✨🌹❤️💐✨🌹❤️💐
پیامبر اکرم(ص) در روز بعد از عروسی به خانه امام علی (ع) آمد و از آن حضرت پرسیدند: «همسرت را چگونه یافتی؟»
عرض کرد: «خوب یاوری است بر طاعت و بندگی خدا.» حضرت از فاطمه نیز همین سوال را پرسید، فاطمه عرض کرد: «بهترین شوهر است.»
📚(بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۱۷)
💕💕💕
در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه چینی وجود داشت. آنها که دست شان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند، پشت سر دِروگر ها راه میرفتند و خوشه های جامانده را از زمین بر میداشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور میداد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید. حافظ نيز در شعرى چنين میفرماید :
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
دستفروشان «خوشه چین» های روزگار ما هستند، آنهايى که در این هوای سرد چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم. گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم ...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#من_ماسک_میزنم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕
#سلام_امام_زمانم 💚
ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم
عالم همہ سر بہ راہ او می دیدم😍
ای کاش نمیمردم و در روز ظہور
خـود را یکی از سپاہ او می دیدم😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند:
هر جوانى كه در سن كم ازدواج كند، شيطان فرياد بر مىآورد كه: واى برمن، واى بر من! دو سوم دينش را از دستبرد من، مصون نگه داشت. پس بنده بايد براى حفظ يك سومِ باقى مانده دينش، تقواى الهى پيشه سازد.✨
#اصلاح_خانواده
قسمت ۴۰
✅🌺✅
#اصلاح_دیگران ۱۳
✅در مورد امر به معروف یه نکته ی ظریفی وجود داره⬇
🔴خیلی وقتا واقعا نیاز نیست که برای اصلاح طرف مقابل، آدم زیاد حرف بزنه !
👌بلکه با یه نگاه و نهایتا دو سه کلمه میشه اصلاحش کرد.😳
⬅بنده زیاد از این قضیه استفاده میکنم و نتایج خوبی گرفتم☺️
🔹مثلا توی حوزه بودم یکی از بچه ها نشسته بود نزدیکم و داشت حرف میزد
🔴بعد یه حرفی پشت سر یکی زد!
⬅با اینکه رفیق هستیم و با هم خیلی بگو بخند داریم
⚠اما خب همون موقع اخم کردم و بهش گفتم ،آخه چرا غیبت میکنی؟
😒
👣بعد هم بلند شدم و رفتم بیرون.
👌این بنده خدا دیگه ندیدم غیبت کنه.
إِنْ لَمْ تَکُنْ حَلِیماً فَتَحَلَّمْ; فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْم إِلاَّ أَوْشَکَ أَنْ یَکُونَ مِنْهُمْ
اگر بردبار نیستی خود را بردبار جلوه بده ، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و به زودی یکی از آنها نشود
#امام_علی_علیه_السلام
#نهج_البلاغه_حکمت207
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#حدیث_غدیر
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
روز غدیر خم برترین عید هاى امت من است و آن روزى است که خداوند بزرگ دستور داد؛ آن روز برادرم علی بن ابی طالب را به عنوان پرچمدار (و فرمانده) امتم منصوب کنم، تا بعد از من مردم توسط او هدیت شوند، و آن روزى است که خداوند در آن روز دین را تکمیل و نعمت را بر امت من تمام کرد و اسلام را به عنوان دین براى آنان پسندید.)✨
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت42 بخش اول)
وارد حیاط دانشگاہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:بَہ عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم:اولاً سلام،دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!
همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!
پوفے ڪردم و گفتم:وا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:خب بابا حمیدے رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق!
همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم:هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!
بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم،چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم:حمیدے پشت سرم بود؟!
زل زد بہ چشم هام و گفت:نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے!
داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!
بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم:راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم.
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد!
با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد،خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت:مهدے بیا ڪارت دارم!
قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.
متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
❣ ❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 42 بخش دوم )جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.
همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:هانیہ!هانیہ!هانیہ!
خونسرد گفتم:جانم.
از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:جانم
برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:جانم!شد سہ بار،بے حساب!
مادرم پوفے ڪرد و گفت:الان میان!
چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟
مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت:اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے،پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد،بے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم.
با صداے زنگ در صداے مادرم هم بلند شد!
_هانیہ اومدن! آمادہ اے؟
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:باز ڪنم؟
مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت،همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت:باز ڪن دیگہ!
با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم:مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما.
مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت:میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!
چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:از صبح هزار بار گفتے!
با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے