فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
انتشار برای نخستین بار؛
بخشی از بیانات آیتالله خامنهای در سالروز شهادت امام جواد علیهالسلام در مهدیه تهران
١٣۶۴/٠۵/٢۶
خلفای زمان از تشکیلات شیعی برای ایجاد حکومت علوی بیمناک بودند
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#پیوند_آسمانی_دو_نور
وصال حیدر و یارش مبارک
وصال یاس و دلدارش مبارک
زالطاف و عنایات الهی
رسیده حق به حقدارش مبارک
پروانه غریبی
#سالروز_ازدواج_امام_علی_ع
#و_حضرت_زهرا_س_مبارک_باد
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
💕💕💕
و رمز موفقيت ازدواج هاى موفق اينه كه زن و مرد به يك عشق واحد وصلن..
يعنى چى ؟!
يعنى جفتشون عاشق يه چيز يا يه شخصن و اين عشق باعث محكم شدن زندگيشون ميشه..
حالا هر چقد اين عشق واحد محكم باشه و اون معشوق با ارزش، زندگى محكم تر خواهد بود..
و چه عشقى بالاتر از حب الله و چه معشوقى بهتر از خدا :)
#رازموفقيت
💕💕💕
🌷
عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود.
تعریف کرد که: «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچهها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف میکنی با ما عکس میاندازی ها.
سردار گفته بود:
کیف که میکنم هیچ دستتان را هم میبوسم.»
قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچهها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچهها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان.
موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید.
حاج قاسم گفت:
شما باید برای شهادت من دعا کنید.
گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم. انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد.
گفت: انشاءالله انشاءالله...
و وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم میریخت...
#شهید_مهدی_نعمایی
#حاج_قاسم_سلیمانی
💕💕💕
پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم،باشه بيدار شم حرف ميزنيم...
خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط 3 روز است...
"همديگر را دوست داشته باشيم؛
شايد فردايي نباشد"..
آدماي زنده به گل و محبت نياز دارن ومرده ها به فاتحه!
ولي ما گاهي برعکس عمل ميکنيم!
به مرده ها سر ميزنيم و گل ميبريم براشون, ولي راحت فاتحه زندگي بعضيارو ميخونيم !
گاهي فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بيائيم ساده ترين چيز
رو ازهم دريغ نکنيم:
#محبت
💕💕💕
#روانشناس
دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکرند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فردا دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید من صاحب این دو نفر هستم !
اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟
ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست
هر چه خوردي مال مور است هر چه بردي مال گور
هر چه مانده مال وارث هر چه کردي مال تو...
💕💕💕
#شهیدمحمدابراهیمهمّت:
اگر ما #هواےنفس را ڪنار نگذاریم ڪارهایےڪہ انجام میدهیم هیچ فایدهای نخواهد داشت،چرا؟
چون ڪارمان در جهت #رضاےخدا نیست
و ما خودمان را گم میکنیم...
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
#اعمال_ویژه
#اعمال_روز_اول_ذی_الحجه
1_روزه گرفتن
2_ خواندن نماز حضرت فاطمه(علیها السلام)
چهار رکعت(دو تا دو رکعتی) در هر رکعت؛ حمد + پنجاه بار توحید و در پایان چهار رکعت ذکر: ...
#التماس_دعا_برای_ظهور
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دوصفت بارز شهیدان🌷
🌹سخنران استاد علی خیرآبادی
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام جواد علیهالسلام فرمودند:
سه خصلت جلب محبّت مي كند: انصاف در معاشرت با مردم، همدردي در مشكلات آن ها، همراه و همدم شدن با معنويات.✨
❣❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 41 بخش پنجم)
روے مبل لم دادہ بودم،ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیرڪاڪائوم نوشیدم.
موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.
مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم.
مادرم با حرص گفت:واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت.
ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!
از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟
_بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❣ ❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 41 بخش ششم)
مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!
نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❣❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 41 بخش هفتم)
زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم.
بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم....
سریع گفتم:بلہ میدونم.
_پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ!
دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❣❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 41 بخش هشتم)
موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید!
مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت:ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:براے خوردن شیرینے میایم!
دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد.
برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.
با مادرم دست داد،دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:چشم امیدم بہ شماستا.
و گونہ م رو بوسید.
دستش رو فشردم،توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.
حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
|⇦• #سرود_شنیدنی
ویژۀ سالگرد ازدواج امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها و #روز_ازدواج با نوای حاج میثم مطیعی •✾•
دل پر از شادی ، لب پر از لبخند
شد شب عشق و شب مهر و شب پیوند
غرق لبخنده ، چهره داماد
دم گرفتن آسمونا که مبارک باد
همه فرشته ها سوره کوثر میخونن
همه بهشتیا تو این عروسی مهمونن
همه آسمونا بازم ستاره بارونن
مبارک باد ، مبارک باد
شب وصل مهر و ماه اومد مبارک باد
مَرَجَ البَحرَین ، وصل دو دریاست
اصلِ عشقُ اصل نورُ اصل وصل اینجاست
بی نهایت شد ، نور این عالم
حق دو آینه گذاشته روبروی هم
چه شکوهی داره این جشن پر از مهر ساده
خونه کوچیکشون به ذکر یارب آباده
همه هستی ما فدای این خونواده
مبارک باد ، مبارک باد
شب وصل مهر و ماه اومد مبارک باد
کاری کن یا رب ، که جوونامون
برسن به همدیگه با دلِ خوش آسون
پر عروسی شه ، همه شهرامون
با لب خندون و با مخارج ارزون
مسکن همه فراهم شه علی برکت الله!
شرِ این گرونیا کم شه علی برکت الله!
پشتِ غول مشکلات خم شه علی برکت الله!
مبارک باد ، مبارک باد
گل بریزین سر راه عروس و دوماد
شاعر: محمد مهدی سیار
JashnEzdevajImamAli-HazratZahra1398[03].mp3
3.33M
|⇦• #سرود_شنیدنی
ویژۀ سالگرد ازدواج امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها و #روز_ازدواج با نوای حاج میثم مطیعی •✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
به فاطمه فرمود: چیزی جُز زِرِهام ندارم...
بابایمان با تمـام مـردانگیاش
به خواستگاری مادرمان رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
مروری بر بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار روز گذشته نخست وزیر عراق.
#سلامتی_فرمانده_صلوات