eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
680 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
تسبیح های مادرانه ساز به نفع جبهه مقاومت روز دورهمی جوانه مون رسید؛ قرارمون پنجشنبه ساعت ۳ بود و هدف از دورهمی؛ گپ و گفت مامان‌ها، بازی بچه‌ها، و مهمتر از همه ساخت تسبیح و فروشش به نفع جبهه مقاومت...📿 مامان‌ها یکی یکی فلاسک به دست و بچه به بغل از راه میرسیدن و بعد از سلام و احوالپرسی و بالاخره مستقر شدن بر روی زمین نررررم باشگاه، دورهمیمون با کلام الهی متبرک و رسماً آغاز شد. دانه‌های تسبیح در حین خوش و بش مادرانه ای ها، یکی پس از دیگری داخل نخ‌ها می‌رفتن و تسبیح‌های مقاومت یکی یکی ساخته می‌شدن؛ صورتی، بنفش، سبز، آبی، سفید و ... بچه‌ها بعد از شنیدن قصه ی یکی از مامان های عزیز و خوردن عصرانه ی خوشمزه، انگار انرژی مضاعفی گرفتن و کم کم یخشون آب که چه عرض کنم، به دمای تبخیر رسید و با شور و هیجان شروع کردن به بازی کردن با هم! مادرها هم که با تلاش و اراده و تمرکز وصف ناپذیری (که فقط در دانشمندان هسته ای موقع شکافت هسته ی اتم دیده شده😜)، درحالِ رد کردن دو نخ تسبیح از سوراخ بسیار ریز کاسبرگها بودن و کسی که موفق به انجام این کار میشد حس و حالی شبیه برنده ی مدال طلای مسابقات المپیک جهانی رو داشت و همه بهش تبریک میگفتن💪😄 بالاخره،دورهمی گرم و صمیمی و پرشورمون با اذان و نماز و قرائت چند حدیث و ساخت ۴۰ تسبیح به پایان رسید و بچه‌ها با جملات: "مامان میشه نریم؟ مامان یه کم دیگه بمونیم! مامان تو رو خداااا...‌‌" دست در دست مامان‌ها باشگاه رو به سمت خونه‌هاشون ترک کردن🙂 @madaranemeidan
دعای خیر جبهه مقاومت! کم کم قصد کرده بودم از پوشک بگیرمش! اما حجم کارها مانع میشد. طبق سبد اقتصادی، چند تا پوشک دائمی برای استفاده در روز داشت و یک بسته پوشک یکبار مصرف برای شب و مهمانی ها... و طبق همان سبد به صرفه ترین پوشک،پوشک ببم بود! هم قیمت مناسب داشت و هم جنسش لطیف و سازگار با پوست بچه بود. تا اینکه ماه پیش، ناگهان متوجه شدم برند ببم جزء کالاهای اسرائیلی است!!! فرو ریختم!! چه خاکی به سرم شد!! خدایا!چه کار میکردم؟! حالا از این به بعد چه کنم؟!! نوبت بعد که برای خرید پوشک رفتم،بین قفسه های پوشک، موشکافانه گشتم و گشتم که هم برند ایرانی پیدا کنم هم قیمت مناسب... اما حدود 60 الی 80 تومان با نمونه ی مشابه اختلاف داشت.🤦🏻‍♀ یه صدایی توی ذهنم میگفت: تو که می‌خواهی از پوشک بگیری همین یکبار هم ببم بردار و تلاشت را بکن زودتر موفق شود... اما یک صدای دیگه توی ذهنم میگفت: مردم برای مقاومت طلا می‌دهند!! آن وقت تو برای 80 تومن...؟! دستم را بردم سمت پوشک ایرانی و گفتم: فدای سر مقاومت! آن بسته هم تمام شد و دوباره من ماندم و انتخاب پوشک... موقع خرید بسته ی جدید،این بار محکم تر از قبل پوشک ایرانی را برداشتم. روز بعد پروژه ی از پوشک گرفتن را شروع کردم! طبق تجربه ی بچه های قبلی می‌دانستم حداقل دو بار دیگر هم شاید لازم شود پوشک بخرم... اما از آنجا که امدادهای غیبی همیشه هست، دعاهای خیر جبهه ی مقاومت گرفت و در کمال ناباوری در یک نصف روز به طور کامل از پوشک گرفته شد. حالا من ماندم و آن یک بسته پوشک دست نخورده! @madaranemeidan
