eitaa logo
مادرانه زی 🌱
4.9هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
614 ویدیو
9 فایل
دوستای گلم،خیلی خوش اومدین💖 مریم تراب زاده هستم خبرنگار سابق،برگزیده جشنواره کشوری فیلمنامه نویسی🌻 ادمین👇 @MadaraneZee2024 🌸کپی مطالب بااسم کانال آزاد، البته باقیدصلوات🌻برتعجیل ظهور آقا امام زمان عج🌱 پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/7432000214
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهلم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 در فواصل خنده، گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خن
رمان 🌸🌸 کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان داد ناله یی از گلو برآورد گرگ بی عقل پیر با چی زنده است؟ باد؟ کپه هم که نمیگذارد تا صبح مثل جغد می ایستد زل میزند به لنگر ساعت آدمیزاد هول می.کند کاش همین روزها بمیرد قهرمان رشید یاور و زنها حتی قدیر با ملامت به او نگاه کردند شوکت پلکها را پایین انداخت خودش میخواهد به من چه؟ قهرمان یونس قوز کرد و رو به کتابخانه رفت. نشست و زیر توده چرمها و اوراق سوخته دست برد، خاکستر نرمی به اطراف پاشید. اندام او پشت غبار محو شد چشم چپ مثل زغال گداخته برق زد شاهکار» کیست؟ انگشت سبابه را رو به شوکت گرفت حتماً شما! سه ردیف بیشتر نسوخته یونس مشتها را گره کرد سه ردیف تا سقف. یک ورق هم نباید میسوخت.» برزو نیم خیز شد به تو مربوط نیست. کار من بوده آتشخانه هم تأیید کرده. قهرمان یونس غرق خاکستر پیش آمد، گریبان او را گرفت مشتی به چانه اش زد. عینک برزو پایین افتاد چشمهای کهربایی از نور آزرده شد پلک به هم زد و دست و پا را سخت تکان داد گزارش مینویسم قهرمان یونس گوشهای او را گرفت و بالا کشید باید در از ترش کرد تا مثل گوش خر بشود. برزو نالید قهرمان» شوکت به دادم برس شوکت لبخند زد عینکت شل بود. بده پیچش را سفت کنند! یونس گوشهای دانشجو را رها کرد فندکی از جیب درآورد زیر بینی او گرفت. برزو فریاد کشید: «آتشم زد.» تو کتابها را آتش نزدی؟ آدم زنده را با کتابهای بیجان یکی میکنی؟ یقه کت برزو پاره شد یونس فندک را خاموش کرد دانشجو را به دیوار چسباند: «لال شوم اگر کتاب را با تو کله پوک یکی کنم. به شتاب بیرون رفت در را چنان کوبید که زنجیر جار تکان خورد صدای منشورهای نازک بلور بلند شد. قهرمان کوکان نجوا کرد یقه تو را میدوزم وصله های کتش را دیدی چقدر کج و کوله بود؟ حال آدم را به هم میزد. 💥فصل سیزدهم وهاب از اول شب زیر آلاچیق نشسته بود. با هر نسیم چند قطره آب از بین گلبرگهای یاس روی موهای او میچکید به آسمان پر ستاره نگاه میکرد شب گذشته یکسره کابوس دیده بود از خواب پریده بود و چند جرعه آب نوشیده بود صدای پایی شنید. با خستگی سر بلند کرد یونس صندلی خیزرانی را پیش کشید. وهاب به قصد رفتن نیم خیز شد و باز نشست؛ همه جا پر بود یونس کاغذی تا شده از جیب درآورد. روی آن جمله هایی نوشت. قهرمانها در باغ بودند تخت ضخیم ،کفشها، روی سنگفرشها میخورد و شوکت بلند حرف میزد. از پس شاخه ها سایه یی پیدا شد. دکمه های سیمگون ،کتی زیر نور ماه درخشید. سایه نزدیک شد یاور بود بالا سر زدم نبودید! مرد چشمهای تار را به او دوخت انگار یاور را نمی شناخت؛ خاطرات دورو نزدیک پیوندهای کودکی شبهای پرستاره تابستان قصه گویی پیش از خواب گردش عصرانه زیر نم نم باران و بوی کت خیس یاور که سایبانی برای اندام کوچک او میشد حالا نخ پوسیده یی بود و توان پیوستن وهاب را به دنیا نداشت. یاور از نگاه سرد وهاب یکه خورد شما از من رنجیده اید؟ پیش پای او زانو زد دیروز شوکت بی پدر مرا مثل گنجشک فشار داد. بدتر از بختک توی خواب هم راحتم نمی گذارد یک هیولای زردی مدام روی سینه ام می افتد. صبحها دهنم از زهرمار تلختر است. دست مرد را گرفت آقای وهاب به جان شما اتاقتان را خودش بلد بود. وهاب یاور را کنار زد من تو را مقصر نمیدانم یاور چنگ در موها فرو برد طره یی را گرفت و کشید باز پی شما فرستاده.» مرد رو به در خروجی دوید من از این خانه می روم.» قهرمان یونس روی صندلی جابه جا شد «کجا میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.» وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند. یونس تبسمی :کرد پرتگاه انتها ندارد مگر به فکرش نباشی در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند. مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد بگو رستگاری کجاست؟ دنبالش نگرد او تو را پیدا میکند. ۱۸۱✔️ادامه دارد... @Madaranezee🍃