#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_یکم
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه…
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه’،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای….تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه…بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم…
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات…
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه….رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو …ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ !
اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن….روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_دوم
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم :
فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے
اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود.هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش!
و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم.ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے
تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد.از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود.او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد…سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.
گفت:با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
ادامـہ_دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_سوم
هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود ولے سحر گفت چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت
-جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند.سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت: از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون.نسیم مخالف بود .
میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال ڪارگشتم.
یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم.
فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاڪ ولوازم آرایشے میخواستم همہ جوره عین اونا بشم.فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولے تموم نشد.احساس لذت بود.ولے باقے چیزها نبود.بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباورے نیگام میکرد. پرسید خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. خجالت ڪشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدرهمین
دیگہ نپرسید چرا؟ نپرسید دردت چے بود کہ این شدے؟
یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد.بعد رفت
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرےهم پیداشد.
همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟
و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن..رفتن مثل اول ڪه نبودن
من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابے نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد.
ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت..نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من.من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها
یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم :آره ڪاری نداره هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگہ بتونے دخترڪه نونت تو روغنه
احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے
اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.مسعود گفت : تو،هم جذابے، هم زیبا.بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن
نسیم به مسعود گفت:عسل نمیتونہ زیادے سادست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش
ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بڪار گرفتم تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم.اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من خیلے چیزها رو باختم.خیلے چیزها...
ادامـہ_دارد …
نویسنده:#ف_مقیمی
#خاطرات_شهید
شهید مهدی باکری،
●بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا(علیه السّلام) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.
●این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ ۶۳/۱۲/۲۵، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنههای كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید.
●هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
●او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(علیهمالسلام) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(علیه السّلام) و كولهباری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت
#شهید_مهدی_باکری
#یاد_شهدا_صلوات
درمان آسان سرماخوردگی موسوم به کرونا
🔸کرونا خطرناک نیست، چربی خون عامل تلفات شده است
🔸«بر پایه مشاهدات،تجربه و تحلیل طبی»
🔸وظیفه ذاتی این ویروس دفع اخلاط زائد بدن می باشد، از قضا ویروس کرونا به چربی اضافی خون حمله ور شده و پس از تجزیه ناقص، اخلاط چرب به محل های خروج(ریه، سینوس، کلیه ها) هدایت می شود.
کسانی که غلظت خون و به خصوص چربی خون داشته باشند، ریههای آنان پر از خلط غلیظِ چرب شده و آنها دچار تنگی نفس و سرفه خشک، ذات الریه و نتیجتا به شدت دچار اُفت اکسیژن خون می شوند.
✅ لذا برای گذر از بحران و درمان سریع لازم است، سریعا چربی خون را کاهش دهیم.
💚تدبیر لازم برای کاهش غلظت و چربی خون:
1⃣پرهیز جدی از تمام چربی ها و روغن ها (بجز روغن زیتون)، آبگوشت، کله پاچه، تخم مرغ، مرغ، لبنیات، کره،سوسیس، کالباس، فست فود، شیرینی قنادی...
2⃣خوردن صاف کننده های خون: سکنجبین عسلی، (ملین)، اسفرزه
3⃣حجامت عام یا ساق
4⃣مرکبات، #سیب فراوان، زردک، هویج، کاهو، عناب،
5⃣عسل+سیاهدانه
6⃣ادویه های چربی سوز: زیره، شوید، سیر، سیب
7⃣پیاده روی نرم در منزل
💚بجای مبارزه با کرونا توسط ضد عفونی کننده های سمی، چربی و غلظت خون خود را کاهش دهید.
98.12.22-inja talaiie-Mahdavi (2).mp3
10.2M
🔈 #دوباره_طلاییه
✅هنوز هم فرصت برای شهید شدن باقی است...
🎙راوی: حجت الاسلام مهدوی ارفع
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
👌راهکاری ویژه برای همه آنهایی که آرزوی شهادت دارند.
#راهیان_نور_مجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نماهنگ | همکاری همگانی؛ فرمان رهبرمعظم انقلاب به ستاد کل
❤️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم
♦️اگه فلان عالم تو فلان زمان گفته
الان همه دارن دست به دست میکنند که بخونند
♦️چرا به عالم ترین عالم دنیا
و صحبتشون توجه لازم را نداریم؟
🌹هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه
♦️حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا( رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
♦️از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
♦️در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری کرونا چه اتفاقی افتاد؟؟!!!
چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد ؟؟
#دعای هفتم صحیفه سجادیه
#دعا #منتظران_منجی #طب_اسلامی
#نشر_حداکثری
بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع خصوصی سرداران سپاه
عزیزان منتظر ، کمربندها را محکم ببندید .
تحولات منطقه و جهان با سرعت بسیار زیاد در حال انجام است .*
ان شاءالله به زودی زود این انقلاب متصل به ظهور منجی عالم بشریت خواهد. شد.
امام خامنهای در جمع فرماندهان سپاه فرمودند: برای مواجهه با حوادث_بزرگ آماده باشید... دشمن خودش میداند که کارش تمام است و نفس های آخر را میکشد دشمن چاره ای جزاستفاده از آخرین برگ برنده خود ندارد و مجبوراست از آن رونمایی کند...
🔴 حال می پرسیم برای این بشارت حضرت آقا ... آیا آماده ایم ؟؟؟
آیا برای جهاد آماده ایم؟؟؟؟
آیا امام حسین زمانت را یاری میکنی؟؟
منتظر رونمایی از آخرین برگ برنده دشمن و رونمایی از "رژیم خون ریز سفیانی" باشید! به زودی قطعات اصلی پازل ظهور رونمایی میشوند. اگر اینها دنبال رونمایی از آخرین برگ برنده خود هستند بدانند که جبهه_حق هم در همان روز و همان ساعت آخرین برگ برنده خود را از یمن رو خواهد کرد ... ان شاءالله
حالا متوجه شدید که چرا یمن اینقدر به سرعت قدرت گرفت؟
گفتیم منتظر شعله ور شدن منطقه بعد از اربعین۹۸ باشید!
حال متوجه میشویم که وظیفه "سید_خراسانی" آماده کردن یمن و جبهه_مقاومت برای "رویارویی آخر" بود .
مانند دایه ای که فرزند یتیمی را سرپرستی میکند تا تبدیل به جوان رشیدی شود .
الان یمن و جبهه مقاومت مانند آن جوان رشید هستند .
این را بدانید که تمام پایگاههای آمریکا از خاورمیانه برچیده خواهد شد و تمام نیروها به آمریکا باز میگردند.
به زودی در آمریکا جنگ_داخلی رخ میدهد و مردمی که همه از دولت شاکی هستند و در خانه خود اسلحه دارند کشور را تجزیه خواهند کرد .
پس از خروج آمریکا از منطقه آل_سعود و آل خلیفه چنان دچار گردابی شوند و طومارشان در هم پیچیده شود که هیچکس درمخیله اش هم نگنجد!!!(ان شاءالله به زودی همه مردم ایران بدون گذرنامه به زیارت ائمه بقیع خواهند رفت)
به دنبال بصیرت_افزایی و روشنگری باشید و هر کس را میتوانید به جبهه حق دعوت کنید. با استدلال مردم را از شک و سردرگمی و نجات دهید. این انقلاب قطعا و بلاشک به ظهور متصل خواهد شد .
الیس الصبح بقریب؟؟!!
در دیداری که فرماندهان سپاه با رهبر معظم انقلاب داشتند حضرت آقا فرمودند: من در مورد مسائل کشور نگرانی ندارم چون آینده را بسیار روشن میبینم و خداوند اراده کرده است که مردم ایران را به عالی ترین درجات برساند.
سپس فرمودند: وقتی حضرت موسی با حواریون از دست فرعونیان به کنار رود نیل رسیدند دیدند از یک طرف دشمن دارد حمله میکند و طرف دیگر دریاست لذا مردم به موسی شکایت بردند و گفتند: یا موسی ما نگرانیم، موسی گفت: ان معی ربی؛ خدای من با من است نگران نباشید ، و سپس عصا را به دریا زد و دریا شکافت و همه رد شدند، سپس آقا فرمودند:
ان معی ربی
من الان به شما میگویم خدای من با من است نگران آینده نباشید آینده بسیار روشن است .
💠 ان شاءلله
⭕ همه فرماندهان ضمن انشاءالله گفتن به گریه افتادند.
✅ از این بشارت بالاتر می خواهید؟
⭕ حضرت آقا بسیار زیبا به حوادث_ظهور اشاره می کند و می فرماید دشمن دنبال ماست ولی امدادغیبی ما را عبور می دهد و به خواست خدا آینده روشن است!
🔺 بیدار باشید .
🔺 هشیار باشید .
🔺 مراقب فتنه_های آخرالزمان باشید .
🔺 به جو سازی رسانه_ها توجه نکنید .
🔺 از انقلاب و رهبری قاطع دفاع کنید .
🔺 مراقب مکر و حیله دشمنان و دار و دسته اشان باشید .
🔺 شروع به خود_سازی کنید .
🔺 برای سلامتی و ظهور آقا هر روز و هر ساعت دعا کنید .
🔺 در شمارش معکوس ظهور قرار داریم و امتحانها هر روز سخت تر خواهد شد .
🔺 همانند سردار سلیمانی جان خودتان را در راه آقا امام زمان هدیه کنید .
🔺 همانند سردار حاجی زاده. آبروی خود را فدای انقلاب کنید .
🔺 تشییع ۲۵ میلیونی سردار سلیمانی حجت را بر همه مردم تمام کرد .
🔺 فاتحه تمام دشمنان خارجی به ویژه منافقین و نفوذی ها را بخوانید .
⭕ پیروزی نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج
🌴 اللهم صل علی محمد وال محمد
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤استاد #رائفی_پور | « افول آمریکا»
واقعا ........... دیدنیه نشر دهید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_6010198176835831127.mp3
3.13M
🎙واعظ: حاج آقا #عالی
🔖 دل شکستن، علت بعضی گرفتاری ها 🔖
#داستان_آموزنده
#مکافات_عمل
#لقمه_ای_نان🍪
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.
درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.
چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...
و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد...
📚 #حکیم_عطار_نیشابوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه 😂
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی شهید بیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
جالبه حتما ببیتید👌