داستان غرفه ی شهید سنوار! قسمت اول🌱 جنس بازارچه نصر من را یاد مسیر مشایه می اندازد... مسیری که هر کس با هر توانی می آید وسط و خودش را وقف امام حسین علیه السلام میکند. در خانه ی با صفای دوست مادرانه ایم نشسته ام و راجع به بازارچه ی نصر مادرانه حرف می‌زنیم... چشمانم را می‌بندم، خودم را می‌اندازم توی مسیر مشایه،ستون یک... یکی یکی از ستون ها عبور میکنم و به خادمین نگاه میکنم! یکی چای پخش میکند، یکی نان، یکی میوه! یکی واکس میزند، یکی لباس میدوزد، یکی وزن میکند! دوست دارم موکبی پیدا کنم که مثلش توی بازارچه ی نصرمان نباشد... تند تند موکب ها را پشت سر میگذارم... میرسم به یک کوچه ی باریک! یک خادم آقا به زبان فارسی داد میزند: بفرمایید موکب فرهنگی! بفرمایید موکب فرهنگی! داخل میشوم، کوچه را که پشت سر میگذارم، میرسم به یک میدانگاهی خیلی بزرگ که دور تا دورش را چادر زده اند. جلوی یکی از چادرها خیلی شلوغ است میپرسم: اینجا غرفه ی چیست؟؟ میگویند: عکاسی! چشمانم برق میزند. میخندم! برمی‌گردم به همان‌جایی که بودم، خانه ی با صفای دوست! به چشمانش زل میزنم و میگویم: فهمیدم زهرا.فهمیدم... برایش از ایده ای که به ذهنم رسیده میگویم. لبخند میزند، استقبال می‌کند... چای میخوریم و صحبت میکنیم... نتیجه این می‌شود که غرفه ی عکاسی شهید سنوار راه بیندازیم! موکبی که مردم بیایند آنجا، سرگذشت شهید سنوار را بشنوند، با ژست شهید سنوار عکس بگیرند و خاطره سازی کنند! ادامه دارد...🍃 @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
داستان غرفه ی شهید سنوار! قسمت اول🌱 جنس بازارچه نصر من را یاد مسیر مشایه می اندازد... مسیری که هر
قسمت دوم🌱 فقط یک روز فرصت داریم برای برپایی غرفه! گوشی ام را برمیدارم و تند تند به چند تا عکاس آشنا زنگ میزنم، باید عکاسی پیدا میکردم که بیاید جهادی عکس بگیرد، میگویند خبر می‌دهند... معطل خبر عکاس ها نمیمانم! گوشی ام را برمیدارم و سفارش یک بنر میدهم، بنر خرابه ای که شهید سنوار توی آن، روی مبل راحتی نشست و لبخند زد. لبخند زد و با لبخندش اسرائیل را به سخره گرفت... بعدش هم می افتم دنبال بقیه ی وسایلی که نیاز داریم! همه چیز خیلی خوب و عالی پیش میرود، عنایت شهید سنوار را با گوشت و پوست و استخوانم حس میکنم وقتی گره های کار پشت سر هم و به آسانی باز میشود... حالا صبح جمعه است من توی غرفه ی عکاسی () ایستاده ام و رهگذران را به یک عکس یادگاری از جنس مقاومت دعوت میکنم: بفرمایید غرفه ی شهید سنوار عکس یادگاری بگیرید ! پایان.🍃 @madaranemeidan
دغدغه و دل پاک بچه هامون... دختر ۶ ساله ام وقتی از صحبت های من‌ و پدرش و تلویزیون و... اسم غزه و کودکانش رو میشنید دلش غرق غصه و غم میشد و دل تو دلش نبود که یه کمکی بهشون بکنه... یک روز از بین اسباب بازی هاش دو تاشو انتخاب کرد و تاکید خیلی زیادی داشت خود عروسک ها به دست کودکان غزه برسه. اما... اون نمیدونست که علت اینکه تنها فکر و دغدغه اش گرفتن کدوم عروسک موقع خواب در آغوشش هست، بودن رهبر سیاست مدار و مقتدرمون و شیرمردان سپاه و ارتشمون هست... نمیدونست که دغدغه ی کودکان غزه وقتی که با صدای موشک خوابشون میبرد اینه که آیا سپیدی صبح را خواهند دید یا...😔 زهره نمیدونست با همین کمک های ریز و درشت داره امنیت رو برای خودش میخره... در واقع اون عروسک هاشو داد تا در عوضش برای خودش و دوستان هم سن و سالش امنیت بگیره... زهره من فقط ۶ سالشه... @madaranemeidan
حظ دسته جمعی! یهو سر ظهر تماس گرفت و گفت: چهار،پنج کیلو گل زعفرون دارم... میخوام به جبهه مقاومت هدیه کنم... میتونین پاکش کنین؟ همون روز، با دختر نوجوونای هیئت مون جمع شدیم دور هم و شروع کردیم... بوی گل و عطر زعفرون و طعم پیروزی لبنان مگه میشه نَبُرد @madaranemeidan
