مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_دوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 وهاب به سوی باغ :رفت: «لعنت بر همه شماها! مادر بزرگ مثل شب گذشت
#قسمت_چهل_سوم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
اندازه ی برگ های این درخت ها
رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه را آن قدر سابیده ام تا رنگ نقره شده بر شکم آماسیده دستی کشید آن را چون نشان افتخاری به پهلوی شوکت سایید غده دارد آب
آورده درد میکند شب نمیخوابم بدتر از زن حامله تلنگری به سر زد کاش تار عنکبوت بود. اینجا پر از درد است. چارده سال بیشتر نداشتم شوهرم دادند توی خط شیره افتاد. دستم را گرفت با دو تا بچه آورد شهر، بعد گم و گور شد. بچه هایم پشت سر هم مردند. جز کارگری
در خانه های مردم چه چاره یی داشتم؟ یوسف نزدیک رخساره ،آمد دست زن را فشرد خوش آمدی قهرمان
برزو کلاه را از سر برداشت «سلام قهرمان!» شوکت چرخید و نرمشی کرد پشت و شانه ها را بالا کشید حرف زیاد میزند اما هر کس بخواهد میتواند به این زن قهرمان بگوید. قدیر نردبان را برداشت «من هم میگویم.
خیلی خسته ام میروم بخوابم.
نردبان بر دوش در تاریکی راهرو گم شد.
قهرمان شوکت نیمکتی را به زن نشان داد بنشین رخساره
زن پا به سال آهی کشید چشمهای او مرطوب شد رفت و گوشه نیمکت نشست. بقچه ورم کرده را پیش پا گذاشت سخت مواظبش بود
دم به دم نگاهی به آن میکرد. قهرمان شوکت ترکه بیدی چید و بین دو انگشت گرفت پایین کشید برگهای نوک تیز فرو ریخت به آب حوض زد تکان داد. ترکه را بر چکمه کوبید؛ بار دوم ناشیانه بر زانو فرود آورد و از درد ناله یی کرد فحشی زیر لب داد و رو به رخساره آمد توی بقچه ات چی داری؟ لبهای زن لرزید و بقچه را بالا گرفت. قهرمان شوکت ترکه را روی گره فرود آورد. رخساره
بقچه را انداخت در میان پارچه ها چیزی شکست برفراز پلکان اصلی بنا، مردی قد بلند ظاهر شد؛ سبزه و چشم سیاه بود، موهای
روغن زده رو به عقب شانه خورده چهره پاکتراش سبیلی جوگندمی زینت لبهای باریک چال کوچکی روی چانه داشت. با نگاهی تیز زیر ابروهای کمانی قهرمانها را محک زد: «کاوه به همه درود میفرستد تازه از سفر رسیده ام.» با چابکی پایین آمد قهرمان شوکت دست حایل چشمها کرد. ابرو به هم کشید: «دستور کتبی
داری؟»
تازه وارد سری فرود آورد از جیب تویی کت کاغذی تا خورده بیرون کشید. شوکت گرفت و به دقت خواند؛ لب میزد و به تناوبابروها را بالا و پایین میبرد به چشمهای مرد خیره شد. نامه را برگرداند خوب صاف و صوف کرده ای موهای روغن زده کت و شلوار مرتب.
عطر میزنی؟»
ادکلن میزنم قهرمان شیشه یی از جیب درآورد دارد تمام میشود هر کس این بو را بشنود به یاد من میافتد. ارزان ولی جذاب شیشه را رو به او دراز کرد امتحان کنید
قهرمان شوکت شیشه را با نفرت عقب زد ببرش کنار مفت چنگت ادکلن زدن مجاز نیست.»
کاوه گردن را کج گرفت طره موی صاف و نرمی
روی پیشانی او لغزید: «اگر بدتان می آید میزنم زمین میشکنم.
اخم شوکت به تدریج باز شد: «گفتی آخرین شیشه است؟ سگ خور بزن تا تمام شود
کاوه گل مینای سرخی از باغچه چید و آورد: «به لباستان میآید سنجاقی از یقه کت بیرون کشید و گل را به سینه شوکت زد، چند قدم
عقب رفت حیف چشمهای شما نیست؟ پر اخم
و تخم مثل پلنگ خشمگین؟ لطیف نگاه کنید شوکت پلکها را نیمه باز کرد ترکه بید را بالا برد
به پشت دست او زد: «شیطنت نکن!»
کاوه رد ضربه را بوسید به روی چشم خانم با شنیدن واژه خانم گوشهای شوکت تیز شد برق خشمی در عمق چشمهایش درخشید ولی اعتراض نکرد دور شد و گل را از لباس کند زمین انداخت و با پاشنه چکمه له کرد. برگی از
درخت توت چید تا زد و بین لبها گذاشت. صدای سوت بلندی در فضا پیچید. کاوه با اشتیاق نگاه کرد سوت زدن با برگ کار
جذابی ست. سوت بلبلی هم میزنید؟
شوکت روی نیمکت نشست سر برافراشت و
پوزخند زد زبان سرخ پهن را پشت دندانها لوله کرد از شکاف لبها سوتی پیگیر در فضا طنین انداخت پرنده یی پرید از پنجره همسایه پیرمردی لاغر و لرزان شلوار چسبان به پا سرک
کشید، مبهوت نگاه کرد و با وحشت پنجره را بست پرده های زرد را کشید قهرمان کاوه دست زد: «آفرین فقط یک نفر را میشناختم که به این خوبی سوت میزد جاشوی کشتی بود و هیکلی به قد و قواره شما داشت. روی سینه تصویر عقابی بال گشوده را خالکوبی کرده بود.
یک بار در جنگل گم شدیم با سوت ما را نجات ».داد
شوکت پاها را به هم مالید: «دیگر چه کاری...
۱۸۹✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee