🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت هشتم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..............................................
🍃مادربزرگم چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...
اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم
🍃ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.
نخواست ادامه بده، فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...
🍃خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.
جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.
🍃عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند.
💥 وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم...
🍃 اگر خنده های پدربزرگ نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...🎅
بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود. 🎅
+ پسرم چایی میخوای برات بریزم؟ خستگی از تنت در بیاد؟
_ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما اومدم.
+ بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت🎅.
_ پدربزرگ...
+ پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی🎅 یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...
.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه! 🎅
اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!
بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش بهم زد)🎅🎅
🍃خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: چشم بابامرتضی!
🍂خنده به لبم خشک شد... آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن....
🍂خیلی وقت بود که نخندیده بودم.
آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم.😞
💥 گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.👀
🍃انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش.🎅
+ چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟🎅
_ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. از چیزی ناراحت نیستم
+خدا رو شکر... ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان!🎅
🍃انگار همه چی یادم رفته بود.
تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...
⚡️شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟
خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود.
🍂 انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...
+ باباحون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور...
...چایی که نمیخوری،اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی.
-اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....
+سخت نگیر ما مقل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 🎅حالا برو صفایی بده بیا سر سفره
_ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم
+ اینجا از این خبرا نیست باباجون! یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چیبهش میگین؟؟...🎅
-فست فودی😊
+آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون🎅🎅
-😂😂آخ لب و دهنم درد گرفت... 😂😂 ...پای چشام سوخت...😂😂 ...چی چی فودی...😂😂
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت نهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..................................................
🍃رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود.
وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم.
اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم...
💥نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود...
با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد،
درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود.
وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت...
🍃انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم...
🍃 ساعت نزدیک سه بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد...
جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود...
از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،
🍃 صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم...
برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد.
🍃کنار رختخوابش سجاده اش رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن.
یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد.
🍃صدای اذان صبح بلند شد. 🍃
کمتر میشد این صدا رو بشنوم.
کلا خوب میخوابیدم...
خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه.
🍂آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟
🍂مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟
سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟🍂
یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟
غرق این افکار بودم....
🍃... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت.
فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم...
با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم!
البته باز هم ازش نمیترسیدم.
🍃خیلی حس عجیبی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد
بازهم فکر کنم که دوستش داشتم! ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش 🎅
🍃🍃
+الله اکبر ...
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت دهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
...
💥حدود ساعت 1 بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم...
بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود.
+ ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ 🎅
خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.🎅
_نه بابامرتضی... خواب نبودم...
تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟😲
+ گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...
_ ممنون...
- بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟
+ (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره.
_ این برای کیه؟
دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)
_بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)
🎅+...
_ حرف بدی زدم؟
+ نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.🎅
🍂باز شده بودم همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست...
🍂از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...
💥سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.
ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته.
+ عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای
🍂این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.
🍂 با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی باز از طرز بیانم ناراحت بودم.
....................................................🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت یازدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥صدای در زدن اومد...
+کیه باباجون در بازه🎅
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
+بفرما باباجون🎅
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
+جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته....
خداحافظ من برم به مش عیسی هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟🎅
💥پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
💥 دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما خدو نمیخواستم خیلی آفتابی بشم
برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
🍂🍂
-نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
-چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
-اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..⁉️⁉️
-صبر کن ببینم....❗️
-جلسه مهم...‼️
-نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟
❗️❗️❗️❗️
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....🎅
+ارشیا.. بابا...کجایی ؟ 🎅
-بله...بله بابا مرتضی
🔺🔺
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد.
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم🎅
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه🤔😟
🍂همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم
😔😔
- کاش مامانم اینجا بود...
⚡️اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد
⚡️خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😠😫
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...🤗
همیشه تا این پیام صوتی گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
⚡️حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟
❗️❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓
...
....................................................🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت دوازدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟🎅
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن زنگ خورد
⚡️
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🍃🍃🍃
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟
+بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
🍂🍂🍂
ارشیا خان!!!
مش عیسی!!!
اسم منو از کجا میدونست؟؟
🍂🍂
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
💥استرسم بیشتر شد .
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
🍂تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم
💥صدای مرغ و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد🐔🐤
با یه مشت گندم از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
⚡️⚡️
-کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....
💥پاهام رو بالا زدم و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
🍃🍃🍃🍃🍃
صدای عو عوی دم غروب سگهای ده هراس انگیز بود!!
البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد
آرامش !!...!💤💤
🍃🍃🍃🍃
+من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...🎅
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🍂🍂🍂🍂🍂
چایی رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود
بوی غذای آشپز خونه یادم انداخت گرسنه شدم...
💥حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش و برنج رو حس میکردم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟
+باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم بخور تا سرد نشده🎅
فقط همین یه جمله رو گفت!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
خوابم نمیبرد
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
🍂فکر رفتن به تهران آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم🍃
-ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
+پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟
🍂با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...
.....................................🍃🍃
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت سیزدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💄💄
کمی زیر ابروهام رو برداشتم
اینطوری شاداب تر به نظر میام
-امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم
دیگه مد نیست👱
-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش
-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش😁😁
کاری با من نداشته باش😉
+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم😜💄
💥💥💥💥💥..
.
-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡
+به به ..... بچه بسیجی😁😁😁..... پس چفیه ات کو....😂
بچه ها ....حاجی برادر.....😁😂.... هِرهِر....خندیدیم.....
دوست.... داری..... با دوستام.... رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😁😂😁
💥💥💥💥💥💥💥
آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥💥💥
آی.... لباسام💥💥💥
آخ.....آخ....
هه ......هه.......هه........هه
🍃🍃🍃🍃
+چیزی نیست باباجون خواب دیدی🎅
بیا یه کم آب بخور 🎅
اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅
صلوات خوبه آرامش میده🎅
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب خاصیتش زیاده...🎅
هم پشه اذیتت نمیکنه..🎅
هم آرومت میکنه...🎅
بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هوووووم....آرامش...
هوووووووم......آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😞
پارچه چیه؟.... چه بوی خوبی داره...هووووووم...............😴💤💤💤
🍃🍃🍃
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت چهاردهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
+باباجون .... ارشیا خان!....🎅
+میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟
+دوس داری بریم باغ؟؟🎅
💥فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..
اما خواب مونده بودم...
🍂گوشه چشم از تو رخت خواب نگاهی به ساکم کردم و دلهره تمام وجودم رو گرفت
-من باید میرفتم...
-خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه...
🍃🍃
+ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون🎅
-...باشه...دارم میام...
🍂ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود...
🍃🍃🍃
-بابامرتضی! .... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟ یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😉
-نه باباجون نخریدم🎅...طعمش خوبه؟
-....اوهوممم...عالیییی!!... پس کی برات میاره؟؟
+مش عیسی...
-مش عیسی؟؟؟🤔
+آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...🎅
-جالبه!! .....مش عیسی!!....
+آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
--سلام حاج مرتضی...
--به به حاج مرتضی سلام
-- حاج مرتضی سلام صبح بخیر
رگبار سلام و احوالپرسی بود که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه
🍃گذشتن از کوچه های تنگ و خنک اول صبح خیلی با صفا بود
مخصوصا که برگ درختا سر و شونه آدم رو نوازش میکرد🍃🍃
🍂اما اول صبحی این همه آدم بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته 🍂
دیگه برا من که پشیمان کننده بود و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد
🍂🍂
انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن
🍂
+باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان
+اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده🎅🎅
-انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!
+هی.....دل به دل راه داره باباجون...
+اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂
........
+بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
-عجب استخر باصفایی!!!.... چه درختایی !!!.... همش مال شماست؟؟
+مال خودته پسرم🎅
+با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....🎅
+هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟...🎅
🍂منظورش رو فهمیدم...
بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش
دلم براش سوخت.... چشمام هم...
💥موضوع رو عوض کردم
-شریکات چرا کمکت نمیکنن...چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...😉
+هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...🎅
🍂🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد
🍂فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔...
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت پانزدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
+میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟🎅
-آره.... اومدم...
🍃دراز کشیده بودم تو خاک ، زیر سایه درختی و آسمون رو نگاه میکردم
تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم
🍃بوی دود آتیش زیر کتری،
بوی خاک خیس،
بوی برگ درختها،
بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن
بوی علف هایی که زخمی شده بودن
بوی روستا
🍃🍃
🍃همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید
صدای بلبلهای داخل شاخه ها
بعضی وقتها قار و قار کلاغ
آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه
صدای پارس سگ های گله
و البته صدای مرغ و خروسها...
