«گله های مرگ در خانه ی ما»
نوک خرطومی باریک کتری را، به لب قوری میچسبانم. کج میکنم،اما همراه آب جوشیده، همینطور، تک به تک،
جفت جفت، مورچه های سیاه و دست و پاهای قطع شده هوریز میکند توی قوری.
و گم میشوند لابه لای سیاهی چای های سیاه.
واقعا نفوذ تا به کجا!؟
شنا در اقیانوس!
ظاهرا مورچه های جسارت داری بوده اند،شاید هم زیادی لاف زن.
در ذهنم کمی گیج کننده بود،
آن لحظه که شکر ریز را کج میکنم روی لیوان آویشن بچه ها، قبل از سرریز شدن شکر،
درست مثل پرتاب شدن مواد مذاب از دل کوه،
مورچه بود که روی دستم از سوراخ شکر ریز شررره میکرد.
و واقعا نفوذ تا به کجا!؟؟
راستش را بخواهید، اصلا دلم نسوخت،
برای آن دو مورچه ی گرفتار شده زیر دانه های ریز شکر
زیر لب، یک: (انننقدر بخورین تا همون تو خفه بشین جووونتون دربیاد) خاصی در نگاه مبهوتم بود. اما باز آرام شکر ریز
را راست کردم. به دقت انجام یک بازی مهم وحساس،
و مورچه ها درست مثل جوان های بیست ساله ی از پارتی گریخته، درحالیکه صدای ایست ایست پلیس ها درچندقدمیشان شنیده میشد،از ترس میدویدند.
کمی بعد، توی دستشویی
وقتی شلنگ آب توی دست بچه ها، خواسته و ناخواسته،زوج زوج، جفت جفت مورچه را درخود غرق میکرد، و روانه ی چاه،
دلم نمیسوخت.
مردی که قرارهای عاشقانه اش را توی توالت خانه ی مردم، برقرار کند، همان بهتر آن دختر
توی چاه همان توالت بمیرد.
توی سیلاب همان عشق نافرجام.
البته من مرگ های شیرینی هم از دسته دسته یشان دیده ام،
درست مثل آن تهمانده ی لیوان شربت عسلی
که ده ها مورچه را در خود بلعیده بود،
یک خودکشی دسته جمعی
یک مرگ تلخ، اماشیرین
خودکشی با عسل قسمت هر مورچه ای نمیشد، و قطعا توی دهات کوره های زیر تپه های خاک، همچین عسل گوارایی گیرشان نمی آمد.
امروز که موچه ها را توی ظرفشویی
از روی قاشق مولتی ویتامین بچه ها، میشستم
توی همان یک دقیقه سکوت به احترام مرگ خانوادگی، و شاید رفاقتیشان، به این فکر میکردم،
حداقل لحظه آخر مرگشان یک مولتی ویتامین بر بدن زده بودند، آرزو به دل نمرده اند لااقل،
فقط حیف زمان جذب و دفعش را ندیدند.
این مورچه های همه جا سرک زن مولتی ویتامین خور، چه میشد..
یکی به گینس زنگ بزند بیاید اینجا،
برای مورچه هایی که دسته به دسته توی لیوان های شربت غرق میشوند.
یا آن هایی که امروز مثل دانه های شکر توی ته مانده ی چای وشکر صبحانه ام شناور بودند.
مثل شکر
منتهی به رنگ دانه های سیاه
حل نشدنی ترین شکر ها،
یا آن هایی که که مومیایی شده اند در ظرف های ته مانده های عسل های صبحانه پسرک،
برای آن مدفون شده های میان سینک و روشویی ها، توی کف های دست شستن های بچه ها،
یکی زنگ بزند به گینس بیاید اینجا،
برای این گله گله مورچه های سیرتاخت نشده از مرگ،
برای این جماعت خوش مرگ
این جماعت غلتیده در مرگ
برای این مرگ خوارها
برای این سیاه دانه های خنگ
پس چه شد، داستان آن مورچه های دانه کش!؟۶
آن مورچه های جان دارو، و جان شیرین خوش!؟؟
#مامان بچه ها
#اوضاع این روزهایمان
#این همه میمیرند چرا کمتر نمیشوند
*
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
_مامان مامان
وروجک زودتر از همه از سفره پاشد ..
توی اتاق مشغول بازی ..
صدایش را که میشنوم،نه تنها من،
چشم تمام اعضا زوم میشود روی گوینده ی کوچک خانه.
عروسکش را، با ذوق وخنده ای که تمامی دندان های ریز سفیدش را نشان میدهد، دو دستی می کشاند جلوی رویم.
زیادی هیجان دارد،چشم هایش مثل دو ماهی توی تنگ صورتش می رقصیدند،
از لب هایش خنده می پاشد،
انگار توی صورتش حباب های ذوق می پکاند،
برای چه،
برای پوشک کردن خرگوش کوچولویش
او برای اولین بار یکی از عروسک هایش را پوشک کرده بود
صدای خنده ی بچه ها هوا را بغل میکند.
بغلش میکنند و میبوسند
او یکی از اولین هارا انجام داده، مثل
اولین لقمه کردن
اولین بوسیدنش
اولین شلوار پوشیدنش
اولین خط خطی کردنش
اولین هایی که حسابی سر ذوقمان می اورد.
سرخوشمان میکرد، امید را نبض میکرد در قلبمان،
و عشق را مثل خون، توی رگ های اعضای قبیله ی خانه یمان پمپاژ میکرد.
او کوچکترین نهال خانه بود
اما گاهی موقعیتش درست مثل خورشیدست.
خورشیدی که نگاه تمام گل های افتابگردان به سمت او گشوده میشود
درست مثل خنده هایمان، که انعکاس لبخنده های اوست
خانه ی ما هیچگاه شورو شوق و انرژیش را از دست نخواهد داد.
اینجا همه چیز به صدای خنده ها ولبخندهایشان زنده است..
#صدای_زندگی
#مامان_بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
_بنداز اینور
_باریکلا حالا یه شوت عااااالی میکنم ببین
تتتتتتتتتتتتتتتتتق...و صدای مهیب غرش شکستن گلدان.
از این فاصله ی حدود سه متری، بین دروازه ی خیالی پسرها تا محل اصابت که بگذریم
و این فاصله ی حدود دومتری عمودی نیز،چطور شوتش با این حد از خطا به گلدان بالای کتابخانه ی دومتری خورد، بماند.
گردن میکشم به تماشا،فاجعه بیخ پیدا کرده،
پا میشوم،درست مثل یک انسان دینامیت قورت داده ،پسرها فرار میکنند،
دخترک پشت سرم می ایستد، دستش را، روی کمرم میگذارد.
باکمی هیجان، خطاب به من میگوید:
«مامان قرآن بخون
مامان قرآن بخون
مامان نفس عمیق بکش
نفس عمیق.»
حرف هایش، همین دوجمله ی دوبار تکرار شده ی معمولی، خلع سلاحم میکند.
در دلم میخندم
ولی بر چهره چیزی بروز نمیدهم.
دست میبرم به جمع کردن خرده شیشه ها ،ناراحت میشوم
بیش از ده سال بود داشتمش
یک هدیه و یادگاری از رفیق ..
دخترک دوباره صدا میدهد:
«مامان خوبی؟»
خودم را به صدایی لبریز از بشارت میسپرم
او کی اینقدر بزرگ شده بود؟
و لبخند غرقم میکند.
#زودتر از آنچه که فکر میکنیم بزرگ میشوند..
#مامان بچه ها
.
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
یه
«خداااااااااااا»ی
خییییلی خاصی تو طول عرض دهن باز این دایناسور مشاهده میکنید؟؟
من خیلی عالی از این فاصله و زاویه مشاهده میکنم🤪
یه «خداااا غلط کردم» خاصی هم میبینم
یه «خدایا منو ذوب بکن»
یه«خدا منو مارمولک ریز بکن برم بالای لای در دستشویی دست کسی بهم نرسه»خیییلی خاص تری هم
😄😄
بیچاره دست های مضطر و ناامیدش رو با چه مشقتی
رو به آسمون بلند کرده
ودرحالیکه
به اون ذلت گیره سر آبی فکر میکنه
خودش، خودشو نازی جون صدا میکنه توخونه
و از تمامی نسل های دایناسوری آبا و اجدادیش برائت جسته😆😆😆...
نکته ی قابل عرض دیگش
این دقیقااا حال و روز بعضی آخر شبای ماماناست
با همین اضطرار
و همین حجم فشار و لهیدگی🥲😶🌫🫤🙄😬😄😄😄
مدیونین فکر کنین دارم اشاره ی کامل مستقیمی به خودم میکنم🥹🤨😒😐
شبتون خوش ..
فارغ از لهیدگی ها
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
*۲ساله، با کاپشن صورتی، گوشواره قلبی*
ما مادرها که تاب این کارها را نداریم.
حتما برای آن روزی که قرار بر سوراخ کردن گوش هایش بود، با بابای خانه شرط کرده بودی، نگه داشتن دخترک موقع کار دکتر، سهم تو باشد.
هر دو لاله ی گوش هایش که به لطافت و نرمی گل هاست، سوراخ که شد،
بغض که کرد، گریه اش که گرفت،
من در آغوش میگیرمش، من آرامش میکنم.
و حتما، آن لحظه دلت مثل اناری ترکید.
و از حجم بغض و گریه اش؛ بغضی پرید بیخ گلویت.
حتما مدت ها بود به فکر خرید گوشواره ی طلا بوده ای.
چند ماهی از سروته حقوق و دخل و خرج ها زده بودی. برای خرید گوشواره های دخترک.
و آن روز، با ذوق چشم میگرداندی پشت شیشه هایی، که در زرد و سفید هایی چشم نواز می درخشیدند.
آن روز حتما خسته شده بودی،
طاقتش را نداشته ای دخترک را باخودت هم قدم کنی، پاهایش جان قدم زدن طولانی را نداشته اند.
پس بیشتر مسیر، در آغوشت پناهش داده ای،
تا درخشش یک جفت گوشواره، به شکل قلب هایی کوچک، لبخندی مهمان لب هایت کرده بود.
حتما گوشواره هارا که به دستت داده اند،
با ذوق کنار صورت دخترک نگه میداری.
با صدایی لبریز از زنگ خوشحالی،
لحن صدایت را کودکانه کرده ای، و رو به چشم های خندانش گفته ای:
«ببین مامان، چقدر قشنگه
ببین چقدر نازن»
و خندان، دست های کوچکش را دراز میکند به تمنای لمس قلب هایش.
شب در خانه،
کنار بابا آرام و بااحتیاط
با بازی و خنده، گوشواره ها را گوشش کرده اید.
هر دو به ذوق کودکانه اش خندیده اید.
درست شده بود شبیه ماه شب چهارده.
*ماهی با گوشواره های قلبی.*
حتما تا چندروز بعد از پوشیدنشان با ذوق، صورتش را دالی کنان میکشاند رو به صورتتان.
و به طرز بانمکی درحالیکه دست هایش بر لاله ی گوشش بوسه میزد کلمه ی گوشواره را نامفهوم و بامزه ادا میکرد، و حبه حبه قند در دلتان آب.
آن روز از توی کشوی لباس هایش، ژاکت صورتیش را انتخاب کرده بودی.
همراه کاپشن صورتی رنگی که به تازگی، با ذوق یک سایز بزرگتر گرفته بودی، که تا سه سالگی اش هم تنش را مهمان گرمایش بکند.