من اگر سردم بشه،مامان و بابا و خونه ی گرم دارم،اما... میخواستم برای دخترم ژاکت ببافم که توی گروه مادرانه اعلام کردن میخوایم برای جبهه مقاومت کلاه ببافیم!! با خودم گفتم کاموای زیادی برای بافت ژاکت لازمه... بهتره این کاموا هایی که توی خونه دارم رو بجای بافت ژاکت بین دوستان مادرانه توزیع کنم که تبدیل به چند تا کلاه بشن! بعد از مشورت با اطرافیان به این نتیجه رسیدم که بهتره ژاکت بافته بشه! آخه بچه های غزه و لبنان هم نیاز به لباس دارن... از طرفی من در حال بافت یه ژاکت برای دخترم بودم... همون موقع رو به دخترم کردم و گفتم: توی گروهمون اعلام شده برای بچه های غزه و لبنان کلاه ببافیم...نظرت چیه؟ کمی فکر کرد و گفت: مامان اینجا که خیلی سرد نیست! درسته؟! گفتم:بله! گفت: تازه وقتی هم سردم بشه من هم مامان بابا دارم هم خونه گرم... ولی بچه های غزه چی؟! هم ممکنه مامان باباهاشون شهید شده باشن هم خونه هاشون خراب شده باشه...تازه ممکنه پدر و مادرشون شهید نشده باشن ولی بازم اونجا بیشتر بهش نیاز دارن...مامان این ژاکت رو که داری برای من میبافی،تموم که شد بفرست برای بچه های لبنان... گفتم: دستکش ها چی؟! گفت:مامان بچه های مقاومت الان بیشتر از من احتیاج دارن... باید به فکر بچه های غزه باشیم که اگه سردشون بشه چیزی داشته باشن... و امروز این ژاکت و دستکش ها برای دختری در جبهه مقاومت اهدا شد و عاقبت بخیر شدن... ان شاءالله این کارهای کوچک ما ظهور امام زمانمان را نزدیکتر کند و ما شرمنده امام زمانمان نباشیم.. @madaranemeidan
راستش را بخواهی چیزهایی هست که بیشتر از تو دوستشان دارم... اویل دهه ۸۰ دانشجو بودیم و دست سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده بود. امامانعی بزرگ‌سد راه ازدواجمان شد:مخالفت خانواده به دلیل نداشتن شغل وسرمایه آقای دانشجو. اما من در وجود‌او سرمایه ای رو یافته بودم با قدر و ارزشی نا محدود و آن، ایمان به خدا بود و عشق به اهل بیت و دلی در گرو ولایت‌‌‌فقیه. در کنار این ها جنم و پشتکار یه جوان برای کسب حلال رو هم اضافه کنید. خلاصه به یاری خدا و اهل بیت علیهم السلام وصلت ما جور شد اما با شروطی از جمله عدم کمک مالی خانواده داماد . این محرومیت برای من اصلا محلی از اعراب نداشت چرا که من به وعده او در سوره نور یقین کامل داشتم: به" مردان بی همسرتان ، همسر دهید که اگر ندارند خدا از فضلش بی نیازشان میکند" آن روز ظهر برای خرید حلقه طلا جلو ویترین طلافروشی اولویت اولم قیمت حلقه بود تا ظاهرش ،چون نمیخواستم انتخابی کنم که از موجودی داخل جیبش که دسترنج چند ماه کار دانشجویی اش بود بیشتر شود. حالا ۲۰ سال از آن روزها می‌گذرد و دارم با حلقه ازدواجم حرف میزنم: درست است که خیلی دوستت میدارم ای نشان عشق و صدق شریک زندگی ام اما راستش را بخواهی چیزهایی هست که بیشتر از تو دوستشان دارم: نگاه رضایت معبودم ، امام زمانم و اجرای فرمان رهبرم . بدان در این آخرین دیدار برایم باارزش تر شدی چون نشان عشق کسی بودی که وقتی برای تقدیمت به جبهه مقاومت از او اجازه گرفتم . گفت : البته که میتوانی ببخشی . پس برو و عاقبت به خیر شو و عشق پاکمان رو ماندگار تر کن! @madaranemeidan
