مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_پنجم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 شوکت به او پشت کرد و از رشید پرسید: قهرمان تو چی؟ بر و بازویت
#قسمت_چهل_ششم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت از دریچه های تالار در باغ پخش میشد؛ والسی از شوپن بود. کاوه برخاست و پاورچین رو به دیوار رفت زیر پنجره نشست شور شوکت فزونی گرفت موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند همپای برزو میچرخید، ضربه های طناب محکم به سنگفرش میخورد از زیر بازوی او طوقه های عرق بر پارچه زرد جامه گسترش
می یافت رو به وهاب رفت: «بیا تو!
مرد پا پس کشید: بلد نیستم.»
شوکت نفس زنان :گفت: یادت میدهم.»
برزو از حلقه بیرون آمد قهرمان شوکت نزدیک وهاب پیگیر طناب میزد و مرد گام به گام عقب می رفت برزو وهاب را از پشت گرفت وارد حلقه طناب کرد وهاب ناگزیر مشغول جست و خیز شد هر لحظه بیم آن داشت که یکی از ضربه های هوا شکاف طناب بر سرش
فرود بیاید تند میپرید پاها را با شوکت هماهنگ میکرد لبها ،کبود پره های بینی فراخ در مهره های کمر سوزشی دردناک میپیچید.
احشای او بالا و پایین میرفت مثانه لبریز میشد و قطره های ،پیشاب اجتناب ناپذیر نشت میکرد قهرمان شوکت دستور داد : «لبخند بزن!
وهاب دهان گشود چشمها پر از درد بودعضلات فک منقبض شد در دل لعنتی به نواختن بیگاه لقا فرستاد؛ اما آهنگ اوج می گرفت و پرشور و سبک با نسیم پراکنده میشد. زانوهای وهاب تا شد و با صدایی خفه بر زمین افتاد قهرمان ،شوکت افشانده مو و بی باک پروازکنان با طناب رفت. کاوه دوید و وهاب را به سه کنج دیوار کشاند. مرد سر بر زانو گذاشت پلکهای سنگین بسته شد. از دور صدای طناب پیهای او را میکشید.
کاوه پرسید: «بهتر شدی؟»
وهاب سر برداشت دست به دیوار گرفت و بلند شد. برزو از فراز پلکان وهاب را نگاه میکرد و تأثیر اقتدار قهرمان شوکت را میسنجید لقا می نواخت. چشمهای کاوه می درخشید با ضربه های آهنگ پای چپ را تکان میداد و سفال گلدان روی پله را نوازش میکرد: «عالی میزند کیست؟
وهاب جوابی نداد کاوه باز پرسید: «تو
می دانی؟»
یکی از همین قهرمانها.
کاوه ناباور سر تکان داد کلک نزن رفیق این نغمه ها عطر زنانه دارد کار انگشتهای ظریف است. نوک پنجه ها را بوسید باید بفهمم کیست؟ به ستاره ها نگاه کرد روحم سبک میشود. حس میکنم در کشتی بادبانی روی دریای فیروزه یی میروم طرف یک جزیره از دور درختان نخل دختران سبزه قد بلند مو سیاه و چشم بادامی را پشت گلبوته ها میبینم صدای پیانوی او خاطرات سالهای دور را در ذهن من زنده میکند باید دستش را ببوسم.»
وهاب از گلدان برگی چید چه تخیلی کاوه بالا پرید از دریچه نگاهی به تالار کرد پیانو پیدا نبود چیزی را مخفی میکنی؟ وهاب جوابی نداد پا روی پله گذاشت برزو با نفرت از مسیر او کنار کشید وارد سرسرا شد، در تالار را گشود و آهسته گفت: «عمه لقا فرار
کن!»
صدای بستن در پیانو شنیده شد. لقا دست وهاب را گرفت چی شده؟ تنها نمی روم تو هم بیا میترسم.»
در را باز کرد و رو به پله ها خیز برداشت. شست پای او به عصای پیرمرد خورد، از ته گلو ناله یی
کرد. قهرمان قباد عقب رفت و نزدیک ستون ایستاد لقا زیر لب گفت: «ببخشید!»
بالا دوید. دامن بلند دور ساقهای او می پیچید.
گیره های زلف سست شد موها بر پشت و شانه ها ریخت پله ها را در تاریکی دو تا یکی می کرد و
نفس زنان می.جهید پس از عبور از پاگرد هراسان برگشت ببین کسی می آید؟ وهاب روی نرده خم شد: «سایه کاوه را می بینم.»
لقا به غلامگردش رسید و با یکی دو خیز روی دستگیره در افتاد هر دو به اتاق پریدند، لقا در را از تو قفل کرد برابر تصویر قدیسه زانو زد. در نور کم رنگ چراغهای باغ چشمهای او از برق اشک میدرخشید چهره را با دستها پوشاند: «به من بينوا رحم کنید برخاست و وحشت زده پای در نشست چشم به سوراخ کلید دوخت فعلا
کسی نیست.»
پشت دستها را گاز گرفت. موهای بلند را به تخت بست سر را عقب میکشید از درد می نالید. سنجاق یقه را باز کرد در سرانگشتها فرو برد جای زخمها را مکید و زیر نور ماه بالا و پایین پرید چاک ،پستانها، استخوان صاف سینه گلوی ورم کرده و شاهرگ بزرگ تپنده وهاب را ترساند، التماس کرد : «عمه جان ول کن تو که کار بدی نکرده ای چشم او به گوسفندهای قدیسه افتاد مثل بره بی گناهی لقا گونه ها را خراشید کفر نگو من فریب خورده ام شیطان زیر جلدم رفته بود...
۲۰۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee 🌱