Sh 01 Ramazan 1402 Hoseini [Mohjat_Net].mp3
2.07M
◈اے خـطاپـوش
خـطاڪار تـو بـاز آمـده اسـت
🎙#سيدمهدی_حسینی
✓ #سبک_مناجتی
✓ #مناجات_با_خدا
✓ #ماه_مبارک_رمضان
ای خطاپوش، خطاکار تو باز آمده است
واکن آغوش گنه کارِ تو باز آمده است
هرکجا رفت جز این در به درِ بسته رسید
پشت در مانده به دربار تو باز آمده است
رفت سربار کسی غیر تو باشد که نشد
پهن کن سفره که سربار تو باز آمده است
به خریداری یوسف همه جا رفت و نبود
با کلافی سر بازار تو باز آمده است
روزه داری که شده تشنه ی من لی غیرُک
بر سرِ سفره ی افطار تو باز آمده است
گرم سبحانک یا مومن و یا وهاب است
با اَجِرنای من النار تو باز آمده است
لاتوآخذنی اَلا عشق که با سوءِ عمل
سرِ این کوچه بدهکار تو باز آمده است
قدر را قدر ندانست و پشیمان برگشت
وا کن آغوش گنه کار تو باز آمده است
Sh 01 Ramazan 1401 Taheri [Mohjat_Net].mp3
1.59M
◈شــڪـر خــدا مــاه رمـضـون
دوبـــاره از راه اومـــده
🎙#محمدرضا_طاهری
✓ #سبک_مناجتی
✓ #مناجات_با_خدا
✓ #ماه_مبارک_رمضان
شکر خدا ماه رمضون دوباره از راه اومده
ندا میاد از ملکوت وقت عطای بی حده
ماه رمضون یه فرصته تا از گناه جدا بشیم
یه فرصت طلائیه با خدا آشنا بشیم
خدای من خدای من
گرچه دلِ سیاهمون به بند غفلت اسیره
ماه رمضون اومده تا دست ماهارو بگیره
دوباره ماه رحمت و مغفرت خدا اومد
توبه پذیرِ مهربون به سوی بنده ها اومد
خدای من خدای من
سفره ی اکرامِ خدا خوب و بد و جدا نکرد
مُشت پر از گناهمو برای هیچکی وا نکرد
یه طوری تحویلم گرفت انگار نه انگار که بَدَم
لطف کریمونه ی اون بوده که اینجا اومدم
خدای من خدای من
┅┅┅┅┄❅[﷽❅┄┅┅┅┅┄
Sh 01 Ramazan 1403 Arzi [Mohjat_Net].mp3
3.68M
◈رمـضـان آمــد و
از لطــف بـبین آمــده ام
🎙#حاج_منصور_ارضی
✓ #سبک_مناجتی
✓ #مناجات_با_خدا
✓ #ماه_مبارک_رمضان
رمضان آمد و از لطف ببین آمده ام
بین خوبان منه آلوده ترین آمده ام
بغلت باز شده حس خجالت دارم
عرق شرم چکیده ز جبین آمده ام
مستحق نیستم این سفره ی رنگین تو را
من که دنبال کمی نان جوین آمده ام
طالب بخشش و رحم و کرمت هستم چون
محضر عفو تو قطع به یقین آمده ام
در حضور تو گنه کردمو بگذشتی تو
همچنان دست گرفتی که چنین آمده ام
باز هم آمده ام با تو مناجات کنم
پس نه در ارک که در عرش برین آمده ام
میهمان تو ام و پای نهادم بر فرش
نه روی بال و پر روح الامین آمده ام
شب اول شده و میل نجف دارم من
یا علی گفتم و در حصن حصین آمده ام
بعلیٍ بعلیٍ بعلیٍ العفو
منجی ام باش که با حبل متین آمده ام
Sh 01 Ramazan 1398 Mirdamad [Mohjat_Net].mp3
9.09M
◈عـبـدگـناهـڪـار مــن
بـیـا تــو بنــده مــنـے
🎙#سیدمهدی_میرداماد
✓ #سبک_مناجتی
✓ #مناجات_با_خدا
✓ #ماه_مبارک_رمضان
عبدگناهکار من بیا تو بنده منی
من که صدات میزنم کجا فرار میکنی
هزار بار عفو من هزار بار جرم تو
قرار ما نبود این که عهد دوست بشکنی
منم همان خدای تو منتظر دعای تو
مراست با تو گفتگو تو با که حرف میزنی
اشک تو را به قیمت رحمت خویش میخرم
منتظرم که قطره ای ز چشم خود بیفکنی
به سوی خود کشاندمت ببین کجا رساندمت
کنار گل نشاندمت هنوز خار گلشنی
هزار با خواندمت بیا چرا نیامدی
هزار بار گفتمت نرو تو بنده منی
به سوی من بیار رو هر آنچه خواستی بگو
در آستان ما بشو ز اشک دیده دامنی
تو از گناه خسته ای دگر ز پا نشسته ای
چرا ز دوست رسته ای چرا به خویش دشمنی
نه با خدات الفتی نه از گناه وحشتی
چو عنکبوت روز و شب به تار خویش میتنی
بترس تو از خطا سلاح تو بود بکاء
بیا ز عفو کبریا به تن بپوش جوشنی
دوره آموزشی شناخت رسالت فردی جلسه 11.mp3
34.93M
🎙 #دوره_آموزشی
✅ #شناخت_رسالت_فردی
📌 جلسه 11
📎 چگونه ماموریت خود را در عالم پیدا کنیم ؟
◀️ اطلاعات بر میزان اهمیتی که برای ما دارد، در بخش خودآگاه و ناخودآگاه طبقهبندی میشود. با تمرکز روی نقطه اهمیت فکری خود، اطلاعات ورودی به خودآگاه را انتخاب میکنیم.