زعفران با عطر یاری جبهه مقاومت! بعد از نماز جمعه نصر و به تکاپو افتادن امت اسلامی برای تحقق فرض ولی امر مسلمین برای استفاده از تمام امکانات در جهت دفاع از جبهه حق ،ماهم در گروه مادرانه مان در این راستا قدم های کوچکی برداشتیم. درست کردن سالاد فصل،ترشی،مربا،کیک و... و فروش صد در صد به نفع جبهه مقاومت از جمله این حرکت های جهادی ما بود. در جلسه دورهمی جوانه مون این‌بار با دختر نوجوان های عزیزمون صحبت کردیم که شما میتونین از خانواده و فامیل نذری جمع کنید تا سرمایه اولیه برای کارهای جهادی مون فراهم بشه... و اینبار به همت گل دخترامون مقداری پول نذری جمع شد. فصل برداشت زعفران بود برای خرید گل سراغ یک کشاورز جوان رفتم و وقتی از نیتمون برای خرید گل ها مطلع شد یک میلیون تومان هم ایشون تخفیف داد . حالا با تلاش دختران و مادران عزیزشون و نیت های پاکشون چندین بسته زعفران خوش عطر و خوش رنگ آماده فروش داریم که و طعم و رنگ خوشش با عطر یاری جبهه حق برکتی مضاعف خواهد یافت و به کام خریداران دلنشین تر خواهد آمد!☺️ @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
دل پاک و مهربان بچه هامون... پارسال به خاطر یک سری مسائل مالی، مجبور به فروش طلاها شدیم... امسال هم به خاطر مسائل مالی😂 مجبور شدم حلقه و گوشواره‌های خودم و حتی دخترم رو بفروشم... در نتیجه فعلا حتی یک تکه طلا نداریم ولی ان شاءالله بعدا میخریم 🥰 چندروز پیش دخترم در حال انجام کارهاش بود که گفت: مامان؟! +جانم؟! -کاش طلاهام می‌بودن... +بعدا دوباره برات میخریم...حالا چی شده به فکر طلا افتادی ؟! -آخه اگه طلا هام میبود الان میتونستم هدیه کنم به جبهه مقاومت 😢 *تو دلم خیلی تحسینش کردم آخه اولش فکر کردم حس دخترونشه که تمایل به طلا داره ولی وقتی گفت برای کمک به جبهه مقاومت خیلی ذوق کردم و از ته دل خدا رو شکر کردم... +خب ما به غیر از اهدا طلا میتونیم کمک های دیگه ای هم بکنیم!! -آره مامان،من یه نذری کردم ولی نیاز به اجازه شما دارم! +جانم؟!چه نذری دخترم؟! -با خودم گفتم حالا که طلا ندارم به جبهه مقاومت کمک کنم، کاپشنم رو بدم. +ولی این کاپشن مال خودته!! خودت لازمش داری! -ولی من هم کاپشن دارم هم سویشرت...سویشرت برای خودم، کاپشنمو میفرستم برای بچه های غزه و لبنان... + اگه هوا سرد بشه چی؟! -مامان،هوا سرد هم بشه ما خونه گرم داریم... باید به فکر بچه های غزه باشیم. مامان اجازه بده لطفا!! +خب ممکنه قبول نکنن... -من پرس و جو کردم،گفتن اگه تمیز باشه قبول میکنیم. میشه بشوری و اتوش کنی ببرم هدیه کنم به بچه های غزه و لبنان؟! گفتم: باشه!! اگه قبول میکنن چشم... -مامان شما نمیخوای کمک کنی به بچه های غزه و لبنان؟منظورم اینه که لباسی نیست که بخوای بهشون بدی؟؟ +آخه لباس نو که بدردشون بخوره ندارم... -مامان مطمئنی؟!یکم فکر کن... *یک هفته قبل،یه بافت خریده بودم اما چون بسیار گرمایی هستم گذاشته بودم که اگر خیلی سرد شد بپوشم... +میخوای همون بافتی که جدید خریدم رو بدم؟ -آفرین مامان...شما که نمیپوشی!به کارتم که نمیاد!!خب به جای اینکه تو کمد اویزون کنی بده یک خانم تو غزه و لبنان بپوشه!! و اینچنین بود که لباس های مذکور بسته بندی شدن و توسط دخترم به جبهه مقاومت هدیه شد... ان شاءالله همه فرزندان ما در راه یاری دین خدا استوار و پایدار باشن و عاقبت بخیر بشن...🤲🏻 @madaranemeidan
هدیه ای که دوباره هدیه داده شد... حدود ده سالِ قبل، به یه مناسبتی هدیه ای از رهبر عزیزم دریافت کردم که با پولش این انگشتر رو خریدم... خیلی بهش علاقه داشتم😍 بعد از حکم ایشون راجع به جبهه مقاومت، دل دل میکردم که این هدیه رو به جبهه ی مقاومت هدیه کنم یا نه؟ در نهایت عزمم رو جزم کردم و تقدیم کردم، خدا رو شاکرم که تونستم ازش دل بِکَنم. @madaranemeidan