eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.7هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سنگ قبر سلام الله علیها هرکس دلش شکست 😭💔 التماس دعای فرج
......... 🌠☫﷽☫🌠 ......... حِـسّي از عشـق فـراتر متولّد شده است نــور در قـالب اَخــتر متولد شده است جبرئيل آيه ي تطهير نخواند عجب است ماه بانـــوي مُـطهّر متولّد شده است گفت ارباب پس از بوسه زدن بر دهنش طـفـل نَه ، قنـدِ مكــرّر متولّد شده است فاطمه آمده از سلســله ي فاطمــيون كوثر از تيره ي كوثر متولّد شده است مي شود از حَرَكات و سَكَناتش فهميد عشق عــبّاسِ دلاور متولّد شده است آخرين"فاطمه سادات"حسين آباد است اينكه در خانه ي دلبـر متولّد شده است بي سبب نيست اكر حيدريون سرمستند نوه ي حضرت حيــدر متولّد شده است دخترِ زينت دوش نبي آمد ، يعني زينت دوش بــرادر متولّد شده است عطر مادر شده از هر نفسش ، اِستشمام گرچه در كِسْوت خواهر متولّد شده است أمّ إسحاق تو رفتي ولي از دامانت غنچه اي ناز و مُعطّر متولّد شده است توأمان است غم و شاديِ امروزِ حسين همسرش رفته و دختر متولّد شده است تا كه آماده ي جُـنباندن گهـواره شود زودتر از علي اصغر متولّد شده است كوچ او مثل پرستوست ، غريبانه و تلخ گر چه مانند كبــوتر متولّد شده است بعداً از "أَيتمني"گفــتن او مي فهميـــم خِبره ي روضه ي منبر متولّد شده است ✍️محمدقاسمی
۲۰۲۴۱۲۲۵_۰۷۲۶۵۱.mp3
6.08M
🌺 آثار زیارت (ع) 🎙🌸 🎙️حاج عباس واعظی
رمان آنلاین 🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید. راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم... رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم. محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت... مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند. هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود. محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد.. محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد. رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت. گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود. رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟ رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم. مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟! رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید. مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت. رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد. رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان آنلاین 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست. چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند. رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست. عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند. ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد. پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست. رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم. ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد و‌گفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟! رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که... پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا.... پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان آنلاین 🎬: ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت، رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت: ما باید به ایران برویم، نمی خواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد.. پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت: چه می گویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت: مگر نه عباس؟! عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت: آره...هر چی که شما بگویید و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد. با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند. خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم می خورد که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی می کردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم می خورد. فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش می کرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد. ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت: بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد. پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم می خورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالی های قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری می خورد که حتما آشپزخانه بود، دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد. ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت: هر چه دارم و ندارم در اختیار شما و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت: این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد: به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید. رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد: مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد... ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به اسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت: خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم می رسانی و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلند تر ادامه داد: خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی می کنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت: چقدر وجود شما با خیر و برکت است...برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | من زیر بیرق اباالفضل‌العبّاسم... 👆 روایت جالب رهبر انقلاب از پاسخ ستارخان به مأموران تزاری. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️دوازده نشانه بیداری روح ۱. لذت بردن از هر لحظه زندگی. ۲. شکرگزاری و قدردانی از آفریدگار در هر فرصتی. ۳. داشتن لبخندهای غیر ارادی. ۴. احساس پیوستگی با دیگر موجودات و طبیعت. ۵. عدم علاقه به هرگونه قضاوت در مورد دیگران. ۶. عدم علاقه به هرگونه قضاوت در مورد خودتان. ۷. توانایی برای از بین بردن هرگونه نگرانی و دلواپسی. ۸. عدم علاقه به هرگونه درگیری ۹. عدم علاقه به اینکه به کارهای دیگران فکر کنید و یا دلایل آن را بررسی کنید. ۱۰. تمایل زیاد به اینکه اجازه دهید زندگی خودش مسیرش را طی کند به جای اینکه مسیر آن را مشخص و تعیین کنید. ١١. تمایل به اینکه به طور همزمان تصمیم بگیرید و عمل کنید، به جای اینکه به تجربیات و ترس های گذشته خود رجوع کنید. ١٢. دستیابی به نیروی عشق ورزیدن به دیگران، بدون انتظار برای بازگشت.
✴️ پنجشنبه 👈 2 اسفند / حوت 1403 👈21 شعبان 1446👈20 فوریه 2025 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 16:25 قمر از برج عقرب خارج می شود. 🔵عزیزان به میزان یک روز پس از خروج قمر از برج عقرب احتیاط کنید و از امور اساسی پرهیز نمایید. 📛مسافرت اصلا خوب نیست و خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان نیست. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️جابه جا کردن درخت. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️آبیاری. ✳️خرید مزرعه و باغ. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️جراحی چشم. ✳️خوردن مسهل. ✳️کشیدن دندان. ✳️و خارج کردن خال و زگیل و چربی های اضافه زیر پوستی نیک است. 📛ولی امور اساسی و همیشگی. 📛امور ازدواجی عقد و عروسی. 📛 و مسافرت خوب نیست. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست. 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، قمر در عقرب و از مقاربت به قصد فرزند آوری احتیاط شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث دولت وثروت می گردد 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث قوت دل است. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
۔.mp3
10.12M
عمر 🌾قسمت [ششم] چگونه شبیه خدا شویم🍃🌸 خانم رستمی فر
شرح مناجات شعبانیه 13.mp3
22.77M
🎙 📌 جلسه 13 إِلٰهِى لَمْ أُسَلِّطْ عَلىٰ حُسْنِ ظَنِّى قُنُوطَ الْأَياسِ... إِلٰهِى إِنْ حَطَّتْنِى الذُّنُوبُ مِنْ مَكارِمِ لُطْفِكَ فَقَدْ نَبَّهَنِى الْيَقِينُ إِلىٰ كَرَمِ عَطْفِكَ. ◀️ تعادل بین خوف و رجاء یعنی شخص با گناه ثقلین امید به رحمت خدا دارد و در مقابل با عبادت ثقلین بیم قبول نشدن از سوی خدا را دارد.نشانه مؤمن حقیقی، ناامید نشدن در هر شرایط است. ◀️ توکل، بندگی کردن و نتیجه را به خدا سپردن، همراه با باور قلبی است. ◀️ حسن توکل یعنی: ١. تمام وظیفه خود را درست انجام دادن ٢.شناخت خداوند همراه صفات ٣. واگذار کردن به خدا با امید و ایمان قلبی. ◀️ کرامت خداوند و اهل بیت، بسیار زیاد است که حتی اگر ما لیاقت نداشته باشیم شامل حال ما می‌شود. ✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.