#تلنگرانه
.
اینگروهایمختلطمذهبی
چیهدیگهمُدشده؟😐
اونمگروههایۍکهچتآزاده!🚶🏽♂
.
ازاسمایۍڪہبراگروهمیزارین
خجالتبڪشید..ツ✌️🏻
حضرتآقامیفرمایند:صحبت
غیرضرورۍبانامحرمجایزنیست!
نامحرمتوۍمجازۍ
همنامحرمہدیگہ!🖐🏻
حالاچہلزومۍدارهاینگروههارو
ایجادڪنیداونمبہاینشڪل! :/
💕💚💕
#سواد_زندگی
استادشجاعی
🌺🍃خدائی که هیچ نیازی به تو ندارد، اما به تو مهرورزی میکند. این خیلی قشنگ است. چون خالص است. این مسئله خوب و بد هم ندارد.
❤️خدا خوبها را که یک طور دیگر دوست دارد.
😍در مورد بدها هم که گناه میکنند نقل است که اگر گناهکاران که با من قهر کرده اند، میدانستند من چقدر به شوق آشتی آنها نشسته ام از شوق من میمردند.
❤️🍃این خدای ماست. قرآن فرمود: «یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ= خدا بدی هایتان را به حسنات تبدیل می کند».
❣خدا همه را دوست دارد. بعد تازه میگوید که با من هم شاد باشید و از یاد من لذت ببرید.
این خیلی مهم است. یعنی شما باید یک ذائقۀ مناسب با معشوق داشته باشید که وقتی میگویید «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ* الْحَمْدُ لِله رَبِّ الْعالَمین یا سبحان الله* لا اله الا الله» کام شما به لذت برسد و آن حس قشنگ به شما دست بدهد. این یک اثر طبیعی است. یعنی آدم وقتی کسی را دوست دارد، نمیخواهد همیشه یک چیزی از او بگیرد. میگوید من بالاخره میخواهم پنج دقیقه با او تلفنی صحبت کنم. میخواهم ده دقیقه او را ببینم.
👌خود این دیدن و حرف زدن، مقصود است. قرار نیست بده و بستانی باشد، خود حرف زدن مورد نظر است.
✅بنابراین، کارهایت را هم به خدا بفروش. بدبختی آدمها این است که وقتی آن طرف میروند، میفهمند که چقدر میتوانستند با این خدا، انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین شاد و خوشبخت باشند،
😔ولی بعدا می بینند که یک عمر با اینها قهر بودند. یعنی از عزیزترین، باحالترین، پر عشق و محبتترین افراد، میترسیدند. این از بیمعرفتی است.
💕💛💕
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_چهار: تنوره درد
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ... حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
کلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ... مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ... مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ... مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...
مکث کوتاهي کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ...
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ... در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ...
ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...
در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_دو: رهایت نمی کنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...
ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ...
ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ...
ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ... اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نميشه ...
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
ـ پس چطور به خدايي که خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ...
نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...
طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ...
ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي کنم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔷آیت الله #حق_شناس
💫🌺 هفته آخر رجب را دریابید
آيا ما در شب مبعث - كه عمل درآن مساوى با عمل شصت سال است - توانستيم كارى بكنيم؟
آيا بنده كارى كردم؟
پروردگار عزيز «وَيَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ» است.
بايد ببينيم حال كه مىخواهيم از ماه رجب خداحافظى بكنيم، ماه رجبى كه مَلَك داعى از اول شب ندا مىكند، آيا تشبّث به اين ماه پيدا كرديم يا نه؟
حال كه اين ماه مىخواهد از من خداحافظى بكند، من از پروردگارم عذرخواهى بكنم. اگر در اين شبها و روزهاى گذشته عمل خيرى به جا نياوردهام؛ همين امشب كه از ماه رجب مانده است، نداى ملك داعى را لبيك بگويم.
يك شب هم تخم دو زرده بكنيد! ساعت چهار بعد از نصف شب بلند شويد! ساعت چهار كه بلند شويد، مىتوانيد يك ربع وضو بگيريد و نيم ساعت هم عذرخواهى بكنيد. داداشجون! يك صلوات بفرستيد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #سعید_محمد و یارانش برای ساختن ایرانی مقتدر و آباد و پیشرفته قیام کرده اند . تا تشکیل دولت جوان کارآمد و انقلابی راهی نمانده ، همه باید قیام کنیم.....
#انتخایات
‼️شک در وضو پس از نماز
🔷س 5238: اگر کسی بعد از نماز شک کند که وضو گرفته یا نه، وظیفه او چیست؟
✅ج: نماز خوانده شده صحیح است ولی باید برای نماز های بعدی وضو بگیرد.
📕منبع: leader.ir
🇮🇷نصب تصاویر در مسجد
🔷س 5243: #نصب_تصوير امام خمينى(ره) و شهداى انقلاب اسلامى در #مسجد ، با توجه به اينکه راجع به کراهت آن مطالبى وجود دارد، چه حکمى دارد؟
✅ج: اشکال ندارد، اما اگر در #محل_اقامۀ_نماز باشد، بهتر است هنگام نماز روی آن پوشانده شود.
🕊💕*سرود ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه به نفسِ کربلایی سید رضا نریمانی *💕
شب شبِ یارِ ، شب دلدارِ
شبِ پیغمبری احمدِ مختارِ
شب شادی عالمین اومد
شب آقایی جدُالحَسنین اومد
عشق پاکِ رسول الله شده با دلم صمیمی
بزار تا صفا کنیم باز ما با این شعر قدیمی
ماه فرو ماند از جمال محمد 2
صبر نباشد به اعتدالِ محمد 2
سعدی اگر عاشقی کنی وجوانی 2
عشق محمد بس است و آل محمد 2
خدا نوشته به روی دلها ابَّ الزهرا
سلام ما به حبیب خدا ابَّ الزهرا
صلواتٌ صلواتٌ صلواتٌ صلواتٌ
صلوات صلوات علی محمد ......
بگو جانانه شب ایمانِ
شب میلادیِ کتاب قرآنِ
آسمونی ها، هم هوایی شن
همه اهل جهان گرم گدایی شن
داره از جاذبه های،یه نور منجلی میگه
رسول خدا هم امشب(با خدا یاعلی میگه)2
شده نوای همه انبیا ابّ الزهرا
پدر بزرگ شه کربلا ابّ الزهرا ......
صلواتٌ صلواتٌ صلواتٌ صلواتٌ
صلوات صلوات علی محمد
یاعلی میگم،تا سحر امشب
خوشبحال اونایی که مشهداند امشب
عاشقا باید با علی باشند
شب مبعث زائرایِ یه علی باشند
از آقا میخوام که هر سال،دیگه صحنشُ ببینم
شب مبعث رو به زیر ایونه نجف بشینم
من آمدم به جهان ذکر یا علی گویم 2
همیشه نعره زنان ذکر یا علی گویم
جنازم ُ میبرن وادی السلامِ علی
علی امام من است و منم غلام علی ...
‼️جایزه مسابقات اینترنتی
🔷س 5242: شرکت در مسابقات اینترنتی که با جواب دادن به سؤالات، جایزه دریافت می شود، جایز است؟
✅ج: اگر شرکت در مسابقه رایگان باشد یا بین افراد متعدد نباشد که مبالغ بازنده به برنده پرداخت می شود، اشکال ندارد.
📕منبع: leader.ir
🕊💕سرود ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه به نفسِ حاج میثم مطیعی💕
تاجِ نبوته که رو سرِ پیغمبره
بارِ رسالته که روی دوشش میبره
نورِ سحر اومد دیگه به سر اومد انتظار
منجی عالمه رسولِ خاتمه بیقرار
از عباش داره میباره ستاره و با نگاش
دلو میکنه بیچاره و زیر پاش
بمیره دل اسیر و آواره کاش
پیمبرِ تموم عاشقا یا مصطفی
تمومِ هستی علی و زهرا مصطفی
سلسله دارِ ائمۀ نور و کوثری
وجه خدایی و به هیأتِ پیغمبری
شکرِ خدا که ما اسیر و مبتلای توایم
رسولِ عاشقا ملتمسِ دعای توایم
تا ابد ، میمونه نام تو رویِ هر مأذنه
ذکرِ تو ورد زبون مرد و زنه
پدرِ مایی تو یتیمِ آمنه
پیمبرِ تموم عاشقا ، یا مصطفی
تمومِ هستی علی و زهرا مصطفی
شرط قبولی عبادتِ ما ولایته
راهِ وصالِ به سعادت ما ولایته
دلای ما همه به نور فاطمه مُنجَلی ست
همیشه هر کجا نوای جانِ ما یا علی ست
تا علی ، امام منه چه غمه از محشرم
بلای عشقشو به جونم میخرم
غلامِ غلامِ غلامِ حیدرم
🎼خورشیدِ جهان سر زد ...
|⇦• سرود بسیار زیبا ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه به نفسِ سیدرضا نریمانی•✾
خورشیدِ جهان سر زد
بارون رحمت امشب اومد
پیچیده این صدا تویِ عالم
صل علی محمد و علی آل محمد
داره میباره...ستاره و ماه....
به چه کمالی... تبارک الله...
ای ابر رحمت، یا محمد، یا محمد، یا محمد
امید امت، یا محمد، یا محمد، یا محمد
السلام علیکَ طَبیبی یا رسول الله
السلام علیکَ حَبیبی یا نبی الله
___
این زمزمه ی عشقِ
که توی غار حرا پیچیده
خدا به عشق روی تو آقا
از برکت وجودت
همه ی مارو بخشیده
دورت بگردم...ای حضرت ماه...
به چه جمالی...تبارک الله...
دلبندِ زهرا، یا محمد، یا محمد، یا محمد
آقایِ دنیا ، یا محمد، یا محمد، یا محمد
السلام علیکَ طَبیبی یا رسول الله
السلام علیکَ حَبیبی یا نبی الله
___
خوش روزیِ این چشمام
که تو شبِ زیارتِ سلطان
کنار سقاخونه مقیمم
میدم سلام دوباره
به تو ای شاهِ خراسان
خدا میدونه...حرم بهشته...
براتِ مارو...زهرا نوشته...
الحمدالله،شب عشقِ، شب عشقِ، شب عشقِ
حالِ من و تو،تَبِ عشقِ،تَبِ عشقِ،تَبِ عشقِ
السلام علیکَ طَبیبی یا رسول الله
السلام علیکَ حَبیبی یا نبی الله