#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم
مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#علامه_طباطبایی:🌿
ڪسی ڪه نیت ڪند #آبـروی
مؤمنی را ببرد در اصل خود را
آماده میڪند برای جنگ با خدا!
ریختن آبروی مومن از گناهانی
است ڪه در دنیا و آخرت آبروی
انسان را می برد.
💕💚💕
#حرف_حسابــــــ🌿
_
اخــوے اگــہ شــهید بشیـــــــم
تَهــِــش گلــــــزارِ...
اگــہ نشیــــم گوشــۂ قبرستــــۅنــہ...
#انتخابــــــ_بــا_خودتــــ🌿
💕💙💕
بــــه ڪوچڪے گناه نــــگاه نڪــــن بلڪــه بــه بزرگے ڪسے نــــگاه ڪن
ڪــــه از او نافرمانے ڪرده ای!(:
رســول اڪرم (ص)🌿
💕💜💕
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_پنجم
برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه.
بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره.
بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین)
موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست.
تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن.
نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟
_بله مرسی.
از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست.
مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد.
سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟
_نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم.
مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه.
مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه.
فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم.
مدتها بود که هیچی برام مهم نبود.
سالار دوباره نطقش بازشد
_چرا پیش پدرت نموندی؟
جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره.
مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری.
پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟
_چرا میخندی پسرم؟
_گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم.
یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن.
_اما من...
ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما.
اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی.
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم.
مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان.
به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده.
از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📚 #داستان_کوتاه
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.
ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شهید حاج قاسم سلیمانی:
❇️ ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک "شهید" را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند...
#سلام_امام_زمانم 💚
خوش به حال دشت و صحرا و دمن
که مسافرشان از سفر آمد
ولی
ولی ما
سالها چشم انتظار بهار
زندگی مان هستیم
الا که راز خدایی
خدا کند که بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
لذتها و خوشيهاى بهشت دل را نمى زند، انجمن آن از هم نمى پاشد، ساكنانش در پناه خداى رحمانند و در برابر آنان غلامانى با طبق هاى زرين پر از ميوه و گل هاى خوشبو ايستاده اند.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلسله مباحث خانوادهی آسمانی
🛤 ادامهی پلهی ششم
🏝زود قضاوت کردن
🔴 #حجتالاسلام_دکتر_مروّتی
ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید رجایی: هر اشتباه من در جایگاه وزیر آموزش و پرورش، بر روی زندگی چندین میلیون نفر تاثیر میگذارد.
Karimi_3_Babolharam_net.mp3
3.76M
|⇦•دل دل نکن ای دل ..
#سرود بسیار زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت مهدی سلام الله علیه _ حاج محمود کریمی•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
ای دل شیدای ما، گرم تمنّای تو
کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو
گر چه نهانی ز چشم، دل نبود ناامید
می رسد آخر به هم چشم من و پای تو
نیمه ی شعبان بود روز امید بشر
شادی امروز ما نهضت فردای تو
Mirdamad_4_Babolharam_Net.mp3
3.12M
|⇦•از کرانِ بی کران ها ..
#مدح و توسل ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت مهدی سلام الله علیه _ سید مهدی میرداماد•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
اگر که آن عُـلما و فُضلایِ پـیامبر دیده
و مُـجاهدینِ در رکابِ معصوم جنگیده،
#حسین را به خرجِ مقامِ دنیا و وعدهی
حکومت بر رِی! به قتلگـاهِ ظُلم بُـردند؛
ما #ابوجهلهای_زمانه بدون ذرهای تردید
تنهابه حُکمِ معیشتِمان و نه متاعی گران
#مهدی را به سمت قُربانگاهِ حَضیض میبریم
#سلام_مولاے_مهربانم🌺💛
سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
#روزٺ_بخیر اے همۂ زندگانیَم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌸💚
#میلاد_امام_زمان(عج)🎉✨
#مبارک_باد🎊❣️✨
#سوژه_سخن_طنز
از پیرمردی پرسیدند: چگونه چهل سال بدون مشکل با همسرت گذروندی؟
او در جواب گفت: ما با هم در شب عروسی به یک اتفاق نظر رسیدیم (و آن اینکه) اگر من عصبانی شدم او برای انجام یک کار بهتر (به جای دعوا) به آشپزخانه برود تا من آروم بشم، و اگر او عصبانی شد، من به بالکن بروم و وارد خانه نشوم تا اون آروم بشه.