همه یه سمفونی خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن
🍃من که همیشه گوشهام با صدای ماشین و موتور و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! آشنا بود
از این فضای سکوتِ صدادارِ! آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم
مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم که از شدت خنکی داشتم یخ میکردم
🍃خودم رو تکوندم و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😉
-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁😁
بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😮
🍃یه نیشخندی زدم و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود
⚡️⚡️⚡️
-بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی میریزم
+باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم🎅
🍃چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش
-علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟
+قربون دستت بِبَر ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید🎅
دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد🎅
-نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی
+آره اما خیلییی قشنگ ریختی!🎅
🍂بی اختیار اشکم جاری شد😥
🍂معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده
+بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...
خداروشکر...
هی....🎅
🍂یه آهی کشید و چاییش رو سر کشید
صورتم رو قایم کردم که نبینه
🍂🍂🍂
کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم....
واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟
چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟
یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😏
یا اومدنش سخت تر بوده؟؟
+خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه....🎅
بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه...
همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...🎅
🍂بغض گلوم رو گرفت
کاملا منظورش رو فهمیدم😓😪
🍂پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن
آخه چرا!؟؟❓❓
جرات نکردم از بابام بپرسم
-بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟
+تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!🎅🎅
حالا یه وقت برات تعریف میکنم
فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی
کارش دارم
رفتم تو فکر!!🤔
مش عیسی برا چی؟؟🤔
دلم نیومد بگم نه ....
فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد
💥💥
+غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون🎅
-باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم ......شما خستگیت رو بگیر☺️😊
.....اصلا چند دقیقه دراز بکش😙
🍃🍃
....میخواستم با این حرفها دیر رسیدنم! رو جبران کنم حتی نیومدن بابام رو!!...
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت شانزدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍃🍃🍃
سر و صدای گنجشک ها توکوچه باغ اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود
🍃🍃🍃🍃
اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره باید از وسط کوچه رد میشدی
پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی
🍃🍃
+باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم🎅
🍃🍃🍃🍃
🍃این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد
مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم
-چشم
نمیدونم شنید یانه
خیلی عجله داشت
💥وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود
🍃🍃
دیگه صدای اذان نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد
🍃چند نفری از دور و اطراف داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن
🍂نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم
دوباره داغم تازه میشه
🍂من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد
مجبور شدم سرم رو برگردونم
🍂رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
+باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم🎅
-ایرادی نداره
+کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره🎅
با خودم گفتم کاش میرفتم
اما میدونستم چی مانعمه
⚡️⚡️⚡️⚡️
-سلام حاج مرتضی ....خوبی....
+ سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟🎅🎅
-سلامت باشی... قسمت خودتون بشه....دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم..
🍂🍃
من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم
فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم...
🍃🍃🍃
+سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیاخان!
-س..سلام آقا سید...
--سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله..
حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه
+ سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا...🎅
🍃🍃🍃
دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار...
یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟
🍃🍃💥💥
دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم
فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد...
💥💥🍃🍃
+یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست...
⚡️💥⚡️💥⚡️💥
تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم...
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت هفدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥💥💥💥💥
برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم🤗
⚡️حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت☺️
⚡️فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد😥
⚡️ اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکردم🌜
-آهان! حالا پوستری شدم!😎
💥💥💥
احساس کردم یکی پشت سرمه!....
قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود....
-اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟👺
💥💥💥
-پرت نکنی!....نامرد....👺
-سنگ رو بنداز دور...........-👺
-آی....آخ.....🤒
🎴🎴🎴🎴
🎴 با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم
جیع کشیدم و فرار کردم به سمت حیاط پشت سرم....😱
🐮صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم
-....نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها.....🐮
هم ...از.... قیافه ......خوشگلش!! ....میترسن....👺👺
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
-هه.........هه..........هه.........
+باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...🎅
+چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...🎅
🍃🍃🍃
+اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅
+لعنت خدا به شیطون🎅
🍃🍃🍃🍃
+صلوات بفرست باباجون🎅
+بیا یه کم آب بخور
🍃🍃🍃
- دستت درد نکنه باباجون!
🍃🎅
+اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!🎅
+...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....🎅
+بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...🎅
+اگه دوست داشتی میتونی اون پارچه رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی🎅
+باباجون من دیگه برم برا نماز!.. ......چیزی تا اذان نمونده🎅
🍃🍃
-باباجون؟!!...
+چیه باباجون کار دیگه ای داری؟🎅
🍃
-آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟
🍃
+...باشه باباجون....پس بزار بنشینم.....
+خوب ..... من میگم....اما
...اما تو هم میتونی برام این جریان کامبیز که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟🎅
.... البته.....البته اگه دوست داری؟؟🎅
🍂
-اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....
....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!!
+یه چیزایی گفت اما نه واضح....🎅
+از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....🎅
🍃🍃
+آخه تا اونجایی که من فهمیدم کار بزرگی انجام دادی.... برا همین داری تاوانش رو میدی.....🎅
+کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره.....هِییییی.....🎅
💥💥💥🍃💥🍃🍃
داشتم گیج میشدم......
-من و کار بزرگ؟؟.....
سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟
-من؟.....کار بزرگ؟😂....ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😂
....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😂.....
🍃
+نه باباجون..... شوخی نکردم..🎅
..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه....🎅
....اما من هرگز دروغ نگفتم....🎅
🍃🍃
+حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....🎅
-باشه باباجون....🤔
😴. 😊 🙂. 🤔
🍃🍃🍃🍃
+...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت هجدهم
......................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..................................
💥چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده
-ساعت 11 شده🕚
💥خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم
از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم...
-باباجون...باباجون...
-اِی وای...باباجون...باباجون...😨
⚡️بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...
خیلی ترسیدم...
-حالا چکار کنم...😱
هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش...
-بابامرتضی...چی شدی...باباجون...
🍂غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم...
💥سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم...
اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن...
🍂اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...
دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام میلرزید
🍂🍂🍂
... هیچ وقت اینقدر تنها نشده بودم.....
-باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢
سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...
صبر کن..😶
نفس میکشه...نفس میکشه!..
-باباجون...
کمی خودم رو جمع و جور کردم
فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم...
یاد مش عیسی افتادم...
🍂اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...
یاد حرف کارگرش افتادم...🍃🍃
-توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ حاج مرتضی...بعد مش عیسی...
خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن...
اما...اما من تا حالا تنهایی نرفتم...
تازه از این مسیر که اصلا نرفتم...
دویدم تو کوچه...🏃
یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...
اومدم برگردم... ولی ...
اهمیت ندادم...
مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه...
اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم...
-آی پسر.!.پسر جون!!..
بُدو اومد...بقیه فرار کردن...
-خونه مش عیسی رو بلدی؟...
+اوهوم...
-پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...
-خیلی که دور نیست؟..
+نه...دوتا کوچه بالاتره...
-خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم.
-اسمت چیه؟...
+محرم..
-محرم!!..
💥من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !
مگه محرم هم اسم میشه؟؟...
💥💥
سریع رفتم و لباس عوض کردم...
یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...
پارچه...
پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم...
-چقدر پارچه قدیمیه!..
پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...
سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه ..همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود
چفیه...اما مشکی..
💥یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد...
🍃
آروم پهنش کردم رو بدن باباجون...
🍃خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه...
💥🍂
کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...
چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد...
ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت....
انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود....
🍃بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم...
💥
-محرم...محرم...بدو بریم ببینم....
بین راه صورتم رو کمی پوشوندم
-محرم...
+بله آقا...
با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا...
-چند سالته؟..
+آقا...13 سال آقا..
💥همش 5سال از من کوچیکتر بود...
-راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟...
+آقا...
+ببین هی نگو آقا...راحت باش..
+باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه ...آقا...اصلا مهم نیست...
⚡️
نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ...چشمهای درشت اما تو رفته....
⚡️️🍂
یعنی چی مهم نیست؟.... مگه چیز مهم تری هم هست.؟...
-پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش...
+نه آقا....صورت که مهم نیست ...آقا....همین مش عیسی!...
-مش عیسی چی؟
+آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه کار بزرگ اینطوری شدید آقا...
💥💥
کوچه دور سرم چرخید...
من چه کاری کردم؟...
کی اینطوری از من خوبی پخش کرده؟
+باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...🎅
یاد حرف باباجون افتادم...
🍃
+آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و ..
🍂🍃
گیجِ گیج بودم....
+آقا اینم خونه مش عیسی...
-محرم....نرو وایسا کمک کن....
................................
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت نوزدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد.
🍂🍂🍂🍂
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...
💥مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊
+نه بابا بدون پا دکترم😂
💥محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟
-طوری نیست پسرم... کمی شیمیاییش عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه
-باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...
🍂🍂🍂
دنیا رو سرم خراب شد...
یعنی بخاطر من نرفته؟؟
--زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
🍂آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
💥راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...
💥با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
💥🍂💥💥🍂
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش مشهد...
💥داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم
🍂نشستم و دست گرفتم جلو صورتم
اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
🍂🍂🍂🍂
-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
-اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن
...
💥🍂🍂🍂💥
--مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه... آخه زمین خوبی داشت...
--از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن... هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی گاوداری تعاونی راه انداخت
با کمک اسد..🐮🐮
هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن هم درآمدی برا مش عیسی شده آخه طبابت دام رو هم بلده و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره...
💥💥💥
من مثل اسفند بالا پایین میشدم اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه
🍂🍂
-ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی حاج مرتضی رو مهیا کنم...
بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش مشهد...
غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...💥🍃🍃🍂🍂🍂
-تنهایی؟.... من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟...
....................................................
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیستم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥💥
-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃🍂
خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...
اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
🍂🍂🍃
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته.
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
📚📚
فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
⭕️آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.
فکر کنم درسهای راهنمایی بود
🍂رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🍃🍃🍃🍃🍃
اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.
🍃
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود.
وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.
🍃🍃
وقتی قرآن میخوند جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت ولی ...
ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
🍂🍂🍃
حالا من چکار باید بکنم..؟
من که تو عمرم مشهد نرفتم..🤔😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
خدایا!!!!😥
چِتِه پسر؟..😏😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
🙄🙄
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم خرافاته توجه کنم.؟
🍂 از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..
چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...😌
اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..
همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😈
درمونده شدم....
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟...
😓
بیچاره خیلی برام زحمت کشید...
یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟
🍂🍂🍃
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...
-آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
🍃🍃💥
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام که احیانا خیس نشده باشه...
بعض نمیذاشت جوابش رو بدم
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🙄🤔😞
💥💥💥💥💥
اسد شاهکار کرده بود
صدای آمبولانس امد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و یکم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
....................................
🖋🖋🖋✒️✒️✒️
⚡️صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
+بیدارت کردم باباجون🎅
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....
الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😊
-باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...خوب حوصله ای داری ها...
+نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...
خطاطی روح آدم رو جلا میده🎅
🖋✒️
اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد🎅
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟
+ آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🎅.
🍀أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ 🍀
_ یعنی چی؟
+ یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!🎅
_چه کلمات سنگینی....خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟
+ حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم بیتابی میکرد.🎅
بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه.
اون هم این آیه رو نوشت.🎅
بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم..🎅
.یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا 🎅
🍃🍃🍃🍃
با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد...
🚑🚑🚑
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...
+آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...🎅
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...
یه جوریم شد... 🍃🍃
...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....💎
شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم
🍃چفیه رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....
+چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو🎅
-داریم میریم درمانگاه... مشهد...
+مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🎅
+سلام بر حسین...اوهْهْهو...اوهْهْهو ...دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم
🍂خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😙
+سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...🎅
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...
+باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو🎅
تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش....اوهْهْهو🎅
ماسک رو براش گذاشتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا بااین شرایط بمید برم؟...
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅
🍃 #قسمت بیست و دوم
🍃اثر #سجاد_مهدوی
......................
💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته
🍃
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد...
🍃
...آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید و دائم کنارش بودم
تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»🎅 ...
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.
🍂
واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
شاید قابل فهم نباشه ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم، عاشقش شدم!...
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت که خجالت میکشیدم...
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘
+باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...🎅
از خجالت سرخ شدم
ولی از همون خنده های قشنگش زد🎅
به سختی نشست و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا، ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
+چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...
از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭
+ صورتت؟ مگه چی شده باباجون🎅
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره.
+ پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....
+مگه آدم بودن به قیاقست؟🎅
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ...اوهْههو....اوهْههو
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...
+مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟ 🎅
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود
ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
💥چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول...
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
+ پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.
اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟🎅
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘
+اوهْههو.... اوهْههو اولا پیرمرد خودتی! ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟🎅
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...
+ حالا مشکلت با صورتت چیه؟
_ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.
+اوهْههو...اوهْههو
_ چی شد باباجون؟
+ من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم..اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کینه کدر میکنی؟🎅
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳
+ بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از«ناموست» دفاع کردی...اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که ....اوهْههو...🎅
+کمک کن دراز بکشم...اوهْههو ...
اوهْههو...
ببخشید خیلی سرفه میکنم...
-بزار بهتون آب بدم... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷
........................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و سوم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥💥💥
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم
💥تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن،
یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود
🍃🍃
حتی اونا من رو قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟
🍂برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام
💥🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند
با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش🎅🎅
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... 🍂
خدایا!...
خدایا!...
خیلی تنها هستم...
🍂نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
⚡️⚡️⚡️🍂🍂🍂
+سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
💥💥💥💥
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...🎅
+ اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....🎅
🍃🍃🍃🍃🍃
اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ...
🍃🍃🍃🍃
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...🎅
-امر بفرما باباجون...
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟🎅
-آخه با این حالتون؟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...🎅
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💥موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑
💥💥🍃🍃
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
🍃🍃🍃🍃🍃
+بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...🎅😭😭
نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢
+یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭
گریه امانش رو برید... 😭😭
😶اصلا نمیفهمیدم چی میگه...
من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟...
نتونستم بغضم رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد... 😷
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭😭😭
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭😭😭
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
🍃💥🍃🍃
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭😭
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭
سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...💥
🍃🍃🍃
تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و چهارم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💊💊💊
--ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷
اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی...
+چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش
--آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷
--خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...
💉💊
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...😭😭
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭
+یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅
-+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭
+تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭
-+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
--ساعت 8 شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم...
💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔
🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون
اتاق 110 رو ترک کردم...
🍂🍂🍃🍃🍂🍂
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪
🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
💥💥💥
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
🍃🍃
پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم...
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭
صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅
🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
🍃🍃🍃🍃
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
پس تا حالا کجا بودی.؟..
تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
🍂🍂🍂🍂🍂
بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭....
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و پنجم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🏃دنبال صدا دویدم...
صدای آرام بخشی بود...
وسط یه حیاط بزرگ...
یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃
پا گذاشتم رو پله اول....
🍃🍃🍃🍃🍃
بازم صدا میگفت بیا...
خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...
فقط پله ها رو بالا میرفتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
با آرامش تمام قدم برمیداشتم...
🍃🍃🍃🍃
دیگه نمیدویدم...
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...
سمت راست ...
یه راهرو دیگه بود...
شبیه...
شبیه جایی نبود...
اما پر از اتاق....
🍃🍃🍃🍃🍃
از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...
🍃🍃🍃
از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید...
خیلی آشنا بود...
به سمت اتاق رفتم...
اتاق شماره 14
+اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅
دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅...
حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی
هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅
منم قول میدم بیام پیشت...
اما...
🔻🔻🔻🍃🍃🍃
به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم
🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺
من هاج و واج ...
فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...
🍃مثل قاب عکسش... 🍃
تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️
💥💥💥💥💥💥💥💥
+باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅
پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد
پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد...
شوکه شدم...
اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم...
+-داخل حرم برم... 😭😭
با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید
+معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅
یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم...
یاد چایی افتادم...
☕️
طعمش هنوز توی دهنم بود..
آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم...
دستم رو گرفت و راه افتادیم...
همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭
رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...
اما...
اما از راه پله خبری نبود...
🍃🍃🍃🍃
جمعیت موج میزد...
+پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅
اما اینجا داخل حرمشه...
اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...
مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو
🌹🌹🌹🌹🌹
السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اشک امانم نمیداد... 😭
یاد باباجون افتادم...🎅
یاد عمو حسین...
اصلا احساس تنهایی نمیکردم...
صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃
+باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅
صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...
🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃
همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...
دیگه آروم شده بودم...
خالیِ خالی...
🍃🍃🍃🍃
خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم...
+-ببخشید..آقا...
+بگو پسرم...🎅
+-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا...
+اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅
+-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
+بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅
باید همیشه ویژه باشی پسرم....
که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...
مهمون ویژه بودی🎅
معلومه خیلی دوستت دارن...🎅
مواظب خودت باش...🎅
🍃🍃💥💥🍃💥🍃
یاد بیمارستان افتادم...🎅
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت آخر ..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎
+ارشیاخان خوبی پسرم...
🍃🍃
صدای مش عیسی بود...
ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد
+نتونستم طاقت بیارم😭😭
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭
+گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
+اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
--هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭
🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من
--تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
+-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭
+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
توکل؟؟
-یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😪
--زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...
مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!..
از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
--الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا...
انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
--حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
--بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
💥💥💥💥💥💥💥💥
پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
⚡️⚡️⚡️
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼
🍂🍂🍂
+-باباجون شرکا اومدن... اما ...
🍂🍂🍂🍂
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
💥💥💥
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂
اما ...
🍃آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...
🍃
باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان
_یک فنجان_چای_باخدا😌
قسمت چهل و نهم👇👇👇👇👇👇
بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم!چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِلحظه های دردم.. ( آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود ( الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..)
دکتر رفت و حسام ماند.. (سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..).
معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. یعنی حسام به خواستِ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشورِتروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ انفجار داشت .
و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید.. این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد..این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی!!
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد.. سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام
مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود.. اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم.. خودش بود.. همان دوست..
همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ دوست دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم. و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند... کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود..
در بحبوحه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه مینشست و درختِ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید..نوای اذان بلند شد..حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محضه هدیه به مرگ..حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس..
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِتختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد:(سا.. سارا خانوم.. ) ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد..
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
ادامه دارد......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
#رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـــــ شانزدهـــــم:
#بخش اول:
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم...
با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم...
ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم...
ولی نه...
منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم.
اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن.
سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد...
ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟
یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم...
شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در...
نذری...
قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم...
دوباره صدای تق تق دراومد...
با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد
این دفعه دیگه درو باز کردم...
یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود...
تا منو دید گفت:
-سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم.
همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم.
با تعجب گفت:
چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟
یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری.
نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم.
تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش.
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم:
-الو...
-سلام عزیزم
-سلام نیلو خوبی؟
-مرسی خواهری.توخوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم.
-زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی.
-اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟
-میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟
-اره خواهر.
-پس میبینمت.خدافظ
تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه...
یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم...
خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود:
-عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت...
هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد
روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد...
ادامه دارد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
به نام خدا
#رمان _نلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت: اول📜
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست...
چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست.
درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار...
سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما..
سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد...
مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی...
سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان _نلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و چهارم:
زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد.
کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست.
یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد.
کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا...
پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت.
کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد.
اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود.
کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد.
در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو...
به سمت اتاقش رفت.
انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم
داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم.
نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود.
با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم..
ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود..
می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد وکریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و پنجم: کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟
#رمان _نلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و ششم:
کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمی دم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را می کنم ،فهمیدی؟!
آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم.
کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟
آرام گفتم : نه،برادر من چندسال پیش فوت کرده ،مگه چکار میکرده؟!
کریستا آرام گفت: پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟!
شونه هام را بالا انداختم وگفتم: بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم.
گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد.
کریستا نیشخندی زد و گفت: جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست ،اون گول برادرت را خورد و فکر می کرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو ،نقشش را خوب بازی کرده بود،اون..اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمی دونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده ، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش ...کریستا که انگار احساس قدرت می کرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: حالا تو اعتراف کن،تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا
من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا می فهمیدم ، اون تصادف ...اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت ، طراحی همین شیطان پرستها بود.. خدای من!! سعید...
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی..
آب دهنم را محکم قورت دادم وگفتم:ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمی دونم و گول جولیا را خوردم واومدم اینجا هم تحصیل کنم وهم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم..
کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: من میکشمت لعنتی...
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان^آنلاین
#دست_تقدیر۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