YEKNET.IR - roze - shabe avale moharram1399 - mehdi rasouli.mp3
11.95M
🔳 #مناجات #روضه #محرم
🌴از هر چه غیر از عاشقی صد بار افسوس
🌴عمری حواسم پرت بود از یار افسوس
🎤 #مهدی_رسولی
YEKNET_IR_vahed_shabe_avale_moharram1399_mehdi_salahshoor.mp3
2.62M
🔳 #واحد #شب_اول #محرم
🌴روز و شب در دل دریایی خود غم داریم
🌴اشک ارثی ست که از حضرت آدم داریم
🎤 #مهدی_سلحشور
دعایهفتمصحیفهسجادیه۩حسینحقیقی.mp3
3.8M
📖 دعاى هفتم صحیفه سجّاديه
🤲 یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ
🎙 با صدای حسین حقیقی
اين دعا به هنگام خوف از شدائد، رفع بلا و گرفتاریها توصيه شده
|⇦•زَیّنُوا بُیوتَکُم بِذکرِ الحسین..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس سید رضا نریمانی•ೋ
رو سردر خونهم، پرچم یا حسینِ
روضۀ خونگىمون، بیعت با حسینِ
مثه عمرو بن جناده
با تموم خونواده
پاىِ کار حسین هستم
روز و شب اشکام مىباره
روضه تعطیلى نداره
عزادار حسین هستم
امسال بیشتر از هر سال
تو دلم داغ محرمه
امسال بیشتر از هر سال
دعامون مىکنه فاطمه
«زَیّنُوا بُیوتَکُم بِذکرِ الحسین»
آتیش تو دلها، آتیش خیمههاتِ
بزم عزات آقا، سفینة النجاةِ
چایى روضه با مادر
پدرم مثلِ هر نوکر
سیاهى میزنه واسهت
دود اسپند محرم
علم و بیرق و پرچم
میشن اسباب شفاعت
امسال بیشتر از هر سال
آقا روضه مىگیریم برات
امسال بیشتر از هر سال
بیقراریم برا کربلات
«زَیّنُوا بُیوتَکُم بِذکرِ الحسین»
روضهها خیمهگاهِ اصحاب الحسینِ
بدونید کُلُّ الخیر فی باب الحسینِ
پا به پاى جون و عابس
نوکرىمون میشه خالص
میشیم اون که امام مىخواد
اگه که باشیم زهیرش
دل نبندیم ما به غیرش
ان شالله آقامون میاد
امسال بیشتر از هر سال
میگم العجل یا مهدی
امسال بیشتر از هر سال
با آقام میبندم عهدی
«زَیّنُوا بُیوتَکُم بِذکرِ الحسین»
Narimani.Moharam99_Babolharam_net_1.mp3
2.34M
|⇦•زَیّنُوا بُیوتَکُم بِذکرِ الحسین..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس سید رضا نریمانی•ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
این خبر را برسانید به عُشّاق حُسین
#بوی_پیراهن_خونین کسی میآید!
H.taheri.Moharam99.Babolharam_net_6.mp3
1.11M
|⇦•شکر خدا که تو را..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس کربلایی حسین طاهری•ೋ
و لک الحمد یا الله لک لبیک ثارالله
شکر خدا که تو را آفرید
خون تو را به بهایش خرید
شکر خدا شجره نامۀ
سینه زنان به غلامت رسید
جَعَل الشِفا فی تُربَته، راه نجات از هیئته
با یک اشاره موج بلا را مهار کن، بِالحُجَةِ
فکری به حال دل زار بی قرار کن، بِالحُجَةِ
ما را برای سینه زنی اختیار کن، بِالحُجَةِ
در کشتی نجات دو عالم سوار کن بِالحُجَةِ
شکر خدا که تو را آفرید
خون تو را به بهایش خرید
شکر خدا شجره نامۀ
سینه زنان به غلامت رسید
جَعَل الشِفا فی تُربَته، راه نجات از هیئته
با یک اشاره موج بلا را مهار کن ، بِالحُجَةِ
حسین حسین ...
Sibsorkhi.Shab03Moharam99.Babolharam_net_1.mp3
2.08M
|⇦•این دل تنها جای..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس کربلایی حسین سیب سرخی•ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَهِ وَحَيْرَهِ الضَّلاَلَهِ ...
