مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_نهم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 تو هم بیا با ما بیر! یاور تظاهر به ضعف کرد دست را به نرده گرفت و
#قسمت_چهلم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
در فواصل خنده،
گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خنده او ظرفهای بلور به هم خورد لیوانی واژگون شد. دکمه میانی شلوار از تهاجم بیقرار شکم نخها را گسست مثل فواره رو به سقف رفت زیرجامه پیچازی سبز و نخودی پیدا شد. قهرمان شوکت از پشت میز برخاست و نوک پایی به حدادیان زد پاشو بی مزه جمع کن محض خودشیرینی لخت نشو خوش ندارم اول صبحی خشتک تو را ببینم. حدادیان دست روی شکاف شلوار گذاشت چشمهای او تنگ شد خودتان قضاوت کنید تقصير من است یا قدیر که به این وهاب قهرمان گفت؟
بار دیگر خندید و دستهای سست او از دو سو آویخت. زیرجامه از شکاف باریک بیرون آمد جنس آن انگار از فنر بود به دلیل آهار زیاد یکسره طبله میکرد قهرمان شوکت پوزخند زد
پارچه خشتکت با جنس سبیلت یکی ست! شهردار سابق نشست گونه ها و پیشانی او غرق قطره های عرق شد دستی به سبیلها کشید هیچ وقت این قدر نخندیده بودم. برخاست و رو به در رفت میروم لباس عوض کنم.
قهرمان قدیر پشت به دیوار نزدیک شوکت
نشست. لقمه یی نان برداشت لوله کرد و در دهان گذاشت. نگاه شوکت روی چهره قهرمان رشید ثابت ماند: «تو برو چای بیاور قهرمان رشید صندلی را با سروصدا عقب زد ساعد و بازو را تکان داد با سبکبالی وزن خود را به نوک پنجه ها منتقل کرد و بیرون رفت. شوکت به دانشجو گفت او را کنار خودت بنشان اشاره یی به وهاب کرد. قهرمانها به ترتیب یک صندلی بالا رفتند و جایی باز شد
بجنب به من زل نزن وهاب با نگاهی سنگی و بی تأثر پشت میز نشست. انگشتهای شکیل را با ناخنهای براق بادام شکل میان هم فرو برد. قهرمان رشید قوری به دست وارد شد و دوری زد، از شرنه بخار برمی خاست در فنجانها چای ریخت ظرف شکر را گرداند. قهرمان کوکان نانها را تکه پاره کرد کنار دست هر کس سهمی گذاشت. شوکت دستور داد شروع کنید غیر از این چیزی نداریم.»
سرها را پایین انداختند. چای را هورت
میکشیدند. نان را با دندان می کندند به سرعت می جویدند نیم جویده فرو میدادند. در مسیر عبور لقمه گلوها ورم میکرد.
شوکت از وهاب پرسید چرا نمیخوری؟
مرد سر برداشت در نگاهش بیزاری و خستگی بود: «عادت به صبحانه خوردن ندارم
قهرمانهای اطراف میز خندیدند قدیر حبه قندی رو به وهاب پرت کرد به گونه اش خورد و ذرات
ریزی به جا ماند؛ با پشت دست پاک کرد. قهرمان شوکت با دهان پر به قدیر گفت: «تو هم عادت نداری؟ مرد لقمه یی در دهان گذاشت و جوید، روی آن جرعه یی چای نوشید بازوها را تکان داد، لحن صدا را نرم کرد صبحانه در شأن من نیست.» قهرمانها بلند خندیدند ترکان گوشه دامن را لوله کرده بود بین دندانها میفشرد شوکت تهدیدکنان سروسینه را تکان داد: «قدیر تو چه
با مزه ای!»
در باز شد و حدادیان تو آمد؛ شلوار را عوض کرده بود صورت شسته بود و بین دو ابروی او تار مویی خیس چسبیده بود. قهرمان کوکان بازوی یاور را گرفت تا ماه بعد او هم قهرمان میشود خیلی انتظار کشیده قهرمان شوکت دست را بالا برد دیر آمدی چای سرد شد.»
حدادیان سر خم کرد نشست و با ملاحظه چای نوشید. شوکت به باغ خیره شد، ابرو به هم
کشید و رو به هدفی نامشخص، گلوله خمیری پرت کرد. همه سرها را دزدیدند: «پس قباد و یونس کدام گوری رفته اند؟ فاتحهنظم و ترتیب خوانده شده چرا هیچ کدام
یادآوری نکردید؟ حدادیان نجوا کرد من چند بار خواستم بگویم ترسیدم جسارت باشد. معنی حرفهایت را نمیفهمم رو به قهرمان قدیر کرد برو آنها را بیاور! قهرمان قدیر نیم خیز شد و باز نشست شوکت صدا را بلند
کرد معطل چی هستی؟»
قدير لب زیرین را گاز گرفت و بیرون رفت از پشت پنجره پرهیب سرگردان او پیدا بود. دوری زد و بازو به بازوی قهرمان یونس برگشت. یونس به اتاق پا گذاشت اخم کرده بود، سراپای او از مه و باران خیس بود زیر موهای پس نشسته پیشانی در نور میدرخشید از نوک موهای کم پشت قطره های آب روی شانه ها میچکید. هر دو آرنج کت ناشیانه وصله خورده بود. چشم
به چشمهای شوکت :دوخت: از جان من چه می خواهید؟»
قهرمان شوکت سربرافراشت: «اینجا زندگی نظم و ترتیب دارد اگر برای تو سخت است باز برو زیر قلتُق سیاه برزنگیها هي سروته بجنبان رقص ماه و خورشید بکن از قدیر پرسید قباد کو؟»
چهره مرد برافروخت رکاب سمت راست را روی شانه انداخت فایده ندارد نیامد. با چوبپا مرا تهدید کرد...
۱۷۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