و همان لحظه، که آرام دست های کوچکش را به امانت، از گزند سرما، به دست کاپشنش میدادی، زمزمه میکردی:
«قربون دختر نازم برم کاپشنشو حالا بپوشه که بریم زیارت حاج قاسم.»
بعد هم بوسه ای زده بودی به صورتش..
حالا
اما..
از دخترک دوساله ی ماه رویشان
یک خط مانده با نشانه ای روی دری شیشه ای.
شما بگویید مگر غنچه ها را نیز پر پرمیکنند؟
#کربلای_کرمان
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
صدای مرد پشت بلندگو، هنوز توی سرم روی دور تند، تکرار می شود.
«یک هفت ساله ی نامعلوم
یک هفت ساله ی نامعلوم ...»
نمیدانم!
امروز کدام تابوت برای طفل هفت ساله ی گمشده بوده.
نمیدانم کنار تابوتش، پدر و مادری بوده ؟
پدر و مادری مانده؟
که اشک هایشان، چون رگباری از گلوله ها
روان شده باشند روی صحرای صورتشان.
درست شبیه رگبار ترکش هایی، که جای جای تن طفلشان را پر کرده بود از رد اشک هایی به رنگ خون!.
همان محل زخم هایی که تا دیروز، محل و بوسه گاهی برای چیدن عطر تنش بوده.
جایی مثل مسح سرش، لابه لای خرمن موهایش.
او حتما عزیز کرده ی دل عمه ای بوده.
یا رفیق و پایه ی تمام بازی، و شیطنت های کودکانه ی دخترها و پسرخاله هایش.
او، حتما رفیق مهربان دوست بغل دستی اش بوده.
راستی، او باید تا به امشب مشق های روز شنبه اش را مینوشت.
دانش آموز هفت ساله ی کلاس اولیمان.
و بعد، مامان صبح فردا وقتی لقمه هایش را کنار دفتر مشقش میگذاشت، صفحه ی دفترش را ورقی میزد و با دیدن دست خطش یاد اولین نامه ی «مامان من تو را دوست دارم»ش می افتاد،
و ردپای لبخندی از سر ذوق خط می انداخت روی لب هایش
راستی، آخرین حرفی از الفبایی که آموختند کدام بود.؟
باید حالا روی درس (ش) توقف داشته باشند.
شاید وقتی معلم میگفت:
«ش مثل ..؟!!!»
و بعد صدای پر از ذوق و بلند بچه ها، که هوای کلاس را پر کرده بود، یک صدا گفته بودند:
«ش مثل شهید
ش مثل شهید قاسم سلیمانی»
ش مثل آرشام ...
ش مثل شاهچراغ
حروف الفبا ی کلاس اولی های کشور هنوز به نیمه نرسیده است. تا ۳۲ومین حرف هنوز مانده است.
اما، آرام بخواب جان وطن.
آرام بخواب طفلک هفت ساله ی من ..
تو حروف الفبایت را به پایان رسانده ای.
کامل ترین حروف الفبای این مکتب انقلاب را.
تو، نخستین شاگرد اول کلاست که نه، دبستان که نه،
یک عمر زندگی شده ای.
تو کامل ترین حروف الفبارا از بر شده ای.
الفبایی که پایانش حرف «ش» بود.
*ش مثل شهادت*
#نمیدانم در بین نام های توی تصویر
کدامین نام از آن توست.
ولی من زین پس، کنار نام کودکی هفت ساله این را خواهم نوشت.
در چهارماه تحصیلی توانست، بعد از خواندن درس «شین» فارغ التحصیل شود.
فارغ از تمامی هیاهو ها
او برگزیده ی دانشگاه شهادت شد.
تحت نظر استاد یارش
*سردار شهید قاسم سلیمانی*
#کربلای_کرمان
_
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh