eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
4.8هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها در بندیم هوایمان گرفته... هوایتان کرده.. خواب دیدم دوباره سربندها در سر بنده ها جا گرفته ... دلتنگ کربلای ایرانم دلمان تنگ شلمچه است امسال....
شلمچه، سه راه شهادت همواره برایم سوال بوده و هست که: این شهید در آخرین لحظه حیات، کاغذ و قلم به دست گرفته تا چه بنویسد؟! برای کی بنویسد؟ فهرست اموال و داراییها؟ حسابهای بانکی؟ نشانی خانه های شخصی؟ حقوقهای نجومی؟ اظهارنامه مالیاتی؟ شما چی فکر می کنید؟
چه خوش روزی بود آن ایام که با کامیون رفتند و با تریلی برگشتند
🌸خداوندا 💜دوچیزرادروجودم ارتقاءببخش ❣ایمان وصبر❣ 💛که اولی داشته هایم رابیشترمیکند 💚ودومی نداشته هایم رانزدیکتر 💖یاریم کن به ناسپاسی مبتلانگردم ❤️که آرامش درونم رانابودمیکند 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید، لحظه هاتون آروم شبتون بخیر خوابتون شیرین آسمون دلتون روشن درپناه خداباشید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
بلند خواندن نماز برخی از نمازگزاران به اشتباه حمد و سوره را در جایی که باید بلند خوانده شود، آهسته و در جایی که باید آهسته خوانده شود، بلند می خوانند و فکر می کنند اهمیتی ندارد، در صورتی که این کار باعث باطل شدن نماز می گردد. بر مردان واجب است که حمد و سوره را در نمازهاى صبح و مغرب و عشا بلند بخوانند و در نمازهای ظهر و عصر، آهسته.1 و بانوان به غیر از نماز ظهر و عصر، می توانند هم بلند بخوانند و هم آهسته ولى اگر نامحرم صدايشان را می شنود، بهتر است آهسته بخوانند.2 اگر نمازگزار در جایی که باید نماز را بلند بخواند، عمداً آهسته بخواند یا در جایی که باید آهسته بخواند، عمداً بلند بخواند، نمازش باطل است، ولی اگر از روی فراموشی یا ندانستن مسئله باشد، نماز صحیح است.3 1. توضیح المسائل مراجع، ج 1، مسأله 993 2. رساله نه مرجع ص 563 3. همان مسأله 995 🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 🎧داستان دعا خواندن یک شهید از زبان حجت الاسلام انجوی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂بشنوید و بخندید به یاد شوخ طبعی های شهدا 👌خاطره جبهه رفتن و آمپول زنی حاج حسین یکتا
قبضه کردَست شهر را کرونا غابَ عَن عَینِنا وَ یَنظُرُنا👽‌ ‌ ترس افتاده در وجود همه لَونُ وَجهِ الأُناسِ یخبرُنا😱‌ ‌ همه مخفی شوید در خانه عقلُنا باختِفاءِ یَأمُرُنا☝️ ‌ قبلا از بوسه منع می‌فرمود شیخ و اینک طبیب، یَحذرُنا 😷‌ ‌ هان! چه جای غرور وقتی‌که ذَرَّةٌ فی ٱلبُیوتِ تحصُرُنا😔‌ ‌ گنه آلوده‌ایم و چیزی جز مَطَرُ الدَّمعِ لا یُطَهّرُنا😢‌ ‌ آی مردم! خدا خطابخش است آی! إستَغفِروه؛ یَغفرُنا 😭‌‌ ‌ کرونا هم شکست خواهد خورد رَبُّنا - بالیَقینِ - یَنصُرُنا💪
رفتند در این راه پدر ها و پسر ها افتاد ‌در این‌ راه‌چه ‌تن‌ ها و چه‌سر ها! رفتند و نماندند ، و ماییم ‌که‌ خوردیم در ماتم این شیر دلان خون جگر ها بسیار غریبانه و سخت است قبولِ اینجور سفر کردن‌ و اینگونه‌ سفر ها در راه‌ِ ولایت ‌چه غمی ‌هست ز مردن چون‌پر شده‌این‌راه‌از این‌دست‌خطر ها ما ریشه‌ی خود را به تن‌ِخاک دواندیم پس‌‌واهمه‌ای نیست ‌از این‌زخمِ تبر ها
قنوتت بوی خدا میداد تو که چادر مادرت زهرا را گرفتی و پر کشیدی دست ما را هم بگیر علمدار😔
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سرود کنار هم بمونیم نسخـه بی کلام شاعر: محمدجواد الهی پور آهنگساز: محمد فرشته نژاد مدیر تولید: افشین کردستانی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سرود کنار هم بمونیم نسخـه باکلام شاعر: محمدجواد الهی پور آهنگساز: محمد فرشته نژاد مدیر تولید: افشین کردستانی
🔔 ⚠️ آن که حاضر نبود تار مویی را از ترس خدا از یک نامحرم بپوشاند امروز از احتمال ابتلا به یک ویروس حاضر است تمام روز را نقاب و دستکش,کلاه بپوشد. آنکه روزی نمی‌توانست پنج بار دست و صورتش را برای نماز خدا بشورد,امروز چهل بار از خوف ویروس میشورد. آنکه هنگام ذکر و دعای مومنان فاز روشنفکری میگرفت و حتی تمسخر میکرد امروز تمام سوره‌ی بقره دنبال یک تار مو میگردد و در به در دنبال دعا و ذکر دفع کرونا است... براستی چرا به خودمان تکانی نمی‌دهیم؟ تا خدا تکانمان نداده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام توجه میکنید دیگر خبری از قیمت سکه و طلا و ماشین نیست؟ خبری از برجام نیست؟ از پیروزی فلان نماینده مجلس نیست؟ دیگر خبری از ال کلاسیکو نیست! توجه کردید گروه متحدین ۲۰ دیگر در دنیا جلسه ندارن؟ دیگر عربستان به یمن حمله نمیکند؟ توجه میکنید خبری از کشورهای ابرقدرت نیست و معلوم نیست کی الان ابرقدرت است و کی کدخدا و کی نوکر!!! کریستین فوتبالیست زمینگیر شده است . میبینید پائلو مالدینی و پسرش هم زمینگیر شدند!! و اما قسمت مهمش: توجه کردید فقیر و غنی در یک شرایط مساوی قرار گرفته اند توجه کردید بدون اینکه به اروپا مهد پیشرفت سفر کنیم از حال متزلزل این کشورها با خبر شدیم!! و توجه کردید حرف کل دنیا در ثانیه ثانیه زمان فقط بحث کرونا شده است!! تمام علوم دنیا سردر گم شده اند... دوستان عزیز این است قدرت خداوند در بهم زدن همه معادلات دنیا 👌 فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.... ....
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند. او نردیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد! با مکث گفتم: نه.. نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم:من کسی رو ندارم. گفت:خدارو دارید.. تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی. گفت:مسیرتون کجاست؟ گفتم : پیروزی با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید. حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!! چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!! سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد . در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه. او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!! اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!  راستی راستی من نماز خون شده بودم! ادامه دارد… نویسنده:
: هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون نادانی نیست . هیچ ارثی چون ادب و هیچ پشتیبانی چون مشورت نیست : شکیبایی دو گونه است : شکیبایی بر آنچه خوش نداری و شکیبایی در آنچه دوست داری : ثروتمندی در غربت ، مانند در وطن بودن است و تهیدستی در وطن ، غربت است : قناعت ، ثروتی است پایان ناپذیر : ثروت ، ریشه شهوت هاست : آن کسی که تو را هشدار داد ، مانند کسی است که تو را مژده داد : زبان تربیت نشده ، درنده ای است که اگر رهایش کنی می گزد !
❤ اے بهاری ترین آینه هستی یوسف کنعانی من، سلام آقاجانم... بیا و اذان عشق بخوان تا جهان سراسر مسلمان شود بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن... چشم انتظار مانده‌ام ؛ من سر خوشم از لذت این چشم بہ راهی و چشم انتظار می‌مانم ... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
سخن بی تو مگر جای شنيدن دارد، نفسم بی تو مگر نای دميدن دارد... علت كوری يعقوب نبی معلوم است، شهر بی يار مگر ارزش ديدن دارد... 🍁اللهم عجل لولیک الفرج🍁
4_5805405464623580843.pdf
1.56M
📚 جزوه بسيار زيبا و جديدمراقبات عید نوروز🌸🍃 ✍استاد فیاض‌بخش(ازشاگردان عارف بزرگ آيت الله سعادت پرور) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
یاد بگیر واسه دو نفر تو زندگیت جون بدی اولی پدری که واسه برد تو ، زندگیشو باخت دومی مادری که با دعاهاش زندگیتو ساخت🌺
همه چیز تا چند روز عادی بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد. هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عحله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز  نشنیده بود.با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم  بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی!  خیلی بدم میبازی.. شک نکن…موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد.ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود.حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟ نسیم گفت:زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: تنهایی؟؟ گفت: آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم:دستشویی بودم… او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود.ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد… ادامه دارد… نویسنده:
بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشه. گفتم:ماکارونی بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت. -تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!! عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم. _به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم  وهم غذا میپختم!!! از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره. او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت: -عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!! اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم: -ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره!  حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید: -من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم.. خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود. میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش میکردم.چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم. گفت:چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!! گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترکید..دستام میلرزید.روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه. حالا که از پیروزیاش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی.. نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم. نه! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم. -برای چی اومدی اینجا؟ او دست از تلاش برنداشت: -بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم.. با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:_چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه. با عصبانیت بهش گفتم:من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت. چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت. او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد.خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه. بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه. بعد از کلی مکث  گفت: _کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه،  طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار.. پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!! الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم  تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم. ادامه دارد… نویسنده: