکلات تعارف میکردیم.دنبال سوژه بودیم برای روشنگری! اگر اعتقادشون این بود که رای بدن، خوشحال میشدیم و خداحافطی میکردیم، اما اگه اعلام مخالفت یا اعتراض میکردن وارد بحث میشدیم،به حرفاشون گوش میدادیم و شروع میکردیم به پاسخگویی و روشنگری ... @madaranemeidan
کاغذش که به دردم نمیخوره شکلاتشو بده!! روز آخر بود و دلم میخواست هر کاری که ازم برمیاد ، انجام بدم... قرار بود برم از دوستم کاغذهای بیدار باش رو بگیرم و باهم پخش کنیم ولی میسر نشد! دخترمو به مامانم سپردم و سریع خودمو رسوندم فروشگاه و مقداری شکلات تهیه کردم و از ترس اینکه دیر نشه شکلات به دست رفتم کافی نت و برگه های چرا رای میدهم رو پرینت گرفتم سریع اومدم خونه و خواستم سریع بسته بندی کنم که هر چی گشتم متاسفانه چسب نداشتیم و دستگاه منگنه هم خراب بود... داشتم فکر میکردم که چه کنم، صدای دختر همسایه رو شنیدم! گفتم خدارسوندش!!میتونم ازش چسب قرض بگیرم که زودتر بسته ها آماده باشه وقتی میرم مسجد با خودم ببرم تا بخوام برم چسب بخرم کلی زمان میره... خلاصه ازش خواستم اگه مامانش اجازه میده برام چسب بیاره و منتظرش شدم که برام آورد... وقتی اومد،چند بسته شکلات گرفتم سمتش و گفتم: بفرمایید خانم کوچولو... این بسته هم برای شما.این بسته ها رو هم بده به دوستات. گفت :خاله کاغذاش که بدردمون نمیخوره شکلاتاشو فقط بده 😅 لبخندی زدم و گفتم: کاغذارو بدید ماماناتون بخونن و شکلاتاشو خودتون بخورید! گفت: پس میشه بیشتر شکلات بدید قول میدم کاغذش بدم مامانم خندیدم و توی یه بسته چند تا شکلات ریختم و گفتم: پس اینو با دوستات بخور اما این بسته هایی که کاغذ داره حتما بدید به ماماناتون. باشه ای گفت و خداحافظی کرد. نزدیک اذان بود، به کارم سرعت دادمو آماده شدم برم مسجد. توی راه مسجد هم بسته هارو پخش کردم. @madaranemeidan
روز آخر خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم روز آخری یه کاری کنم که فردا دینی گردنم نباشه... با خودم گفتم پاشو دختر! به خاطر خون حاج قاسم، به خاطر کاپشن صورتی... پاشو یه کاری کن! شماره چند نفر از رفقای قدیممو پیدا کردم و از امام زمان (عج) هم یاری خواستم، به بهانه ی احوال پرسی باهاشون تماس گرفتم؛ البته تو پرانتز بگم که روایت یه نفرو بیان میکنم که برام جالب بود و خیلی هم طولانی نشه. بعد از خوش و بش و حال و احوال اتفاقا دوستم گفت: زهرا نیمه شعبان به یادت بودم. یادش بخیر اون سال بعد کلاسمون رفتیم بیهق و کلی شربت خوردیم و خوش گذروندیم. امسال ازون سال هم بهتر بود! ستادای انتخاباتی هم جشنواره خیلی پرشورتری برگزار کرده بودن... تا اسم ستاد رو آورد توی دلم گفتم خدا خیرت بده خودت توپو انداختی 😂 منم گفتم: آره منم شنیدم خیلی شلوغ بوده... حالا ستاد چه خبر چی میگفتن؟ گفت: چرت و پرت 🙈 همش شعارای الکی... شام و شیرینی و کنسرت راه میندازن مردمو خر کنن برن رای بدن😐 من که عمرا به خاطر این چیزا رای بدم. گفتم: آفرین خوب کاری میکنی ولی به نظرم بیا رای بدیم تا اینجور افراد رای نیارن و ما بازیچشون بشیم. گفت: اگه منم رای ندم همه چششون به شلوغی ستاداست که کی ستادش پرشور تره...وقتی رای من فایده نداره چرا رای بدم؟ هر کی رای میده یا از ترس رئیسشه یا برای استخدامی یا عکس بگیره بذاره پروفایلش... روز به روز گرونی بیشتر، روز به روز فساد بیشتر،من که از این کشور بیزارم... چی داره اصلا این کشور؟! منم در جوابش گفتم: رای من و تو حتما آینده رو میسازه... وضع الان به خاطر اینکه به قول تو مردم آگاه نیستن شما متوجه ای که به کی نباید رای بدی پس اینو به خانواده و اطرافیانت هم بگو... بعدش سریع تقلب کردم و کتاب صعود چهل ساله رو باز کردم و از پیشرفت های کشور گفتم و قند تو دلم آب شد به خاطر میهن به این خوبی که داریم. دوستم گفت: زهرا شوخی میکنی ایران و این چیزا؟! بعیده!!! گفتم: واجب شد کادو تولدت یه کتاب بهت هدیه بدم که دیگه تعجب نکنی! خودت بخونی، خیلی قشنگ تره... خلاصه گفت: زهرا فردا کجا میری رای بدی بیام ببینمت و عکس یادگاری بگیریم بذاریم پروفایل🤣🤣🤣 @madaranemeidan
🌹در جوارحرم مطهر امام رضا علیه السلام🌹 تا حالا زیر برف بروشور پخش کردین؟☃️🥶 حس قشنگ=من+مامان+بابا+برف+بروشور 😇 @madaranemeidan
روشنگر شمایی،بقیه اداتو درمیارن!! عصری که رفته بودیم مصلی،این خانوم رو دیدیم و ازشون پرسیدیم:حاج خانوم فردا میری رأی بدی؟؟ گفت:چیشه؟؟(چی؟؟) میخواست ما رو بزنه😰😰 یک قدم اومدیم عقب...😥 بعد گفت:مگه مسلمو نیستوم که نیوم رأی بتوم؟!😡(مگه مسلمون نیستم که نیام رای بدم؟!) نفسمون اومد سرجاش و یه آخیییش از ته دل گفتیم...😦😦😦 بغلش کردیم و گفتیم: حاج خانوم روشنگر شمایی،بقیه اداتو درمیارن🤭 @madaranemeidan
آخرين قدم ها روزها به سرعت می‌گذشت وبه روز موعود(روز انتخابات) نزدیک تر میشدیم😍 برگه های بیدار باش دستم مونده بود و فرصت نکرده بودم جایی پخش کنم... از جشن نیمه شعبان جوانه مشکات ومصباح که برمیگشتم با خودم گفتم چه کنم... چه نکنم...بعداز ظهر که نمی‌رسم برم بیرون، باید همین الان یه کاری کنم. تصمیم گرفتم توی کوچه مون بذارم زیر برف پاکن ولای در همسایه ها... اولش دودل بودم و اضطرابی تو دلم بود... به امام زمانم توسل شدم و شروع کردم. یکی یکی تا سر کوچه و مغازه لباس فروشی سرکوچه هم چندتا دادم که به مشتری هاشون بده. به بقالی سرکوچه هم چندتا دادم. گفتش که میذاره تو پلاستیک خرید مشتری ها... چند تا کوچه دیگه بجز کوچه خودمون رفتم و اونجا هم پخش کردم. خداروشکر آخرین قدم های خودم برای این امر مهم برداشتم 🤩 هرچند ناچیز هستش در برابر کارهای بزرگ دوستان... @madaranemeidan