دو چيز
روح انسان را نوازش مي كند.
يكي صدا زدن خداست
و ديگري گوش سپردن به صداي او.
اولي در نيايش و دومي در سكوت...
💕💙💕
#سخنبزرگان
اگر میخواهی خدای تعالی به توکمک کند
و از برکات خدا کمال استفاده را بکنی با حرف نمیشود؛
در خلوت باید محرمات الهی را ترککرد.
باید توطئه ها، دروغگویی ها،تهمت ها،کم فروشی ها، کلاه گذاری ها
و شیطنت ها را که اسمش را عقل گذاشته ایم
، کنار بگذاریم..!:))
{آیتاللھکشمیࢪے}
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگر گناه هم کردید از ما رو برنگردونید
🔹 استاد مسعود عالی
#درس_اخلاق
🌟 زنگ تفکر 🌟
مقدس اردبیلی رفت حمام، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم،
خدایا شکرت که وزیر نشدیم،
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد؛ شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب... کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت: اونجا، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!!
مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که:
"ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..."
💕💙💕
میگفت :
+مناگہنمـٰازشبمقضابشہ
بچہهـٰاییکہتوبسیجکارمیکنن
نمـٰازصبحشونقضامیشہ :)🥀
.
همینقدربیادعا
همینقدرسـٰاده
همینقدرقشنگ🧡
.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌱
💕💛💕
•.
اگرکسیبہدخترچادرۍیاباحجاب
بانظرتحقیرنگاهمیکند...
#تحقیرشکنید..![✊🏻]
.•
#حضرتآقا🌱
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💚💕
وقتی خانه تکانی می کنی
چیزهایی پیدا می شوند
که مدتی برای پیدا کردنشان زمین
و زمان را بهم ریخته ای
و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود...
امروز که آن گمشده ها را می بینی،
می بینی که زندگی بدون آنها هم
جریان خود را داشته
دنیا هم همینطور است...
امروز هستیم، فردا نه!
در نبودمان جایگزینهایی هستند
که دنیا از حرکت نایستد...
خانه تکانی این مزیت را دارد
که به ما یاد می دهد
که هیچ تقدیری فاجعه نیست باور کنید ...
#داستان بسیار زیبا😍❣
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : " آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! "
زن پاسخ داد : " آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! " دکتر تبسمی کرد و گفت : "پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! " دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : " به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .
دکتر تبسمی کرد و گفت : " نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . " شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت : " ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . " زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : " هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! "
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : " این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . "
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد . دکتر پرسید : " شوهرت چطور است ؟! " زن با تبسم گفت : " هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! "
💕💚💕
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هفت: مسیرهای جهانی
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ...
من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ... به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...
پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ... متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ...
بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ...
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ...
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من کسي نبودم که از سختي فرار کنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ...
دوستي داشتم که مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هشت: تا آخرین سلول
صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