گاهی وقتها...دوست دارم گوشهای بنشینم؛سکوتم را بشکنی و بگویی:میشنوم: بگو!من سکوت کنم و...تو تا آخرش را بخوانی!چقدر به دلم میچسبدکه حرفِ دلم را میفمی...چقدر دوست دارم این گوشِ شنوا را...چقدر دوست دارم این سکوت را؛اگر تو آن را بشکنی...
dastgiri.mehrabian.mp3
2.09M
🎙واعظ: حاج آقا #محرابیان
🔖 دستگیری حضرت زهرا (س)🔖
زمان غسل
به گمان برخی از مردم فوریت در غسل جنابت، شرط است و بلافاصله پس از جنب شدن باید غسل نمود.
در حالی که فوریت در غسل جنابت شرط نیست و غسل جنابت تنها براى نماز و كارهايى كه در آن، طهارت شرط است، واجب مى شود.1
پرسش: با غسل جنابت تا چه زمانى مى توان نماز خواند؟
همه مراجع: تا زمانى كه يكى از مبطلات وضو رخ ندهد، مى توان با آن نماز خواند.2
1. العروة الوثقى، ج 1، احكام الغسل
2. توضيح المسائل مراجع، م 323
🌱
چند نکته درباره اقتدا
برخی از مومنین در هنگام اقتدا به امام جماعت، به جزئیات توجهی ندارند، مثلا:
اگر مأموم نداند امام جماعت نماز واجب می خواند یا مستحب، نمی تواند به او اقتدا کند.1
موقعی که مأموم نیت می کند، باید امام را معین نماید، ولی دانستن اسم او لازم نیست، مثلا اگر نیت کند اقتدا می کنم به امام حاضر، نمازش صحیح است.2
اگر امام ایستاده و مأموم نداند در کدام رکعت است، می تواند اقتدا کند ولی باید حمد و سوره را به قصد قربت بخواند.3
توضیح المسائل مراجع م1410
توضیح المسائل مراجع م1460
توضیح المسائل مراجع ص788 م1446
واجب فوری
برخی از مردم تصور می کنند در خواندن نماز آیات زمان نقشی ندارد، به این معنا که با تأخیر هم می توان خواند.
در حالی که نماز آیات واجب فوری است لذا پس از وقوع زلزله، ماه گرفتگی، خورشید گرفتگی و... نماز آیات را باید فورا بجای آورد و در صورت تأخیر در بعضی موارد قضا می شود.
توضیح المسائل 12 مرجع، ج 1، ص 545، م 1500
🌱
07-yekhabi didam ke naomidam-vahed-narimani.mp3
12.56M
یه خوابی دیدم که نا امیدم
تو جون سپردی من نرسیدم
کسی نداشتم تنهایی داشتم
هستیمو بین کفن میذاشتم 😭💔
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باشید...
تنها صدای که آروم میکنه
#پیشنهاد_میشود👌
🎯حوادث سکه ای دو رو...
🎭همه این حوادث اگرچه قلب انسان را داغدار میکند اما مثل سکه ، دورو دارد
🍂🍃ظاهرش انسان را غمگین می کند ولی باطنش که همان امتحان است برکات زیادی دارد...
❌ما نباید اسیر حوادث شویم بلکه باید روند کلی رو مشاهده بکنیم
✅اینکه اراده کلی الهی دارد مارا به چه سمتی میبرد
👌اراده الهی در این قرن به سمت خرد شدن استخوان های استکبار و شیاطین و غلبه جبهه حق می رود...
🌹یه انسان مؤمن دلش به وعده های الهی قرص و محکمه
#تلنگر
#ظهور
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اظهار نظر خانواده های حادثه دیده در هواپیما مسافری
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
فاطمیه آمد و دل بی قرار روضه هاست
شکر لله زنده ایم و قلب ما بزم عزاست
نه همین ما شیعیان غمگین داغ مادریم
در تمام ملک هستی روضه ی زهرا بپاست
آسمان گریه کنان و بادها مویه کنان
موج ها سینه زنان، عالم همه دار العزاست
میخ ناله می زند دیوار غرق غم شده ست
هیزم سوزان دلش غمگین دخت مصطفی* ست
غربت حیدر که دیده، تیغ نعره می زند
ریسمان بر خویش می پیچد غمین مرتضی ست
کوچه میگرید برای غصه های فاطمه
دستمال سر غمین از یاد محبوب خداست
خانه ی حیدر بچنگ دود های خاطره ست
در میان شلعه ی غم ،خانه در حال بکاست
شیعه میسوزد برای چهره ی نیلی شده
شیعه میگرید که کوثر در میان شعله هاست
همنوا با منتقم تا روز قهر و انتقام
شیعه لبریز برائت، شعله ی سوز و عزاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری | #سخنرانی
💠 " مهندسی دلها توسط سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی "
🎙گزیده ای از سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین #قرائتی
#زبانحال_امیرالمومنین_به_حضرت_زهراسلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
بازو شکسته ایی تو ولی کار میکنی
لطفی تو بر من و دل خونبار میکنی
دیگر نمانده تاب و توانی به پیکرت
چون یاد غربتِ من ِ بی یار می کنی
آرام جان من نکند رفتنی شدی؟
دائم دعا به محضر دادار میکنی
عَجِّل وَفاتیِ تو مرا کشته ٬ از چه رو
بر مرگ خود تو این همه اصرار میکنی؟
خانه خراب می شوم از پر کشیدنت
پرپر مزن که خون به دل ِ یار میکنی
دلگرمیِ علی تویی ای نور خانه ام
این خانه را ز رفتن خود تار می کنی
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
تشنه لب وقتی به سوی حوض کوثر میرود
میشود سیراب، از آنجا مطهر میرود
با تولا و تبری بالِ ما وا میشود
بال ما که وا شود راحت به محشر میرود
در عوض آنکه ندارد مِهر حیدر را به دل
هر کجا هم که رود، با دین کافر میرود
روضهها جایی است که چشمانِ ما تر میشود
پس فقط معراج، هر چشمی که شد تر میرود
بال و پرهای ملایک هم که معراجی نشد
هر که گریان شد در اینجا، با پیمبر میرود
جهل گاهی از سر بی غیرتی گُل میکند
مثل آن جاهل که با هیزم سوی در میرود
پشت در ماندن خودش ناراحتی میآورد
خواه یا ناخواه، اینجا حوصله سر میرود
حوصله سر که رود، در با لگد وا میشود
پشت در هرکس بماند زیر آن در میرود
اولش معلوم بود و آخرش معلوم بود
چارچوبِ در خلاصه سمت مادر میرود
مادر از افتادنش دارد خجالت میکشد
همسرش که اشک میبارد خجالت میکشد
#حضرت_فاطمه_علیهاالسلام
#فاطمیه
#غزل
بهار از قدمت برگ و بار میگیرد
بهشت از فدک تو انار میگیرد
به رسم عشق صبوری، وگرنه حقِ تو را
اگر اراده کنی ذوالفقار میگیرد
به کوچههای مدینه بگو که بعد از تو
علی از عالم و آدم کنار میگیرد
«أشمّ رائحةً طیبه»، روایت کن!
حدیث از نفست اعتبار میگیرد
دلم گرفته و در گردش است تسبیحم
که در مدار تو دلها قرار میگیرد
میآید آنکه از آیینهکاری حرمت
به دستمال ظهورش غبار میگیرد
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار امیر قطر و هیئت همراه:
علت وضع نامناسب منطقه فسادانگیزی آمریکا و رفقای آن است
حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی امشب (یکشنبه) در دیدار شیخ تمیم بن حمد آل ثانی امیر قطر و هیأت همراه تأکید کردند: شرایط کنونی منطقه بیش از پیش نیازمند تقویت ارتباطات کشورهای منطقه و تأثیر نپذیرفتن از القائات بیگانگان است.
رهبر انقلاب اسلامی گفتند: جمهوری اسلامی ایران بارها اعلام کرده و آقای رئیس جمهور هم صراحتاً گفته است، ایران آماده همکاری های نزدیکتر با کشورهای منطقه است.
حضرت آیت الله خامنه ای شرایط کنونی منطقه را نامناسب دانستند و افزودند: علت این وضعیت فسادانگیزی امریکا و رفقای او است و تنها راه مقابله با آن هم تکیه بر همکاریهای درون منطقه ای است.
ایشان با اشاره به روابط سیاسی خوب ایران و قطر خاطرنشان کردند: روابط اقتصادی دو کشور در سطح روابط سیاسی نیست و باید همکاریهای ایران و قطر در زمینه های مشترک بیش از پیش گسترش یابد.
رهبر انقلاب اسلامی تأکید کردند: البته برخی ها بخصوص آنهایی که از آن سر دنیا به این منطقه آمده اند، تمایل به گسترش همکاریهای کشورهای منطقه ندارند ولی این موضوع ربطی به آنها ندارد و کشورها و ملتهای منطقه، دیگر چنین تحکم ها و دخالت هایی را قبول نمی کنند.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایی بهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند.
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
ثانیه های مهدوی 5.mp3
3.64M
نجواهای شبانه با امام زمان (عج)
شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم.
زیاد وقتت رو نمی گیره...
به فرمانده عزیزم سردار حاجی زاده
تو چرا آرزوی مرگ می کنی سردار
آرزوی مرگ برای من است که عمری مجاهدت و ایثارت را فراموش کردم گیر دادم به اشتباهی که باز هم بخاطر امنیت من بود
تو آرزوی مرگ میکنی و من میمیرم برای مظلومیتت سردار
چه زود فراموش کردیم همین دو روز پیش چگونه دشمنان مردممان را تحقیر کردی و ابهتش را در هم شکستی
سردار شجاع ، میدانم آرزوی مرگت از ته دل بود و واقعا دلت سوخت از این فاجعه
نه مثل عده ای گفتی مسافرین بیمه بودند نه مثل عده ای دیگر خودت را به نشنیدن زدی
سردار تو مثل همه هم لباسهایت در تهمتها و دروغ ها و سمپاشی های دوست نماها و دشمنان هر روز شهید میشوی
فراموش کردم تو آنقدر مرد بودی که اشتباه زیر دستانت را گردن گرفتی و مردانه به مردمت پاسخ دادی
و ما آنقدر بی چشم و رو بودیم ندیدیم تو اولین مسئول این نظامی که صادقانه عذرخواهی کرد و تو را کوبیدیم
سردار تو آنقدر شهامت داشتی تا علت سقوط را با مردمت درمیان بگذاری ولی عده ای هنوز بعد از دو سال علت سقوط هواپیمایی دیگر را اعلام نمیکنند
مردتر از تو ندیدم سردار
تو باید زنده بمانی وطن ما به تو و امثال تو نیاز دارند
مدیران فداکار
دلسوز
پاسخگو
و البته صادق
#حضرت_فاطمه_علیهاالسلام
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد، آب روان آتش گرفت
هان چه میپرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت
یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت
رفت سمت آسمان روحت، زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_شصت_وسوم
💞فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
💞یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
💞پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
✍ادامه دارد....
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_شصت_وچهارم
💞صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
💞طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
💞گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم
✍ادامه دارد....