فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
ماجرای شیطون زشت وناقلا🤢
قصه گو: حاج آقای مدبری ،
#عمو_روحانی_مهربون بچه ها❤️
بهمراه #شعر زیبای بسم الله
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
#امیرعالم(ویژه ی عیدغدیرخم)
#گروه_سرود_سفیران_کریمه_اهلبیت
💫 سرود زیبای امیر عالم
📽تولید شده در گروه سرود سفیران کریمه اهلبیت (سلام الله علیها)
مرکز نوجوانان فاطمی
حرم حضرت فاطمه ی معصومه(سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧نماهنگ عربی،فارسی و بسیار زیبای ولادت امام علی (ع)💐
عشق به حیدر چه بی نظیره💐
خدا این عشقو اَزَم نگیره💐
👌
🌸 🌸:
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.» احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهارم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟» و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود.» که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.» سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :«می دونستی مجید شیعه اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.» نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد: «حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!» ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.» سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!» در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟» و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.» که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!» اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.» و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفتم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!»
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!»
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!»
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.»
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
🌹
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ترک اولی
یوسف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که احساس کرد، یکی از آن دو نفری که با او در زندان بسر می برد، آزاد خواهند شد، به او گفت: پس از رهایی از زندان، نزد سلطان مصر که رفتی، به یاد من نیز باش! امام صادق علیه السلام فرمود: جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت:
چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد.
- پروردگار من!
چه کسی مهر تو را آن چنان در دل پدر افکند؟
- پروردگار من!
چه کسی کاروان را به سراغ تو فرستاد تا تو را از چاه نجات دهند؟
- پروردگار من!
چه کسی سنگ را از بالای چاه، از تو دور کرد؟
- پروردگار من!
چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
- پروردگار من!
چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت؟
- پروردگار من!
پروردگارت می گوید: چه چیز سبب شد که حاجتت را نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی! به همین جهت باید چند سال دیگر در زندان بمانی!
📗 #اخلاق_عملی
✍ آيتالله محمدرضا مهدوی کنی
💕💛💕
✨﷽✨
🌼تأثیر شگفت دعا
✍ابو وَلّاد حفص خیاط میگوید: در مدینه محضر امام کاظم رسیدم... حضرت فرمودند: به یاران خود (شیعیان کوفه) خبر بده و به آنها بگو: تقوای خدا را رعایت کنید، چرا که شما در حکومت مردی جبّار و سرکش (منصور دوانیقی) به سر می برید. پس زبانهایتان را حفظ کنید، و جانها و دینتان را محافظت کنید و اتفاقاتی را که میترسید برای ما و شما از ناحیه این شخص رخ دهد با دعا دفع کنید. زیرا بخدا قسم که دعا و درخواست نمودن از درگاه الهی بلا را دفع می کند، اگرچه بلا مُقَدّر شده باشد و اراده حتمی الهی به آن تعلق گرفته و تنها امضای آن باقی مانده باشد... پس در دعا اصرار کنید که خدا شرّ این ستمگر را از شما برطرف کند.
ابو ولّاد میگوید: فرمایش حضرت را به یاران خود رساندم و ایشان علیه منصور دعا کردند و درست در سالی که به سوی مکه بیرون آمده بود... پیش از آنکه مناسک حج را انجام دهد مُرد و از شرّش راحت شدیم. به خدمت امام رسیدم ایشان فرمودند: ای ابا ولّاد، نتیجه دستوری که به شما دادم و شما را به انجام آن تشویق نمودم را چگونه دیدید؟ ای ابا ولّاد هیچ بلایی نیست که خدا بر بنده مؤمن نازل کند و دعا را به دل او بیندازد مگر اینکه آن بلا را به زودی برطرف خواهد کرد و هیچ بلایی نیست که خداوند بر بنده مؤمن نازل کند پس او از دعا کردن خودداری نماید مگر این که آن بلا طولانی شود. (داستان خلاصه شده است)
📚 بحارالأنوار جلد۹۰ صفحه۲۹۸
💕🧡💕
4_5884450313322103287.mp3
2.05M
♨️ داستان زنی که یک درهم خمس برای امام موسی کاظم (ع) فرستاده بود.
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام انصاریان...
✍امام حسین (ع):
وقتی امام زمان علیه السلام ظهورکند برکت از آسمان به سوی زمین فرو میریزد، تا آن جا که درخت از میوه فراوانی که خداوند در آن میافزاید، میشکند.
(مردم) میوه زمستان را در تابستان و میوه تابستان را در زمستان میخورند و این معنای سخن خداوند است که: (و اگر مردم آبادیها ایمان میآوردند و تقوا پیشه میکردند، برکتهایی از آسمان و زمین به روی آنان میگشودیم، لیکن تکذیب کردند.)
🌷اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
📚الخرائج و الجرائح ج ۲، ص ۸۴۹
زندگے را طلاق ندهيد...🌸🍃
اين يعنے اينكہ
خودتون رو از خوشےهاے دنيا و
زندگے محروم نكنيد...
در مقابل مشكلات
زانوے غم بغل نگيريد...
خودتون رو دوست داشتہ باشيد و بہ خودتون و خواستہ هاتون احترام بذاريد...🌸🍃
يادتان باشد بہترين دوست شما
تصويرهاے ذهنے خوب شما از خودتان است
ديگران را دوست بداريد، حتے كسانے كہ با شما همراه و هم عقيده نيستند...
