eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
19.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: انقدر بخوابیم توی قبرکه دیگه کسی نیست صدامون بزنه الان بلند شو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید مباهله_388.mp3
1.77M
سخنرانی عید بزرگ مباهله ⏱️ زمان: یک دقیقه و پنجاه ثانیه
«مباهله»، یعنی یکدیگر را لعن و نفرین کردن. «بَهَلَهُ اللهُ» یعنی خدا او را لعنت نماید و از رحمت خویش دور کند. مُباهَلَه، درخواست  و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ می‌دهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند. این واژه در اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام(ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند. با این حال مسیحیان نجران، در روز از این کار خودداری کردند. بنابر اعتقادات شیعی، جریان مباهله پیامبر(ص) نه تنها نشانگر اصل دعوت پیامبر(ص) است، بلکه بر فضیلت همراهان او (حضرت علی، فاطمه و حسنین) در این ماجرا دلالت می‌کند. بر این اساس، معتقدند امام علی(ع) بر اساس آیه مباهله، به منزلۀ نَفْس و جان پیامبر است. ▫️واقعه مباهله در ۲۴ ذی‌الحجه سال نهم هجری روی داد و ۶۱ سوره آل عمران به آن اشاره دارد. درباره زمان مباهله شیخ مفید می‌نویسد:: این واقعه پس از فتح مکه (سال هشتم هجری) و قبل از حجة الوداع (سال دهم هجری) رخ داد. شیخ انصاری روز ۲۴ ذی الحجه را نظر مشهور دانسته و غسل در این روز را مستحب می‌داند. شیخ عباس قمی، در کتاب  اعمال این روز را در روز ۲۴ ذی‌الحجه ذکر می‌کند، که از جمله اعمال آن، غسل و روزه است.
49.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ تصویری داستان روز مباهله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مجموعه 【 از غدیر تا عاشورا 】 💠 قسمت سوم: ماجرای گفتگوی امیرالمؤمنین علی(ع) و عباس عموی پیامبر و شبیه بن عثمان بن طلحه 🎞 مجموعه 【 از غدیر تا عاشورا 】
ارتباط موفق_35.mp3
11.58M
۳۵ - ریز شدن در رفتارهای دیگران - مُچ‌گیری -سخت‌گیری - اشتباهات دیگران را به رویِشان آوردن - سرزنش‌گری و .... ▪️درست در مقابلِ صفت (خود را به نفهمیدن زدن) قرار دارد. 🎈 اهل تغافل، نرم‌اَند و جذب بالایی دارند، و آنانکه ازاین صفت خالی‌اَند؛ هرقدر هم اهل ارتباطات زیادی باشند؛ محال است قدرت جذب بالایی داشته باشد. ✗ 🎤
ارتباط موفق_36.mp3
11.45M
۳۶ ✗ اهمیت به حرف مردم، ✗ دل‌مشغولی به قضاوت‌های مردم، ✗ تصمیم‌گیری‌ بر اساس حرف مردم، 💥 ارزش نفس انسان را بقدری می‌کاهد که؛ - نه شخص در درون خود احساس ارزشمندی و عزّت می‌کند، - و نه دیگران از او عزّت و محبوبیت دریافت می‌کنند. ▲ این رذیله، بشدت از محبوبیت و قدرت جذب روح ما می‌کاهد، حتی اگر کسی از وجود آن، در درونمان خبر نداشته باشد. 🎤
ارتباط موفق_37.mp3
10.74M
۳۷ ▪️کسانی که پر از عیوب و آلودگی‌های روحی‌اَند؛ دائماً از عینکِ همان عیوب، دیگران را می‌بینند و قضاوت می‌کنند. بیراه نگفته‌اند؛ کافر همه را به کیش خود پندارد! 🔥بی‌اعتمادی به دیگران، نشانه‌ی بیماری شدید نفس، و کاهش دهنده‌ی قدرت جذب انسان است. 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸❣🌸❣🌸❣ ❣🌸❣🌸❣ 🌸❣🌸❣برمحبین ❣🌸❣اهلبیت 🌸❣علیه السلام ❣مبارک باد ✨عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند✨ ✨به صف آرایی آن پنج نفر خیره شدند
