مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_هشتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 برزو او را به شوکت نشان داد سرودهای حکومت سابق فریاد کشید پیزر
#قسمت_چهل_نهم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
خستگی سرم نمی شد. پوست تروتازه صورت آنها مثل مروارید
برق میزد. به انعکاس ماه روی آب حوض نگاه کرد آواز محزونی ،خواند چیزی میان ترکی و یونانی.
قهرمان شوکت چشم بست: «بخوان! دلم گرفته وقتی ترانه تمام شد چشمها را نیمه باز کرد با اشاره به کوکان فهماند کارد بیاورد. گرفت و دست را عقب برد با خستگی پرت کرد.
نزدیک مرکز نشست لرزید و محکم ایستاد. قهرمانها به چاقو نگاه کردند. برزو و کوکان دست زدند. شوکت شانه یی بالا انداخت «حالا میبینید من چی هستم؟
کاوه از رؤیا بیرون آمد آفرین، چه ضرب
شستی!»
شوکت دستها را پشت نیمکت آویخت کنج لبها پایین افتاد خب من همینم.»
قهرمان رشید رو به درخت رفت و تأملی کرد اجازه میدهید؟
شوکت آب دهان را فرو برد «سگ خور، تو هم بینداز!»
قهرمان رشید با چند تکان چاقو را بیرون آورد این درخت میخشکد.
قهرمان شوکت دستها را گشود: «همه چیز می خشکد. وهاب کجاست؟
کسی جواب نداد. قهرمان رشید حوض را دور زد نعل کفشهای پاشنه خواب روی سنگفرشها صدا کرد، روبه روی درخت ایستاد و دست را به خاک آغشت سربرافراشت و کلمه یی زیر لب گفت. شهابی از کرانه افق گذشت تیغه در فضا درخشید، روی اولین دایره نشست شوکت سری تکان داد
آفرین خوب بود قهرمان رشید کارد را از درخت بیرون آورد و به شوکت داد به جان خودم تالی ندارید توی دنیا حیف میشوم.
حالا وهاب بیاید فریاد کشید پیدایش کنید برزو و کوکان سایه وهاب را دیدند. او را غافلگیر کردند و کشان کشان آوردند مرد دست و پا زد سه شب است نخوابیده ام دست از سرم
بردارید!»
شوکت تبسمی کرد با صدایی اندوهگین گفت: بیا ببینم لازمت داریم.»
به چه دردتان میخورم؟
کارد بینداز تا بخندیم
وهاب مشتها را گره کرد به پهلوی برزو و کوکان ضربه زد و از دست آنها گریخت رو به یونجه زار ته باغ دوید روی پیکری افتاد و فریاد کشید.
پیشانی بلندی در نور ماه درخشید وحشت زده عقب جست.مرد به آرامی بلند شد؛ جادوگر شاعر بود: «مرا
نشناختی؟»
وهاب خنده یی خشمگین کرد: هر جا میروم یک نفر هست.»
قیل و قال نکن
وهاب روی علفها نشست سر را بین دستها گرفت. هم صحبت او پابرهنه بود، رگها بر پوست
رنگ پریده سایه هایی مشبک می انداخت. شست پای او تکان خورد چه غمی داری؟ وهاب با ملامت به او نگاه کرد بگو خودت را سبک کن!
خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شده ام به انتهای دنیا هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه
به زور میکشندم وسط مضحكه.»
به تقلید شوکت تف کرد. یونس بر علفها لميد تجربه بدی نیست؛ روی لبه راه رفتن قدم اول پیوستن جدایی کامل است.
پیش از این با هرچه انس داشتی حقیر و بی مایه بود حالا دری باز شده اما از آن میترسی بچه ای خامی سر را خاراند. از تیره پشت وهاب رعشه یی گذشت حق داری ابتدای کار و حتی آخرش نابودی ست. چشم چپ مرد با شعله یی تابناک تر از یاقوت سرخ درخشید.
او سری تکان داد و گفت شاید بیارزد.»
وهاب با صدایی خشدار :گفت به من بگو چرا؟ چی می ارزد؟ آزادی کشی؟ زورگویی؟ دید یک بعدی متحجر؟ دنبال گله راه رفتن؟ سر را راست گرفت نه شما لطف دارید این موهبت مفت چنگتان خانه امن کتابها و خاطرات لطيف رحيلا برای من کافی بود.
قهرمان یونس خندید و سینه اش به خس خس افتاد اگر کافی بود هیچ چیز عوض نمیشد. ما به اینجا نمیآمدیم بازی را ترتیب داده اند. تو را انتخاب کرده اند تا عبور کنی و ببینی وهاب پنجه در موها برد «من خیال ندارم ببینم.»
به اختیار تو نیست ذرّات دور مانده از هم بار دیگر یکی میشوند هستی بیرون بود صدا را کشید دور اما روزی خواهد آمد که در درون تو باشد. صورتها عوض میشود.
چانه را در مشت نگه داشت وهاب برخاست و رو به هیاهو و نور .رفت قهرمان شوکت با تبسم چاقو را به دست او داد بچه ها تفریح میکنند.
امشب دلشان گرفته وقتی آدم به آرزوهایش می رسد قدر نمیداند ترکه بید را زمین
انداخت پیرمرد یک پا را دیدی؟ از او بدم می آید...
213✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🌱