◀️ قدم اول پس از تعیین هدف:
چیزهایی را که به هدف مربوط است پیدا کن، روی آن تفکر و برنامهریزی کن و از موقعیت آن استفاده کن.
درگیرشدن احساسی با موضوع: طراحی تابلو هدف. جلوی چشم قرار دادن موضوعی که برای ما اهمیت دارد. در دسترس قراردادن نمادی از چیزی که برای ما هدف نهایی است. گوش دادن صوتهای مرتبط. داشتن همنشین همنگرش. بازنگری دورهای در اولویتهای تابلوی هدف. مطالعه داستان زندگی بزرگان.
◀️ پیشزمینهها باعث جذب انرژیها و ثبات قدم در مسير میشود.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
14مناجاتالمعتصمین۩الفتلاوی.mp3
2.43M
💗فوقزیبا #بسیاردلنشین 🌹
🤲🏼 مناجات المعتصمین
( پناه جویان )
4️⃣1️⃣ چهاردهمین مناجات خمس عشر
🟩 امامزینالعابدین علیهالسّلام
🎙 با نوای احمد الفتلاوی
#مناجات_خمس_عشر
64BitR📀2MB
⏰Time=4:19
🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹
#پندانه
👌 رشد یعنی هر روز یه درصد بهتر از دیروزت باشی.
💯 لازم نیست یهدفعه متحول بشی، فقط کافیه هر روز یه قدم کوچیک برداری.
آروم ولی پیوسته حرکت کن، موفقیت رو بزودی خواهی دید...! 🚀
10.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بندگی
✨وقتی خیلی تنها شدم و همه رهام کردن
خدا گفت:
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟(آیه ۳۶زمر)
✨وقتی اشتباه کردم و ترسیدم
خدا گفت:
نترس و غمگین نباش ما نجاتت میدهیم!(آیه ۳۳ عنکبوت)
✨وقتی گفتم خدایا انقدر بد شدم که ازت دور شدم
خدا گفت:
ما از رگ گردن به تو نزدیک تریم..(آیه ۱۶ ق)
با خدا بودن بهترین حادثه ی این دنیاس
خدایی که هم پناهِ هم عاشقِ هم بخشنده💛
#خدا
#حدیث
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
فَما یَحْبِسُنا عَنْهُمْ اِلاّ ما یَتَّصِلُ بِنا مِمّا نَکْرَهُهُ وَلا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ.
تنها چیزی که ما را از آنان (شیعیان) پوشیده میدارد، اعمال ناخوشایندشان است که به ما میرسد و از آنان نمیپسندیم و انتظار نداریم.
📚 مکیالالمکارم،ج٢،ص٣۶١
#داستان
حمّالی که در تاریخ جاودانه شد!
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهدارنده نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
رمان انلاین
#دست_تقدیر۳۶
#قسمت_سی_ششم🎬:
ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل می کرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمی خواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک می کرد.
محیا برای چندمین بار اتاق ها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت: مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت: از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا می تونستن حیف و میل می کردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست و بعد آهی کشید و گفت: کاش مهدی اینقدر اصرار نمی کرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، می خوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت: یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش می خوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اینطور می گفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
محیا با تعجب گفت: یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود می رفت گفت: صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان و گرم شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
محیا با ایما و اشاره از مادرش می پرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت: ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت: حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد: درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست.
مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت: مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی می کنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمی کنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت: چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف... و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه، امکان نداره...و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت: مهدی بود، می خواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۳۷
#قسمت_سی_هفتم 🎬:
محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجستهٔ طلایی رنگ شکل زیبایی به خود گرفته بود، چید و نگاهی به ننه مرضیه که همراه عباس، تنها میهمان شب عقدش بودند کرد و گفت: ننه جان! منم از کارهای مامانم موندم، درسته که آقامهدی اصرار کرد که امشب مجلس خواستگاری و عقد داشته باشیم، اما از مامانم که همیشه کارهاش را با طمأنینه انجام میداد بعید بود هااا
در همین حین، رقیه ظرف پایه دار شیشه ای که سه نمونه میوه داخلش چیده بود را روی میز گذاشت و گفت: حالا نه اینکه تو از این کار من خیلی بدت اومد!! هرکسی ندونه، من که می دونم الان توی دلت عروسی هست محیا خانم و بعد همانطور که چشمکی به ننه مرضیه میزد گفت: برو لباس نوت را که تازه خریدیم بپوش، الاناست که مهمونا پیداشون بشه و بعد نگاهی به ساعت ایستادهٔ پاندول دار کنار مبل کرد و گفت: ننه مرضیه، به نظرتون آقا عباس دور نکرد؟!
کبابی، سر کوچه بود و سرظهری هم خودم رفتم با صاحب مغازه صحبت کردم که به تعداد برامون کباب بدن..
ننه مرضیه نفسش را بالا کشید و گفت: به به! عجب عطر برنجی پیچیده توی خونه! شما رسم دارین که شب خواستگاری شام هم میدین؟!
رقیه لبخندی زد و گفت: نمی دونم اینجا رسم باشه یا نه؟! اما من همین یه دختر را بیشتر که ندارم، مهدی که گفت جز مادرش و دوتا خواهراش با شوهراشون کسی نیست، پس بهتر دیدم شام هم آماده کنیم که سنگ تمام بشه...
ننه مرضیه که انگار حرفی گلوگیرش شده بود و هم می خواست بگه و هم میترسید بگه، سری تکون داد و گفت: ان شاالله این دختر هم خوشبخت بشه، تو خودت هم جوونی هنوز، با این برو رویی که داری احتمالا خواستگار زیاد هم داشته باشی، کم کم باید یه فکر هم به حال خودت بکنی، آخه آدمیزاد بی سر و همسر نمیشه و بعد نگاهی به محیا که آماده بلند شدن بود کرد و گفت: حالا که امشب شب تو هست،یه دعا کن هم مادرت با یه همسر خوب زندگیش رونق بگیره و هم عباس من با یکی ازدواج کنه و زندگیش سروسامان بگیره...
محیا که ته کلام ننه مرضیه را گرفته بود، همانطور که از زیر چشم مادرش را نگاه می کرد خنده ریزی کرد و دستهاش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مامان رقیه را عروس کن و بعد بلندتر ادامه داد: آقا عباس هم داماد کن...
رقیه که انگار به هجده سالگیش برگشته بود با حالتی دستپاچه به سمت آشپزخانه رفت و گفت: برم ببینم برنجا چطور شده، باید مخلفات کنار شام هم آماده کنم.
ساعتی از شب گذشته بود، مهدی ماشین را جلوی عمارت مجلل پیش رویش پارک کرد و همانطور که به ساختمان اشاره می کرد با لبخند گفت: بفرمایید مامان اقدس! دیدی من حرف الکی نمیزنم، وقتی امر کردی آخر هفته عروس به خونه ات بیارم گفتم چشم، الان عروس آینده تون توی این خونه هست.
اقدس خانم که بی خبر از همه جا بود، خیره به ساختمان پیش رویش بود و پلک نمیزد گفت: باورم نمیشه! تو کی به این محله ها آمد و شد کردی که همچی دختری را برا خودت انتخاب کردی؟!
معلوم میشه عروس خانم، خانواده دار هستن.
مهدی از ماشین پیاده شد و همزمان اقدس هم پیاده شد و مهدی نگاهی به ماشین پشت سرش که کسی جز دوتا خواهراش نبودند کرد و گفت: تو که هنوز دختره و خانواده اش را ندیدی از روی ساختمان خونه متوجه شدی که طرف خانواده دار هست؟!
اقدس که زنی مادیاتی بود و انگار ذوق زده شده بود، گفت: من یه پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، میدونم که هرکی هست، بااصالت هست و از زیر چشم به دوتا دامادش، یکی چاق و کوتاه و دیگری لاغر و کشیده بود نگاه کرد و گفت: کاش زودتر می گفتی از خانواده داریوش و مجید هم دعوت می کردیم بیان تا....
مهدی که از حس تکبر و تفاخر مادرش باخبر بود سری تکان داد و به سمت زنگ در رفت و در همین حین، ماشین دیگری جلوی در متوقف شد که کسی جز عاقد نبود...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