eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5870823404294113603.mp3
4.47M
🌸 (ع) 💐پر زده دلم از تو سینه 💐زائر شهر کاظمینه 🎤 👏
✋ این حرف بینِ مردمِ این خاک رایج است چشمانِ ما به سفره یِ باب الحوائج است (ع)💕💖 💕💖
ارتباط موفق_28.mp3
11.4M
۲۸ ❥ روح رِفق و مدارا ؛ مهمترین روحیه برای تداوم یک ارتباط است! کسانی که قدرت سازش، مدارا و پذیرش دیگران با ضعف‌ها و عیوبشان را ندارند؛ 💥 در میانه‌ی راه، حتماً عزیزان و مرتبطانِ خود را از دست می‌دهند! 🎤
ارتباط موفق_27.mp3
21.84M
۲۷ 🌖 محال است حال ‌و روز انسان، همیشه یکسان باشد! بالا و پایین‌های روح، برای همه، حتی اولیاء خدا وجود دارد؛ اما ☜ آنچه در ارتباطات مهم است، [ قدرت مدیریت و کنترلِ روح در تغییر حالتهای گوناگون است.] چگونه می‌توان به چنین قدرتی رسید؟ 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مجموعه 【 از غدیر تا عاشورا 】 💠 قسمت اول : ماجرای خواستگاری حضرت علی(علیه السلام) از حضرت فاطمه(سلام الله علیها)
ارتباط موفق_29.mp3
11.13M
۲۹ 👋 آنان که در رفاقت و ارتباط موفقند ؛ ۱. هم اهل ثبت و حفظ و به یادآوردن بعضی مواردند ! ۲. و هم اهل فراموشی موارد دیگر! اما؛ - قدرت تشخیص اینکه چه چیزهایی باید فراموش شوند و چه چیزهایی نباید ... - و قدرت عمل کردن به این دریافتها، 🔄 مهم‌ترین ضمانت کننده‎‌ها‌ برای حفظ و استمرار یک ارتباطند. 🎤
ارتباط موفق_30.mp3
11.29M
۳۰ ✿ هنر دیدن خوبی‌ها و به زبان آوردن آنها دقیقا درمقابل هنر ندیدن بدی‌ها و فراموش کردن آنهاست. 🌨هرچه روی کسب هنر اول، بیشتر تمرکز می‌کنید؛ هنر دوم در شما قوی‌تر می‌شود. 🚫 چنانچه این هنرها در ما نیست؛ یقین بدانیم دایره‌ی جذب‌مان، دایره‌ای بسیار کوچک خواهد ماند. 🎤
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شیطون زشت وناقلا🤢 قصه گو: حاج آقای مدبری ، بچه ها❤️ بهمراه زیبای بسم الله
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ویژه ی عیدغدیرخم) 💫 سرود زیبای امیر عالم 📽تولید شده در گروه سرود سفیران کریمه اهلبیت (سلام الله علیها) مرکز نوجوانان فاطمی حرم حضرت فاطمه ی معصومه(سلام الله علیها)
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧نماهنگ عربی،فارسی و بسیار زیبای ولادت امام علی (ع)💐 عشق به حیدر چه بی نظیره💐 خدا این عشقو اَزَم نگیره💐 👌
دستی تـو را از شاخه ام چید و نمی دانست! گل ها پس از پرپر شدن هم عطرشان باقی ست... 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌷
🌸 🌸: 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد.» احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند که کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