والآن من - شکر خدا - چهل ساله که در بالکن زندگی می کنم! 😂👍👍
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💢راههای موثر کنترل خشم و عصبانیت
❇️علت را شناسایی کنید
❇️مراقب صحبت های منفی خود باشید
❇️تمرین تنفس عمیق
❇️تغییر وضعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هشدار صریح رهبر انقلاب نسبت به سه برنامهای که دشمن برای ایران در نظر گرفته است
#نفوذی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامه #محرمانه_دولت به وزرا جهت عدم همکاری با مجلس
|⇦•دل دل نکن ای دل ..
#سرود بسیار زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت مهدی سلام الله علیه _ حاج محمود کریمی•✾•
دل دل نکن ای دل
دست دست نکن ای پا
تا کِی تو کویر موندی
دل و بزن به دریا
دلتنگِ شبا و روزامو شمرده
دلتنگ توام یعنی دلم هنوز نمرده
هر چی که جز تو خواستم
به خدا اشتباه بود
اگه نبود نگاهت
روزگارم سیاه بود
من بی کس و بی قرار و بی تاب
مهدی من بی قرار و دریاب
دنیا یه طرف با تاجِ شاهش
مهدی یه طرف با یک نگاهش
دل دل نکن ای دل
دست دست نکن ای پا
تا کِی تو کویر موندی
دل و بزن به دریا
دنیا همش دروغِ
کسی به فکر ما نیست
به علی اعتماد کن
که به جز این روا نیست
دنیا یه طرف با دنیا خواهش
مهدی یه طرف با یک نگاهش
روزیِ دلِ ما
دست این و اون نیست
هر کی به تو داده دلشو
دل نگرون نیست
همه ی زندگیمُ
دستِ خودت سپردم
به تو که دل ببازم
بازی عشق و بُردم
ای آرزو، ای پناه عالم
مهدی! تویی تکیه گاه عالم
دنیا یه طرف با فرّ و جاهش
مهدی یه طرف با یک نگاهش
دل دل نکن ای دل
دست دست نکن ای پا
|⇦•از کرانِ بی کران ها ..
#مدح و توسل ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت مهدی سلام الله علیه _ سید مهدی میرداماد•✾•
از کرانِ بی کران ها جلوه ی مطلق رسید
وارثِ شیر دلیر خیبر و خندق رسید
فاتح دل هایِ عاشق صاحب بیرق رسید
شرح آیات خدا مصداق جاءالحق رسید
شوره زارِ دیده ی ما لایق باران شده
بیشتر یاد توام چون نیمه ی شعبان شده!
گرمی خورشید دل ها ماه مجلس آمده
تکیه گاه عاشق ناچیز مفلِس آمده
هر دل غمدیده ای را یار و مونس آمده
یاس زهرا بر سر دستان نرجس آمده
هرچه غم از عالم و آدم فراری می شود
نام او را می برم دنیا بهاری می شود
می برد دل های ما را شور شیدایی او
می دهد حاجات ما را لطفِ زهرایی او
بی نیازم از همه با رزق مولایی او
زنده گشتم با نفس هایِ مسیحایی او
یابن زهرا یابن طاها یابن یاسین آمده
دردهایِ شیعیان را نور تسکین آمده
تا تبسم می کند احساس پیدا می شود
در هوایش حسُّ حالی خاص پیدا می شود
از کلامش عطر ناب یاس پیدا می شود
در نگاهش غیرت عبّاس پیدا می شود
نور چشمان علی بن ابی طالب تویی
ای امام منتظَر؛ حاضرترین غائب تویی
خاکسارم با نگاهت آسمانی می شوم
هر سحر سفره نشین مهربانی می شوم
شب به شب مهمان بزم همزبانی می شوم
تو مرا می خوانیُ من جمکرانی می شوم
مایه ی آزادی این ناله ی در حَصرِ من
دم به دم می خوانَمَت ای سوره ی والعصر من
علّت سرمستی دل های ما جام علی ست
هرکسی چشم انتظار توست همگام علی ست
پرچم تو پرچم تشخیص اسلام علی ست
جشن میلاد تو روز بردن نام علی ست
میرسی و میشود ذکر لبانت بیشمار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ذکر دنیا ذکر عقبی یالثارات الحسین
ناله ی عشّاق زخرا یالثارات الحسین
کربلا میخواند این را یالثارات الحسین
میرسی با یا علی با یالثارات الحسین
مرهم زخم فراقِ سینه ی ما می رسی
ای امید آخر آدینه ی ما می رسی