همانا خون اباعبدالله(ع)
برای نجات مردم از جهل
و گمراهیِ زمانه نثار شد...
|⇦•این دل تنها جای..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس کربلایی حسین سیب سرخی•ೋ
این دل تنها جای امام حسین
تربت خاک پای امام حسین
شور محرم و حسین
ذکر امام رضا حسین
دارالشفاست روضۀ
من اسمه دوا حسین
عزت یعنی اصحاب الحسین
کُلُّ خیر فی باب الحسین
دنیا عقبی مست امام حسین
عزت عزت دست امام حسین
راه بی انتها حسین
ساکن کربلا حسین
تو نوکرات محترمن
تُعِزُّ من تشاء حسین
تو اربابی من سائل حسین
کُلُّ خیر فی باب الحسین
قلبم روی بام امام حسینِ
اسم اعظم نام امام حسینِ
مقصد هر سلام حسین
علت گریه هام حسین
روضه منو میرسونه
تا حرم امام حسین
یا اباعبدالله الحسین
کُلُّ خیر فی باب الحسین
یا شریکة الحسین
یا بنت من صلی قبلتین
دختر سرلشگر خیبر و حنین
بانوی با وقار، ناموس کردگار
او تن به ذلت لشگر نمی دهد
زینب عفیفه ای است در راه عفتش
عباس می دهد معجر نمی دهد
محشر در محشر زینب
ذوالفقارِ حیدر زینب
وقتی سقا میزنه زانو
روز و شب در محضر زینب
مدد یازینب یازینب یازینب ..
|⇦•وقتی که میگم یا حسین..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس سید رضا نریمانی•ೋ
وقتی که میگم یا حسین، نیت قربت میکنم
وقتی میخوام هیئت بیام، غسل زیارت میکنم
روضۀ اربابم حسین، محفل آشتی با خداست
این کوچۀ سینه زنی، راه رسیدن تا خداست
رویای حبیب بن مظاهر
گریه کردن تو جمع ما بوده
آبروی جبرئیل از اینه
که روضه خونِ این آقا بوده
جنت الأعلای من اینجاست
زیر این سقف سیاه، وسط این اشکُ آه
تا میریزه اشک من، میریزه بار گناه
یا ثارالله، اباعبدالله اباعبدالله ..
می بینی دستام خالیه، اما از این غم میگذرم
زندگیمُ میفروشم و بار غمت رو میخرم
هرکسی این غم رو چشید، می دونه که قصه چیه
هرچی گرفتارم باشم، تا تو باشی غصه چیه؟
وقتی غم روی قلبم میشینه
به تو رو می زنم آروم میشه
از قدیما گفتن رفیقِ خوب
تو گرفتاری ها معلوم میشه
تو رفاقت رو تموم کردی
ولی من نامردم و، به شما بد کردم و
با همه حرفام بازم، به تو میگم دردم و
یا ثارالله، اباعبدالله اباعبدالله ..
نوکری تو ارثیه، از پدرم مونده برام
این غمِ شیرینُ منم، هدیه میدم به بچه هام
با خونوادم مجلسِ، روضۀ اربابم میام
بچه یه ساله خیره و خیره کثیر از تو میخوام
بچۀ مشکی پوش هر نوکر
سیاهی لشکر سلطان میشه
هر کسی تو روضه تربیت شد
سرباز صاحب الزمان میشه
دست بچه هام و میذارم
توی دست بچه هات، که بمونن پا به پات
هواشونُ داشته باش، که بشن آقا فدات
یا ثارالله، اباعبدالله اباعبدالله ..
وقتی که میگم یا حسین، نیت قربت میکنم
وقتی میخوام هیئت بیام، غسل زیارت میکنم
روضۀ اربابم حسین، محفل آشتی با خداست
این کوچۀ سینه زنی، راه رسیدن تا خداست
رویای حبیب بن مظاهر
گریه کردن تو جمع ما بوده
آبروی جبرئیل از اینه
که روضه خونِ این آقا بوده
جنت الأعلای من اینجاست
زیر این سقف سیاه، وسط این اشک و آه
تا میریزه اشک من، میریزه بار گناه
یا ثارالله، اباعبدالله اباعبدالله ..
Narimani.Moharam99_Babolharam_net_2.mp3
2.6M
|⇦•وقتی که میگم یا حسین..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سید الشهدا علیه السلام ویژه ماه محرم به نفس سید رضا نریمانی•ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
"بِأَبی أَنتَ وَ أُمّی"
یعنی که پدر و مادر من به فدایت...
ایضاً خودم،فرزندم و فرزنداناش!
#سید_الشهدا
حنجره ای که می خواهد به ذکر مصائب آن حضرت بپردازد باید از آهنگ های لغو حرفهای بیهوده پاک باشد. دستی که میخواهد سینه بزند باید از اعمال حرام دور باشد
پایی که میخواهد وارد مجلس والا مقام آن حضرت شود باید از راه های حرام و ناشایست دور باشد. صد البته که خود اهلبیت(ع) نیز وقتی کسی همت به ترک گناه کند و از ایشان کمک بخواهد، به او کمک میکنند.
صدای قدمهای ماه عزای اشرف اولاد آدم به گوش میرسد، ماه سفره ماتم حضرت اباعبدالله(ع)؛ پس هر کسی که خود را نوکر و ارادتمند به ایشان میداند، باید روحا و جسما محیای ورود به ماه ماتم آن حضرت کند
برای این آمادگی باید مقدماتی فراهم شود. اولین آن، معرفت به محرم و صاحب محرم است تا وقتی که این معرفت وجود نداشته باشد، آدمی خود را آنچنان که در شأن محرم و صاحب آن است آماده نمیکند.
هم سینه می زنند!و هم به فکر سینه پر درد وغم و اندوه امام حی خویش هستند...!هم اشک می ریزند!و هم غصه چشمان مولایشان که صبح و شام بر مصائب جد غریبش خون گریه می کند هستند...هم سفره می اندازند!و هم سر سفره امام زمانشان نمکدان نمیشکنند..!
آنوقت با افتخار می گویند:
یاحسیـن اشک میریزند بر مظلومیت سالار شهیدان و غربت امام زمانشان و برای فرج منتقم آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین با اضطرار دعا میکنند.
ان شالله محرم امسال رو به بهترین نحو بگذرونین و برات کربلاتون رو بگیرین از ارباب
این از جسم و اما روح که مرتبه ای بالاتر دارد. پس باید قلب و روح خود را برای محرم آماده کرد و آن را از حب گناه، ریا، حسادت، کینه و دیگر ناخالصیها پاک کرد.
خوش بحال کسانی که هم زنجیر می زنند!و هم زنجیرهای غیبت را از پای امام زمانشان باز می کنند...!
روضه هایی که قبول نشدن😔
✍ مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
#مارابه محرم برسانید_فقط
منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
💕💛💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و دوم
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✅يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند ميفرمودند پيرمرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلا م او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت يک اتاقی هم اجاره کرده بود گاهی کارهای دستی انجام ميداد. مثلا يک چيزی خريد و فروش ميکرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران ميداد.
🔹 اين پيرمرد زيلوهای حرم را جمع ميکرد و پهن ميکرد و براي نمازجماعت خيلی هم سرحال و بانشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام از خانه بيرون آمدم در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است و در کربلا غريب است اگر ميشود از ايشان عيادتی داشته باشيد و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری ميکند. حاج عباسی که هر وقت ما را ميديد سلام ميکرد دست به سينه ميشد خيلي سر حال بود اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است ديگر نه ميتواند بنشيند نه ميتواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم لحظه آخر خيلی مهم است که به چه حالت بميرد عبرت بگيريم به اين واعظ گفتم که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت چشم و شروع کرد: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هنگام روضه خواندن همه با چشم خود ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست حالا ما هم داريم با تعجب نگاه ميکنيم رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان من پيرغلام چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ همين طور سلام داد تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف به آقا هم سلام داد گفت قربانتان بروم من کجا عيادت شما و از همه تشکرکرد و بعد دراز کشيد مثل اينکه صد سال است که مرده باشد نه قلبش کار ميکند نه نبضش کار ميکند و به رحمت خدا رفت. بعد از اينکه به رحمت خدا رفت من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است. بايد مثل يک مرجع تقليد تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد به هيئتيها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد ميگفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود هيئتها مي آمدند به سروسينهاشان ميزدند چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين ميگفتند گريه ميکردند براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
🔹در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند پيرمردی بود حدود نود سال ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند که منبر ختم اين آقا را من ميروم، همه تعجب کردند. ايشان عصازنان آمدند در پله اول منبر نشستند بعد از قرائت قرآن گفت که مردم ميدانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی که برايتان بگويم. گفت که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا امام جماعت بودم نکند من را قبول نکرده باشند من به حال خودم گريه کردم خسته شدم خوابم برد خواب ديدم حاج عباس در باغی از باغهای بهشت است خيلی سرحال و خوشحال جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد قبر من وسيع و باز شد نورانی شد ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام تشريف آوردند فرمود تو غلام من بودی من را آورد در اين باغي که ميبيني از باغهای برزخی است اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند حاج عباس همين جا باش در قيامت هم ميآيم تو را ميبرم در بهشت کنار خودم قرار ميدهم. بعد گفت آقاي سيبويه برو به مردم بگو هر چه هست در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر خبری نيست کل الخير في باب الحسين هر خيری است در خانه امام حسين عليه السلام است.
💕💚💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و سوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.»
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و چهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: «اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!» نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!» با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
نویسنده :فاطمه ولی نژد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