فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آذربایجان چقدر مظلوم و ستمدیده شده که ایشون به عنوان داماد حسن روحانی احساس تکلیف کرده و با شعار مبارزه با فساد وارد عرصه انتخابات مجلس شده😢
🔺فقط این فیلم رو ببینید تا به سطح اطلاعات این بشر پی ببرید
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_امامان
ابوبصیر نقل کرده است:
روزی به امام کاظم عرض کردم که امام زمان را چگونه می توان شناخت؟
امام فرمود: امام زمان را به چند چیز می توان شناخت.
یکی از آنها سخن گفتن امام به هر زبانی است.
در حال صحبت بودیم که مردی از جانب خراسان آمد و پس از سلام شروع به صحبت کردن به زبان عربی کرد و حضرت پاسخ او را به زبان خراسانی داد.
مرد خراسانی گفت به خدا سوگند من به این جهت با شما به زبان عربی صحبت کردم که تصور می کردم شما زبان خراسانی نمی دانید.
اکنون می بینم که شما فصیح تر از من به زبان خراسانی صحبت می کنید.
حضرت فرمود: اگر من این زبان را بهتر از تو ندانم پس فضیلت و علم من بر تو چگونه است و چگونه مستحق خلافت و امامت هستم؟
سپس امام فرمود: کلام و زبان هیچ قبیله ای بر ما پوشیده نیست
✨﷽✨
#حکایت
💠 نپرداختن بدهی دیگران
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند:
از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
💥گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج 13 اثر استاد حسین انصاریان
abbasi-mas-91-02.mp3
4.91M
🎤🎤 امیر عباسی
💠 نوحه واحد بسیار زیبا
❤️ نور دو چشم موسی بن جعفر
#حضرت_معصومه سلام الله علیها
دست مصنوعی
این که فقها می فرمایند در وضو باید دست ها تا سر انگشتان شسته شود، مقصودشان دست طبیعی است، نه دست مصنوعی، لذا شستن دست مصنوعی در وضو واجب نیست.
نکته: در غسل نیز مساله به همین صورت است.
توضیح المسانل محشی ج1 ص462
12 آذر روز جهانی معلولان گرامی باد
🌱
تفاوت نگاه در متأهل
بسیاری از مردم بین متأهل و مجرد در نگاه کردن به تصاویر مبتذل، تفاوت قائل می شوند و بر همین اساس، نگاه فرد متأهل را بی اشکال می دانند.
در حالی که در احکام نظر کردن، فرد متأهل نیز حکم شخص مجرد را دارد.
رساله آموزشی، ج2 احکام پوشش و نگاه
🌱
🌍🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌍
✴️ جمعه 👈 15 آذر 1398
👈9 ربیع الثانی 1441👈6 دسامبر 2019
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روز سبکی و برای همه امور شایسته است.
✅غرس و درختکاری.
✅زراعت و کشاورزی کاشت و برداشت.
✈️مسافرت. بعد از ظهر خوب است و خیر و برکت زیاد دارد.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد ان شایسته گشاده روزی و در همه امور موفق باشد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️ارسال کلاهای تجاری.
✳️دید و بازدید بزرگان.
✳️و آغاز معالجه و درمان نیک است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب نیست
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن خوب نیست
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصرخوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 10 سوره. مبارکه یونس علیه السلام...
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام...
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که از خواب بیننده عمل خیری صادر شود. که در دنیا و اخرت به او نفع رساند. ان شاءالله. چیزی همانند ان قیاس گردد...
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Friday - 06 December 2019
قمری: الجمعة، 8 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️27 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️35 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️55 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینـهتـون شــاد شــاد
در ایـن صبــح دل انگیـز
از خـدا پنـج چیـز بـرای
تک تکتـون خواستـارم
🌸1 سـایـه خـدا بـر سـرتـون
🍃2 سـلامتی بـر وجـودتـون
🌸3 سـرسبـزی در خـانـههـاتـون
🍃4 سـرنوشـت نیکـو در عمـرتـون
🌸5 گـل خنـده رو لبتـون
🌷صبـح آدینـهتـون گـلـبــــارون🌷
اعرابی را پیش خلیفه بردند.
او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده.
گفت: السلام علیک یا الله.
گفت: من الله نیستم.
گفت: یا جبرائیل.
گفت: من جبرائیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا در آن بالا تنها نشستهای، تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.
📕 کلیات عبید زاکانی
✍🏻 محمد جعفر محجوب
💕💕💕
رمان دوم
#دختر_شینا 3
🏠 خانه عمویم دیوار به دیوارِ خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
🔹 آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سرِ ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسرِ جوانی رو به رویم ظاهر شد....
جا خوردم... زبانم بند آمد... برای چند لحظه کوتاه، نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد...💘
💥 صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جوابِ سلامش را بدهم...😰
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاطِ خانه خودمان دویدم...
🔵 زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دَلوِ آب از دستش رها شد و به تهِ چاه افتاد... ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»⁉️ 😥
🌺 کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم...
خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده‼️
پسرندیده!»😊
🔸 پسر دیده بودم.
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!
❣هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.....
از نظرِ من، پدرم بهترین مردِ دنیا بود.
💖 آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم.....
⚰ گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسمِ ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیرِ گریه...😭
آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم.
همه فکر می کردند من برای مُرده آن ها گریه می کنم.😊
💞 پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
✅ آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم ""صمد"" است.
🌷🌺 از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد...
اوّل عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبتِ زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاطِ خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادرِ صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید.
🔹 پدرم راضی نبود...
می گفت: «"قدم" هنوز بچه است. وقتِ ازدواجش نیست.»
⭕️ خواهرهایم غُر می زدند و می گفتند: «ما از "قدم" کوچک تر بودیم ازدواج
کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!»
🔸 پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطرِ علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ 😌❤️
امّا مگر فامیل ها کوتاه می آمدند...!
🍃 پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایتِ پدرم را جلب کنند....
🔷 یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛
❇️ امّا یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود...
🚪 کمی بعد، پدرم درِ اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند...
🌳 من توی حیاط، زیرِ یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
🌌 حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ امّا من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم.
📝 کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شَستَم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند....»
ادامه دارد...✒️
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده