eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر... ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز او خواست تا کودک نورسیده را ببیند و عزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه صدای کودک با شیون زنان بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری با کودکی گریان در اغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند. بدن ضعیف و تن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,و روح اوبا روح پدرش عبدالله گره خورد. آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید و چشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا را بدون مهر مادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. . خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت و سیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد .... آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد و او را به دست ماه بی بی سپرد تا درموقعی مناسب برگردد و دخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند... عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند...... ادامه دارد واقعیت 🍂🌿🍁
💖عشق مجازی💖 ازخواب پاشدم,دوباره چشام تیرمیکشید,سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت. خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود وابگوشت بارگذاشته بود,به به عجب بویی پیچیده بود,از وقتی وارد مجازی شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به گوشی بود.. هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته,پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم وروتخت خوابیدم... خاله بیدارم کردوگفت ,پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره... بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت:امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه گفتم :چشم خاله... خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه ام ار ای نوشت وگفت اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش ,ببینم اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن... بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد,شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,منشی گفت برو.داخل دکتر هست. دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت,:خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی ,بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی.. بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش.... گفتم:اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین.... دکتر:نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غده ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست,البته وحشت نکنی,درمانش راحته... چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا... به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم ,زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده,احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا...... دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم دیگه مغزم هنگ کرده بود... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
15.mp3
5.76M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 5⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
وارد خانه شدم بابا روی مبل نشسته بود مشغول تماشای تلویزیون بود ، صدای مامان از آشپزخانه آمد روشنک آمدی؟! سلام مامان سلام برو لباس های عوض کن دورهمی کیک بخوریم به سمت بابا رفتم سلام بابا به به سلام دختر بابا چ خبر ؟ بابا تاکسی گرفته بودم هزینه اش نداشتم درب خانه منتظر هست بی زحمت پولش را بده کرایه را حساب کنم بابا لبخندی زد بعد به سمت در ورودی رفت من هم به اتاق رفتم تا وسایل سفر را جمع کنم که صدای در اتاق آمد بفرمائید چه می کنی ؟ مامان من می خواهم با بچه های دانشگاه شمال بروم مامان گره ای در ابروهایش انداخت چه زمانی ؟ دو روز دیگر سکوتی بینمان ایجاد شد بعد به سمت راه پله ها رفت حسام ؟ بابا از پایش جواب داد بله روشنک می خواهد با بچه های دانشگاه شمال برود بع نظرت سینا را با آن‌ها برود بابا چیزی نگفت من چمدانم را جمع کردم و یک ربع بعد روی ملل نشسته بود مامان جلوی من و بابا کیک گذاشت بعد نگاهی به من کرد شمال خوش بگذره 🥰 نویسنده :تمنا 😅💐
🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست. چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند. رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست. عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند. ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد. پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست. رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم. ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد و‌گفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟! رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که... پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا.... پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت. اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه. صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی... کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن.. صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟! کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه.. صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود. صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید. کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟! کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات... صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش... کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد. کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد. کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کند و این روند دین الهی ست که هر پیغمبر، کسی را به وصایت انتخاب می کند و البته وصی پیامبر جایگاهی بزرگ دارد که فرزندان آدم را وسوسه می کند تا این جایگاه را از آن خود کنند. قابیل که پسر بزرگتر بود و تا به حال فکر می کرد جانشینی پدر به پسر بزرگ می رسد، از این سخن پدر دلگیر شد و حس حسادت در وجودش شعله کشید، حسادتی که اولین بار مانند ویروسی در وجود ابلیس دیده شد و ابلیس قسم خورد که این ویروس را بین ابناء بشری پخش کند. قابیل در دل از این سخن آدم ناراحت بود و نسبت به برادر کوچکتر از خود که هابیل نام داشت و اینک رقیب او محسوب میشد حسادت ورزید و از پدرش سوال کرد که چگونه وصی خویش را انتخاب می کند؟! حضرت آدم نگاهی به دو پسرش کرد و گفت: خدا اراده کرده شما دو نفر، قربانی به محضرش ببرید و هر کس قربانی اش مقبول افتد او وصی من خواهد بود. در اینجا یک بُعد از مناسک دینی بر ملا می شود و آن قربانی کردن در راه خداست. قابیل اخم هایش را بهم کشید و گفت: قربانی؟! منظورتان چیست؟! آدم رو به هر دو نفر کرد و فرمود: شما از بین چیزی که در اختیار دارید و برای آن زحمت کشیده اید و نسبت به آن علاقه و وابستگی دارید، بهترینش را انتخاب می کنید و به درگاه خداوند می اورید و آتشی از آسمان نازل می شود، هر کدام از قربانی ها که مورد قبول پروردگار قرار گیرند با ان آتش می سوزد و صاحب آن قربانی، وصی من خواهد شد. حضرت ادم نفسی تازه کرد و فرمود: حال این گوی و این میدان، بروید و عزیزترین داشته تان را بیاورید. روز موعود فرا رسید و حضرت ادم به بیابانی که قرار بود قربانی ها را به انجا ببرند، مراجعه نمود. هابیل یک دامدار تمام عیار بود و خوب می دانست که این قربانی، امتحان تقوای آنهاست وگرنه خدای بزرگ را چه حاجت به قربانی بنده ای کوچک،بنابراین به میان گله گوسفندش رفت و فربه ترین و سرحال ترین گوسفند را انتخاب کرد و به نزد پیامبر خدا آورد. قابیل هم کشاورزی ماهر بود، اما از نظرش این قربانی اهمیت چندانی نداشت، پس به میان مزرعه اش رفت از گندم های درشت و درخشان گذشت و دسته ای از خوشه های گندم را که گویی آبی کمتر خورده بودند و کیفیتشان از بقیه پایین تر بود چید و به محضر پدر آورد. حضرت آدم نگاهی به هر دو قربانی کرد و از خدا خواست تا خودش اعمال فرزندان او را بسنجد. در این هنگام آتشی از آسمان فرود آمد و گوسفندی را که هابیل اورده بود در بر گرفت. حضرت ادم و دو پسرش کاملا متوجه مطلب شدند، حضرت ادم چیزی نگفت و منتظر امر پروردگار مبنی بر ابلاغ وصایت بود و هر سه از بیابان به سمت خانه و‌آبادی شان رهسپار شدند. هنوز به آبادی نرسیده بودند که ابلیس خود را به قابیل این پسر شکست خوردهٔ ادم رساند، آتش کینه و حسادت در وجود قابیل شعله می کشید و ابلیس امده بود تا نگذارد این حسادت خاموش شود و فرزند آدم را گمراه سازد، پس رو به قابیل نمود و گفت: ای قابیل! هیچ میدانی چرا قربانی هابیل پذیرفته شد و از تو نشد؟! قابیل آه بلندی کشید و‌گفت: نمی دانم، او از گوسفندانش اورد و من هم از محصول مزرعه ام آوردم، اما نمی دانم چرا گوسفند او را آتش در بر گرفت و به گندم های من توجهی نشد. ابلیس سری تکان داد و گفت: تو نمیدانی چرا، اما من می دانم، من بارها و بارها هابیل را تعقیب کرده ام و متوجه شدم که او به جای خداوند عالم، آتش را تقدیس می کند و می پرستد و آتش هم به او وفادار ماند و باعث شد قربانی اش قبول شود قابیل با تعجب به ابلیس نگاهی کرد و گفت: به راستی حقیقت را می گویی؟! الان من چه کنم؟! ابلیس خنده ای مزورانه ای کرد و گفت: هنوز پیامبر خدا وصی انتخاب نکرده و این نشان می دهد که تو هنوز وقت داری، من پیشنهاد می کنم، تو هم چون هابیل آتش را بپرستی و آتش در مقابل این تقدیس تو، قربانی ات را در بر گیرد تا در این مسابقه و رقابت از هابیل عقب نیافتی. این حرف ابلیس، قابیل را به فکر فرو برد و نقشه ای به ذهنش رسید، نقشه ای که می رفت ابتدای گمراهی و ضلالت او را رقم زند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
آشتی با امام عصر15.mp3
13.26M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعای فردی و جمعی» ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست . هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت می خواهم تنها باشم به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد نگاهی به به صفحه ی آن کردم در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری سلام عمه جان چی شده ؟!😱 با صدای بلندتر از قبل چی شده ! شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺 خوب چه ربطی به شایان داره🥴 پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت حرفم را ادامه ندادم که ... صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد توی برای چی به ویشکا زنگ زدی اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ... با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند نگاه متاسفی به من می کردند ------------------------------------------- دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد ------------------------------------- روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁 از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند پدر در حالی که لبخندی بر لب زد دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن نگاهی به پدر کردم امیدی به بازگشت شایان هست پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی از پیش مایکل بیرون آمد اما اینبار بدون چشم بند، با محافظش راهی اقامتگاهش شد، لباس ها و کتاب هایی را که تحت اختیارش قرار داده بودند در چمدانی که به او دادند، گذاشت و راهی آپارتمانی شد که طبق گفتهٔ مایکل در مرکز شهر قرار داشت. همبوشی در پوست خود نمی گنجید، احساسی به او می گفت که بالاخره به آرزویش خواهد رسید هم مال و منال فراوان خواهد داشت و هم در عراق که هیچ در کل دنیا مشهور خواهد شد. حالا با استقلالی که به دست آورده بود، می توانست به گشت و گذار در شهر بپردازد، مردم اسرائیل و حتی فلسطین را ببیند و از این فرصت که ممکن بود در عمرش دیگر هیچ وقت پیش نیاید استفاده کند. قبل از هر کاری، به توصیهٔ دوستان تازه اش نامه ای برای خانواده اش نوشت تا احیانا برای پیدا کردن او کنکاشی نکنند و در آن نامه تاکید کرد که برای کار به مکانی رفته و فعلا نمی خواهد جا و مکانش را بگوید و نامه ای بدون آدرس که در کمتر از یک هفته به دست خانواده اش رسید. اولین روز کلاس درس همبوشی بود، به دنبال آدرسی که به او داده بودند از آپارتمانش که فضای دلنشین با انواع امکانات داشت، خارج شد و کمی جلوتر نام مؤسسه ای را که دنبالش بود پیدا کرد وارد ساختمان شد، سالن بزرگی که دور تا دورش اتاق های زیادی به چشم می خورد، مستقیم به طرف مردی رفت که سمت راست در ورودی پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و غرق در برگه های پیش رویش بود، جلوی میز ایستاد و همانطور که به او ابلاغ شده بود تا با نام مستعار در این کلاس ها شرکت کند عمل کرد و گفت: روزتان بخیر، برای شرکت در کلاس اسلام شناسی اومدم باید به کجا برم؟ مرد سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان احمد همبوشی که برایش تازه وارد بود شد و با همان زبان عربی گفت: اسمتون چیه؟! همبوشی دستش را روی میز گذاشت و نامی را که به او دیکته شده بود گفت: کمال عبد الناصر هستم. مرد نگاهی به لیست جلویش کرد و همانطور که نام کمال عبدالناصر را پیدا می کرد، سری تکان داد و بعد به دری کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت: اتاق ۱۵ مراجعه کنید. احمد همبوشی تشکری کرد و به سمت اتاق مورد نظر رفت، تقه ای به در زد و در را باز کرد و وارد اتاق شد. با ورود احمد همبوشی تمام سرها به طرف او چرخید، انگار همبوشی دیر رسیده بود، مردی که بی شک حکم استاد را داشت روبه روی در پشت میز نشسته بود، سر تاسش را از روی کتاب بلند کرد و رو به او گفت: شما؟! همبوشی که کمی هول شده بود گفت: م..من کمال عبدالناصر هستم. مرد کتابش را روی میز گذاشت، سرتا پای او را از نظر گذراند و بعد اشاره کرد که روی یکی از صندلی های خالی کلاس بنشیند و در این لحظه، همبوشی تازه متوجه دانشجوهای دیگر شد، نزدیک به بیست نفر بودند که اکثرا مرد بودند اما دو سه تا خانم هم در بینشان بود، خانم هایی اسلام شناس که حجاب نداشتند. همبوشی صندلی را در آخر کلاس کنار یکی از خانم ها بود، انتخاب کرد و به طرفش رفت، به محض نشستن، استاد از جا بلند شد و همانطور که به همه نگاه می انداخت گفت: می خواهیم گفته هایمان را مرور کنیم، ما در اینجا جمع شده ایم که دین اسلام را آنطور که در روایات مسلمانان آمده تجزیه و تحلیل نماییم و از تحلیل هایی که می کنیم در جهت رسیدن به مقصود استفاده کنیم، هر کدام از شما از طرف گروه یا فرقه ای خاص در اینجا جمع شده اید برخلاف اینکه ادعاهای هر فرقه با دیگری فرق می کند اما آموزش هایتان یکسان است، چرا که اهدافتان یکی ست. همبوشی با شنیدن این حرف چهره کسانی را که مثل او در این کلاس شرکت کرده بودند نگاهی انداخت و با خود فکر می کرد که یعنی هر کدام از اینها مثل او قرار است مکتبی مستقل راه بیاندازند؟! در همین افکار بود که با صدای استاد به خودش آمد. ما به کمک ابرقدرتهای دنیا درصدد ایجاد نظمی نوین در جهان هستیم، نظمی که باعث می شود تمام دنیا تحت نظر ما به حیاتشان ادامه دهند، هر کس لایق خوشبختی باشد زندگیی ایده آل پیدا می کند و آنکس که نباشد از این دنیا محو خواهد شد و نکته بعدی اینکه هدف اصلی از ایجاد این کلاس، راه کارهایی برای رسیدن به این نظم نوین که مهم ترینش آموزش برای ایجاد شکاف در بین مسلمانانی ست که نام شیعه بر خود گذارده اند، این افراد از خطرناک ترین دشمنان ما قلمداد می شوند و با اعمال و اعتقاداتشان باعث می شوند تا این هدف بزرگ، این نقشهٔ عظیم این نظم نوین به وقوع نپیوندد و یا اختلالی در آن بوجود آید پس ما خیلی بی صدا قبل از آنکه آنها بخواهند در مقابل ما قد علم کنند، آنها را با ترفندی به خودشان مشغول می کنیم تا خودمان در کمال آرامش طی مسیر نماییم.
به سوی نور15.mp3
14.7M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 15 🎙 به کلام و تنظیم دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
رمان آنلاین 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست. چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند. رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست. عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند. ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد. پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست. رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم. ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد و‌گفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟! رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که... پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا.... پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