از كسے متنفر نباشيد كہ روزگارتان رنگ تنفر نگيرد و سياهے جذب نكند...🌸🍃
از هيچكس توقعے نداشتہ باشيد كہ جز دلگيرے پيامدے بہ همراه ندارد
يادتان باشد كہ شايد كسے هم از شما
توقعے دارد و شما نمےدانيد!
پس زندگے را زندگے كنيد...
چندان هم كہ
فكر مےكنيد، وقت نيست.🌸🍃
💕🧡💕
✍️آثار نماز شب :
نماز شب موجب
- رضايت پروردگار،
- دوستى فرشتگان،
- سنت پيامبران،
- نور معرفت،
- ريشه ايمان،
- آسايش بدنها،
- مايه ناراحتى شيطان،
- سلاحى بر ضدّ دشمنان،
- مايه اجابت دعا،
- قبولى اعمال و بركت در روزى است.
#نماز_شب
💕💛💕
🌸دو چیز شما را تعریف میکند
بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید
🌸 تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی؛
یکی دیروز و یکی فردا
🌸 دو شخص به تو می آموزد:
یکی آموزگار، یکی روزگار
اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت
🌸 آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
🌸 همه يادشون ميمونه باهاشون چيكار كردى،
ولى يادشون نميمونه براشون چكار كردى..
💕🧡💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دهم
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: «عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.» پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.» پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه.» که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد: «یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.» که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.» در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#خودسازی
.
گناهغیبتخیلیبده..ناجورا
یهسربهاحادیثبزنیمتوجهمیشے..
خیلیمراقبزبونتباش🚶🏻♂
اصلاتاحدامڪانسکوتکن..هوم؟
سکوتمیتونهازشروعخیلیازگناها
جلوگیریڪنه
💕💚💕
#آیتالله_تقوایی:
در مخالفت نَفْس نگوييد
اين کار كوچک است؛
اگر میتوانيد حتماً جلوی آنرا بگيريد.
دنبال حرام به هيچ وجه نرويد.
شيطان از يک دريچه كوچک وارد میشود
ولی كارهای بزرگ انجام میدهد.
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
💕💜💕
زن ها اگر شاد باشند ❤️ خانه می تپد
زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند
زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است
زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
💞آقای محترم مراقب قلب خانه ات باش💞
💕🧡💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نهم
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتماً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا (علیهالسلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد: «ان شاء الله همیشه به شادی!» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.»
مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداشی هفتاد برابر حج
یسع پسر حمزه می گوید: من در مدینه محضر امام رضا علیه السلام بودم با حضرت صحبت می کردم عده زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام را می پرسیدند.
در این وقت مرد بلند قد و گندمگون از اهالی خراسان وارد شد، سلام گفت و عرض کرد:
یابن رسول الله! من از دوستداران شما و از ارادتمندان خانواده شما هستم. از سفر حج بر می گردم پول خود را گم کرده ام، اینک تقاضا دارم مرا کمکی فرمایید تا به وطن خود برسم، چون در شهر خود ثروتمندم به من صدقه نمی رسد، آنجا که رسیدم آن مبلغ را از طرف شما صدقه می دهم.
حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت کند، بنشین! آنگاه با مردم مشغول صحبت شد تا همه رفتند. من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد ماندیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: اجازه می دهید وارد اندرون شوم؟ سلیمان عرض کرد: بفرمایید.
حضرت به اطاق دیگر رفت، پس از لحظه ای درب را باز کرد و پشت در ایستاد آنگاه دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟ عرض کرد: در خدمتم! فرمود: این دویست دینار را بگیر، نیازمندی هایت را تا وطن بر طرف ساز و از اطراف من نیز صدقه نده. هم اکنون از این جا برو، نه من تو را می بینم و نه تو مرا!
خراسانی که رفت، حضرت از پشت در بیرون آمد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت قرار دادید، چرا پشت در پنهان شدید و خود را به او نشان ندادید. فرمود: ترسیدم ذلت خواری را در چهره اش ببینم، و اجر و ثوابم کم گردد.
مگر نشنیده ای پیامبر خدا فرموده است:
«أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَجَّةًٍ، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ»: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش برابری با هفتاد حج دارد، و آشکار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشکار نکردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود.
📗 #بحارالانوار، ج 49، ص 101
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
💕💛💕
✨﷽✨
💠حق الناس
✍🏻یکی از مصادیق حق الناس، رعایت حق پدر و مادر است که اگر انسان این حق را رعایت نکند و موجبات نارضایتی آنها را فراهم کند، بر اساس احادیث معصومین (ع) در دنیا و آخرت به این عواقب گرفتار می شود:
① سختی و گرفتاری در دنیا
② لعن رسول الله (ص)
③ خشم و غضب الهی
④ محروم شدن از بهشت
⑤ بسته شدن زبان از کلمه "لا اله الا الله" در هنگام مرگ
⑥ قبول نشدن نماز
⑦ مستجاب نشدن دعا
⑧ آتش جهنم
⑨ ذلت و خواری
⑩ محروم شدن از زیارت پیامبر(ص) در قیامت
①① کم شدن مال و ثروت
②① سختی در هنگام دفن
③① کوتاه شدن عمر
💕💙💕