eitaa logo
مادرونه
110 دنبال‌کننده
59 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای مرد پشت بلندگو، هنوز توی سرم روی دور تند، تکرار می شود. «یک هفت ساله ی نامعلوم یک هفت ساله ی نامعلوم ...» نمیدانم! امروز کدام تابوت برای طفل هفت ساله ی گمشده بوده. نمیدانم کنار تابوتش، پدر و مادری بوده ؟ پدر و مادری مانده؟ که اشک هایشان، چون رگباری از گلوله ها روان شده باشند روی صحرای صورتشان. درست شبیه رگبار ترکش هایی، که جای جای تن طفلشان را پر کرده بود از رد اشک هایی به رنگ خون!. همان محل زخم هایی که تا دیروز، محل و بوسه گاهی برای چیدن عطر تنش بوده. جایی مثل مسح سرش، لابه لای خرمن موهایش. او حتما عزیز کرده ی دل عمه ای بوده. یا رفیق و پایه ی تمام بازی، و شیطنت های کودکانه ی دخترها و پسرخاله هایش. او، حتما رفیق مهربان دوست بغل دستی اش بوده. راستی، او باید تا به امشب مشق های روز شنبه اش را مینوشت. دانش آموز هفت ساله ی کلاس اولیمان. و بعد، مامان صبح فردا وقتی لقمه هایش را کنار دفتر مشقش میگذاشت، صفحه ی دفترش را ورقی میزد و با دیدن دست خطش یاد اولین نامه ی «مامان من تو را دوست دارم»ش می افتاد، و ردپای لبخندی از سر ذوق خط می انداخت روی لب هایش راستی، آخرین حرفی از الفبایی که آموختند کدام بود.؟ باید حالا روی درس (ش) توقف داشته باشند. شاید وقتی معلم میگفت: «ش مثل ..؟!!!» و بعد صدای پر از ذوق و بلند بچه ها، که هوای کلاس را پر کرده بود، یک صدا گفته بودند: «ش مثل شهید ش مثل شهید قاسم سلیمانی» ش مثل آرشام ... ش مثل شاهچراغ حروف الفبا ی کلاس اولی های کشور هنوز به نیمه نرسیده است. تا ۳۲ومین حرف هنوز مانده است. اما، آرام بخواب جان وطن. آرام بخواب طفلک هفت ساله ی من .. تو حروف الفبایت را به پایان رسانده ای. کامل ترین حروف الفبای این مکتب انقلاب را. تو، نخستین شاگرد اول کلاست که نه، دبستان که نه، یک عمر زندگی شده ای. تو کامل ترین حروف الفبارا از بر شده ای. الفبایی که پایانش حرف «ش» بود. *ش مثل شهادت* در بین نام های توی تصویر کدامین نام از آن توست. ولی من زین پس، کنار نام کودکی هفت ساله این را خواهم نوشت. در چهارماه تحصیلی توانست، بعد از خواندن درس «شین» فارغ التحصیل شود. فارغ از تمامی هیاهو ها او برگزیده ی دانشگاه شهادت شد. تحت نظر استاد یارش *سردار شهید قاسم سلیمانی* _ کانال ما در بله https://ble.ir/madaroneh در ایتا https://eitaa.com/madaroneh
درد، مثل پمپاژ شدن خون در رگ ها، در تک تک سلول های استخوان های بدنش، می پیچید و شبیه به ناله ای از میان لب هایش بیرون می آمد. حس دست های کوچکی روی کمرش، هوشیارش کرد؛ که به صورت دایره ای ناشیانه، در مرکز کمرش تاب میخورد. صدای آخ درد آلود، همراه با لحنی آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانش که بیرون آمد؛ بچه های دیگر دوره اش کردند. روی کمرمش را، دست های کوچک وکوچکتری پر کرده بود. گرمای دست هایشان مثل شال گردنی بود که دور سرمای وجودش، پیچیده میشد. دست هایشان با زیر صدای خندهای کوچکشان، که زیباترین موسیقی جهان مادرانه اش بود؛ اثرش را روی لب هایش می کاشت، و برداشتش خنده ای میشد در چشم های بچه ها. سرش را به گوشه ی بالشت سپرد. رد نگاهش روی زمین، تن جارو نخورده ی فرش ها را دنبال کرد، دهنش تلخ شد کمی دورتر، صحنه ی پرتقال هایی برش خورده، وارونه شده، توی دیس و دور دیس، با شکم هایی پوک شده دور ظرف آبمیوه گیری کوچک دستیش، با پنج لیوان و پنج نی واژگون شده را که دید؛ مزه ی شیرینی آب پرتقال نیم ساعت پیش بچه ها را، که از صفر تا صدش را جلوی چشم هایش به تنهایی گرفته بودند، روی مزه ی تلخ بهم‌ ریختگی خانه، بر روی زبانش فرش کرد. _مامان، مامان من عصات میشم، من عصات میشم میان حالت رکوع و قامت راست کردن جسمش، یک دستش را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویش می گذارد. درد چون قطره ی اشکی در چشم هایش حلقه زد. دستش را از روی دیوار سفت و سخت و سرد، روی گردن و شانه های نرم و گرم پسرک میگذارد. پسرک دست های مادرش را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافت. قد مادر چند درجه به ذوق و احترام پسرک خم تر میشود. نه مادر دل انداختن بار حتی، نیمی از جسمش را روی دوش پسرک کوچکش داشت؛ نه پسرک تاب و توان به دوش کشیدن این حجم سنگینی مریضی مادر را. مادر طوری که انگار، نه تنها تمام وزن بلکه تمام دردهایش را هم، پسرک به دوش کشیده بود، قربان صدقه اش می رفت؛ با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج میشد قربان صدقه ی ‌پسرک می رفت. از توی یخچال پماد را برداشت، شاید التیامی میشد برای بینی های ملتهب قرمز شده یشان، از شدت کشیدگی دستمال ها. رو به پسرک لبخندی زد و گفت:( من اگه شماهارو نداشتم چیکار میکردم آخه.) پسرک به ذوقی، گوشه ی ابروی راستش را بالا داد، جوری خندید که ردیف دندان هایش زودتر ازکلماتش نمایان شد. فین فینی کرد و دست های مادرش را روی شانه اش گذاشت. و تکرار میکرد. (من خودم عصات میشم، من عصات میشم.) ها کانال ما در بله https://ble.ir/madaroneh در ایتا https://eitaa.com/madaroneh
شب ها وقت خواب که میشد، روی رختخوابش که دراز میکشید؛ حتما یک آخ میگفت .. آخی که آویزه ی دردهایش میشد. همانطور که دست چپش را زیر بالشت، و دست راستش را از روی بالش، زیر سرش میگذاشت صدا میکرد: (دختر بابا) زنگ صدای خسته اش، فرصت هر معطلی و حرفی را از من میگرفت. پایین پاهایش مینشستم. از پشت زانوهایش، دست هایم را تا به پایین میکشیدم. و از پایین، با نوک انگشت هایم عضلاتش را به بازی میگرفتم تا به گودی پشت زانویش. آرام، دست هایم را روی هر دو کف پاهایش میکشیدم؛ و آرام‌تر، از دور، با نگاهم، هر دو پایش را میبوسیدم. «گل بابا محکم تر»ش را که میشنیدم، بیشتر با دست هایم فشارشان میدادم. آنقدر که درد تا پشت پلک چشم هایش را چنگ میزد، و آرام نجوا میکرد: (گلی بابا، بسه ) بابا که میخوابید، انگار چادر شب تازه بر سر خانه یمان کشیده میشد. ما میخوابیدیم؛ در هوای نفس های مردی که شب خسته ترین بود و، روزها بابای قهرمانی که یک تنه بار زندگی را به دوش میکشید.. من، همان شب ها فهمیدم.. وقتی صدای تک تک استخوان های دست و پایش، و ناله های نیمه شبش از دست به دست کردن تنش، بند خواب هایمان را پاره می کرد، فهمیدم؛ فهمیدم‌که، قهرمان ها هم درد میکشند؛ آرام و بی صدا.. در زیر سنگینی سکوت شب ها. بابا بچه ها
_مامان _بله _پوست درختات کجان؟ _چی؟😳 _پوستای درختت دیگههه‍ آهاااا خودم پیداشون کردم ایناهاااااشون🤩🤩 حالا قیافه من🙄 پوستای درختای دم در خونمون همون لحظه ریختن دراچینا هم با پای بی پای خودشون رفتن خودشونو انداختن تو قابلمه ها منتظر وعده قیمه ن میگن شما رو به پوست همه درختا قسم مارو بپز بخووووور 😄😄😄 بچه ها
_بفرمایید اینم چایی گل پسرم لبخندی بدرقه ی نگاهش میکنم و مینشینم رو به رویش کنارسفره. همانطور که دستش را برای برداشتن قاشق دراز میکند، به ناگاه به شدت کشش یک موج به سمت ساحل، ابروهای پهن و کشیده اش را میکشاند به سمت پلک هایش؛ و لب هایش را، مثل غنچه ی گلی که سه روز میشود شکفته شده، شکل میدهد. نگاهش مانند نگاه توبیخ گرانه ی فرمانده ای بود برای سرباز تازه خدمتی، که در شیفت نگهبانی شبش، خرابکاری بزرگی رخ داده بود. یک «ااااا» کشیده میچپاند توی دهانش. و همانطور که چشم از لیوان چایش برنمیدارد میگوید: « ا من اینو نمیخوام، این چایی کپک زده!؟.» و بدون منتظر ماندن هیچ حرکت و سخنی از جانب سرباز بخت برگشته ی ترسیده، مانند خورشید دم ظهر خوزستان، از صورتش، عصبانی گرما می پاشید. نگاهم را میکشانم به لیوان چایی، که بخاطر ریختن آب سرد املاح دار شیر آبمان. حباب های سفید ریزی دورتا دور لبه ی لیوان را بغل کرده بود. باخنده ای میگویم: «نه، این که کپک نیست بخاطر آب شیرمونه، چون شکرم ریختم و سریع هم زدم حالا کف کرده.» برای لحظه ای موج خشم ابروانش عقب گرد میکند، و برای هضم حرفم دهانش نیمه باز میماند و نگاهش، مینشیند توی لیوان چای. چشم هایش کمی گرد میشود. و انگار که توی ذهنش صحنه ی دلخراش و چندشی به تصویر کشیده میشد، دوباره موج خشمگین عقب رفته ی ابروانش به ساحل پلک هایش نشست. و فریاد زنان گفت: «من اینو نمیخوام، این کف کرده چرا تو چاییم صابونم زدی من صابون نمیخوام من کف نمیخوام.» حیرت توی بغلم جان میداد از فکرهای پسرک، حالا نشسته کنار سفره، رگبار اشک هایش روی صورتش میریخت. مثل فرمانده ی شکست خورده ی گردانی که تمامی سرباز های پادگانش، یک هو تمام امیدش را به باد داده بودند. صدای گریه اش سکوت پر از حیرت من و خانه را می جوید. و من با فکر چایی با عطرو طعم صابونی بارایحه ی گل های بهاری، چاییم را سر میکشم. بچه ها کانال ما در بله https://ble.ir/madaroneh در ایتا https://eitaa.com/madaroneh
_مامان به منم یه لیوان دوغ آبعلی بده پسرک نگاهی به لیوان توی دست برادرش میکند، لیوانش را جلوتر می آورد و با اشاره ی انگشت و کلمه ی «منم میخوام منم میخوام» لیوانش تا نصف پر میشود. میرود مینشیند کنج کتابخانه کنار لیوان نیم خورده ی آب نیم ساعت پیشش، از هرکدام توی هم میریزدو کمی دانشمند بازیش گل میکند لیوان را رو به نور لامپ توی هوا کمی چرخش میدهدو به قطراتی که روی دست و در کتابخانه میریزد اهمیتی نمیدهد نمک آخر کار را میپاشد توی لیوان لیوان را مثل جامی زرین بالای سرش میگیرد و همانطور که شاهکار هنریش را به سمتم میگیرد با لبخندی گشاده میگوید: «مامان! مامان، برات دوغ امام علی درست کردم.» میخندم وباز میخندد.. راستش من دوغ امام علی را، از دوغ آبعلی بیشتر دوست داشتم.. بچه ها