جناب مطهری! بوسیدن دست بزرگمردی مثل سیدعلی خامنه‌ای خیلی معناها دارد که شاید شما کم‌ترین آشنایی‌ای با آن نداشته باشید. آن چیزی که شما از آن می‌گویید، دستبوسی‌های شاهانه‌ای است که روزگاری تلخ، در این کشور مرسوم بود. ولی در حسینیه‌ی امام خمینی (ره) ما یاد دستبوسی‌های جماران می‌افتیم. سه بار جماران شاهد دستبوسی‌های لحظه‌ی بود و ما با خاطره‌های خوش آن لحظه‌ها هنوز هم لبخند به لب‌مان می‌آید. یادمان می‌آید چه لذتی داشت که خیالت راحت می‌شد از اینکه رئیس‌جمهورت قرار است نظر ولیّ‌فقیهش برایش حجّت باشد. این دست بوسیدن، اعلام مرید و مرادی بود. و در کشور ولایت فقیه، چه از این زیباتر؟ آقای مطهری! ما این سال‌ها از استقلال نظرها خیری ندیده‌ایم! از اینکه رهبرمان سخنی بگوید و رئیس‌جمهورمان دو روز بعد خلافش سخن بگوید و عمل کند، به تمام معنای کلمه «زجر» کشیده‌ایم! این جمله‌ی رئیس‌جمهور امروز، حال ما را خیلی خوب کرد. حال خیلی از مردم را هم. دوران شما و همفکرانتان هم الحمدلله تمام شد. بگذارید ما این چند سال، لذت داشتن دولتی که از امامش حرف‌شنوی دارد، بچشیم. 😍
👌گوشیت یا میتونه تو رو به خدا برسونه یا ازش دورت کنه انتخاب با خودته.... یهو میبینی یا همین گوشی که امروز شده افت تو خیلیا خودشونو بهشتی کردن😊 اونجاست که میفهمیم روز حسرتی که گفتن یعنی چی 😞 ☺️ 🤲🏻 💕💛💕
📚 👈 کدامیک از این دو بهتر است؟ در حدیثی از امام سجاد علیه السلام آمده است: حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در بیابان به شتربانی گذشتند. مقداری شیر از او تقاضا کردند. در پاسخ گفت آنچه در سینه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله دارد و آنچه در ظرف دوشیده ام شامگاه از آن استفاده می کنند. آنجناب دعا کردند: خداوندا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن. از او گذشته در راه به ساربان دیگری برخوردند. از او هم درخواست شیر کردند. ساربان سینه شتران را دوشیده محتوی ظرفهای خود را در میان ظرفهای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر تقدیم نمود، عرض کرد فعلا همین مقدار پیش من بود چنانچه اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم دست خویش را بلند کرده فرمودند: خداوندا به اندازه کفایت به این ساربان عنایت کن. همراهان عرض کردند: یا رسول الله آنکه درخواست شما را رد کرد برایش دعائی کردی که ما همه آن دعا را دوست داریم ولی برای کسی که حاجت شما را برآورد از خداوند چیزی خواستید که ما دوست نداریم. پیامبر فرمود: آنچه کم باشد و کفایت کند بهتر است از آنچه زیاد باشد و دل انسان را از یاد خدا بازدارد. سپس فرمود: خدایا به محمد و آل محمد به قدر کافی روزی عطا کن.  📗 ، ج8 ✍ حسن امیدوار
🌷حضرت علی ع: يَا كُمَيْلُ، الْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ: الْعِلْمُ يَحْرُسُكَ وَأَنْتَ تَحْرُسُ المَالَ، وَالْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَةُ، وَالْعِلْمُ يَزْكُو عَلَى الاِِْنْفَاقِ، وَصَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ. 🌷اى كميل، علم بهتر از مال است. علم تو رانگه مى دارد و تو بايد مال را نگه دارى. مال به هزينه كردن كاسته مى شود و حال آنكه، از علم هر چه انفاق كنى، افزونتر شود و آنچه به مال پرورده شود با زوال مال زوال مى يابد. حکمت ۱۴۷ نهج البلاغه 💕🧡💕
🌷۸ وظیفه ما نسبت به امامان ع: 🌷۱. اعتقاد به امامتشان.۵۵ مائده 🌷۲. اطاعت از آنها.....۵۹نساء 🌷۳. دوست داشتن آنها.۲۳ شوری 🌷۴. توسل به آنها‌......۳۵ مائده 🌷۵. الگو قراردادن آنها..۲۱ احزاب 🌷۶. صلوات فرستادن برآنها.۵۶ احزاب 🌷۷.یادگیری علم ازآنها.۴۳نحل،۷انبیاء 🌷۸.معرفت وشناخت آنها. کسیکه امام زمانش رانشناسد،مرگش مرگ جاهلیت است اللهم عجل لولیک الفرج 💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏انقدر بخوابیم توی قبر که دیگه کسی نیست صدامون بزنه الان بلند شو ... 🔹 استاد مسعود عالی حتما حتما ببینید✅ .
🌸مباهله، ✨داستان فضیلت 🌸اهل بیت رسول خداست؛ 🌸آنجا كه خدا ✨فرمان داد تنها زنان و فرزندان 🌸و جانهایتان ✨را به میدان بیاورید؛ 🌸با رسول خدا(ص)، ✨تنها فاطمه(س) وحسن(ع) 🌸وحسین(ع) و علی(ع) ماندند! 🌸روز مباهله، ✨روز عزت و افتخار 🌸شیعه مبارک باد💐.
✍آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! قدر لحظه ها را بدانيد! زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم. از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند! هرچیزی در زمان خودش رخ میدهدباغبان حتی باغش را هم غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند. جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان مي برد! دست اندازها نعمت بزرگي هستند..
🌸یا رَبَّ از غیب 💫به ما برگ و براتی بفرست 🌸تلخی ذائقه را 💫شهد و نباتی بفرست 🌸تو هم ای بنده 💫اگر شکر گذاری به خدای 🌸بر پنج تن آل عبا 💫صلواتی بفرست 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم  السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏✋🏻 سلام بر مهدى امت ها و جامع تمام كلمات وحى الهى ما بہ طلوع صبح دل انگیز ظہورت بسیار مشتاقیم اگر چہ در تمناے لحظہ بہ لحظہ ایڹ وصڸ ڪاهلیم بہ یاریماڹ بیا 💚✨ و خودت براے فرج دعاڪڹ تا امیدماڹ بہ هر چہ زودتـر آمدنت،🌈 شعلہ‌ور شود و قلبہایماڹ آرام بگیرد و نواے جاڹ‌هایماڹ گردد أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘
💕 روز مباهله💕 🌹مباهله، روز اثبات نبوت پیامبر گرامی اسلام است. مباهله، روز عزت اسلام است. 🌹محمد بود و حسین در آغوشش می خندید ... برق چشمان حسین از همان دور، در دل مسیحیان اثر کرد «حسینُ مِنّی و انا من حسین!» 🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛ چهار غیور آسمانی. «خدایا! اینها اهل بیت من هستند!» 🌹مباهله، مهر تأییدی است بر ولایت علی(ع). مباهله، برافرازنده پرچم ولایت علی(ع) بر مدار هستی است. 🌹مباهله، نمایشگر جایگاه والای اهل بیت(ع) است. اگر محمد(ص) دعا می کرد، اگر اهل بیتش آمین می گفتند ... 🌹پیشاپیش روز مباهله، روز عزت و افتخار شیعه مبارک باد! روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک! 💐التماس دعای فرج💐
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت نوزدهم سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز می‌گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده‌ای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایه‌تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی‌مون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جواب‌های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی‌پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه‌ای نه چندان جدی، همه چیز به هم می‌خورد. هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه‌ای داشت؛ مادر می‌ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب‌هایش، بخت سنگینم را بر سرم می‌زد. مدت‌ها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را می‌شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی‌اش را هم داد: «اومده بود برای همسایه‌شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک می‌کرد، سؤال بعدی‌اش را پرسید: «چی کاره‌اس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می‌گفت مهندسه، تو شیلات کار می‌کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می‌کرد، می‌گفت خانواده خیلی خوبی هستن.» باید می‌پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می‌گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمی‌شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می‌یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می‌گفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.» از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می‌شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره‌ای بشاش بازگشت. تراول‌هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم می‌کرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا می‌گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هجدهم در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.» بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند. می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. نویسنده : ولی پور بامــــاهمـــراه باشــید🌹