فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر معظم انقلاب: محافظه کار نباشید.
ولی هر حرف حقی را نباید گفت.. باید هوشیار باشید !
#سلامتی_فرمانده_صلوات
✴️ یکشنبه 👈 14 شهریور/ سنبله 1400
👈27 محرم 1443👈 5 سپتامبر 2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
⚫️ وفات حضرت حوا علیها السلام .
⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است :
✅ خواستگاری و عقد و ازدواج .
✅ تجارت و داد و ستد .
✅ امور زراعی و کشاورزی .
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✅ ملاقات ها و دیدارها .
✅ و مطالبه حق خوب است .
👼 زایمان خوب و نوزادش خوش رو و روزی دار و دوست داشتنی و عمری دراز خواهد داشت .ان شاءالله
✈️ مسافرت : مسافرت خوب و مفید است . ان شاءالله
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز : قمر در برج اسداست و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️ ورود به خانه نو .
✳️ عهد و پیمان گرفتن از رقیب .
✳️ خرید حیوان و چهارپایان .
✳️ شروع به شغل و کسب و کار و پروژه .
✳️ جابجایی و نقل و انتقال .
✳️ خرید ملک و خانه .
✳️ کندن چاه و کانال .
✳️ و آغاز معالجه نیک است .
💑مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند چنین شبی ممکن است کمک حال ظالمان گشته و عده ای را بکشد .
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی است .
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، موجب ایمنی از ترس است .
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
‼️حکم حجاب قبل از بلوغ
🔷س 5597: آیا دختربچهها را قبل از رسیدن به سن بلوغ باید ملزم به رعایت حجاب کرد؟
✅ج: کودک قبل از سن بلوغ تکلیف ندارد، ولی از نظر تربیتی اگر در معرض نگاه نامحرم است، باید تا حدودی حجاب را رعایت کند. این کار وظیفهی پدر و مادر یا سرپرست کودک است. اما زمانی این کار واجب است که رعایت نکردن حجاب برای کودک مفسده داشته باشد یا در معرض نگاه حرام قرار گیرد یا خوف این باشد که اگر الان حجاب را رعایت نکند در آینده بیحجاب بار میآید و حجاب را مراعات نمیکند؛ در این صورت حجاب لازم است و در غیر این صورت خیر.
📕منبع: khamenei.ir
‼️مصرف پولِ عزاداری
🔷س 5596: اگر پولی برای اطعام عزاداران جمع شده باشد ولی به جهتی نتوان آن را در ایام عزاداری مصرف کرد، تکلیف این پول چیست؟
✅ج: برای اطعام در عزاداری سال بعد استفاده کنند و یا با اجازه صاحبان وجوه، در موارد دیگر مصرف کنند.
#احکام_عزاداری #مصرف_پول_عزاداری
‼️حکم بلند بودن ناخن برای خانم ها
🔷س 5599: آیا بلند بودن ناخن خانمها جایز است؟
✅ج: بلند بودن ناخن خانمها اشکال ندارد اما به شرط اینکه غیرمتعارف نباشد که انگشتنما شوند.
📕منبع: khamenei.ir
💠وقتی اشک فرمانده ریخت
💢گفت به حاجی از طرف ما یه جمله بگو : آیا کسی هست ما را یاری کند؟
🔵آمرلی درمحاصرهی داعش بود
مردم بادست خالی مقاومت کرده بودند
مقاومت درحال شکسته شدن بود
مدافعان شهر گفته بودند ما یک پیام کوتاه برای حاجی داریم: آیا کسی هست مارا یاری کند؟
🔴پیام را که رساندند گریه کرد، گفت : ان شاءالله آمرلی خواهیم بود
رفت و حصر آمرلی شکسته شد.
🇮🇷به یاد فرمانده ...
‼️پوشش در برابر محارم غیر همسر
🔷س 5598: پوشش خانمها در مقابل محارم غیر از همسر چگونه باید باشد؟
✅ج: قسمتهای خاص بدن باید پوشیده باشد و نگاه به غیر آن قسمتها اشکال ندارد. ولی گاهی همانجا هم حکم ثانوی بار میشود؛ زمانی که خانمی در معرض نگاه بد محرم خود قرار بگیرد یا احتمال دهد که محرمش نگاه بد دارد یا برای او تحریکآمیز باشد یا از نظر تربیتی مشکلی وجود داشته باشد باید آن مواضع را هم بپوشاند.
📕منبع: khamenei.ir
کانال تربیتی یک مربی1630602833753.mp3
8.6M
✅مداحی زیبای جلوی آیینه خودمو می بینم
🎙حمید علیمی
جلوی آیینه خودمو می بینم
خیلی تغییر کردم
جدی جدی با روضه های تو
خودمو پیر کردم
باور من اینه که همیشه تو زندگیمی
من عوض شدم ولی تو حسین بچگمی
حواست هست نوکرت داره پیر میشه
بخرم ببرم به حرم داره دیر میشه
دوستت دارم دوستت دارم یاحسین
پیام تشکر رهبر انقلاب اسلامی از کاروان کشورمان در مسابقات پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو
با پایان کار کاروان وزرشی ایران در پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو، حضرت آیتالله خامنهای در پیامی از کاروان کشورمان تشکر کردند.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسمه تعالی
از کاروان سرافراز پارالمپیک که بار دیگر با مدال آوری خود، ملت ایران را خوشحال کردند صمیمانه تشکر میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۱۴۰۰/۶/۱۳
کاروان ایران در پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو موفق به کسب ۲۴ مدال (۱۲ طلا، ۱۱ نقره و ۱برنز) شد.
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅
❌❌
💎از نصایح پیامبر اسلام(ص)به ابوذر:
✨ «ای اباذر! مؤمن، گناهش را همچون صخره ای سنگین می بیند که می ترسد بر سرش بیفتد و کافر، گناه خود را همچون مگسی می بیند که بر بینی اش می گذرد.» ✨
#ترک_گناه 🚫
💕💛💕
حرارت نفس هام.mp3
3.91M
🎧 #شور #جاماندگان #اربعین
🎵 حرارت نفس هام میخورد به دل جاده ...
🎵 میرفتن و آروم آروم با پاهای پیاده ...
🎤 #برادر_امیر_کرمانشاهی
❤ #اللهم_ارزقنا_کربلا🖤
..
🌹حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودن :
خدا بهترین اتفاقات و بهترین مصلحتها رو برای کسی مقدّر میکنه که برای عبادتهاش اهمیت و ارزش قائل بشه و با خلوص و حضور قلب انجامشون بده👌
تنبيه الخواطر، ۲، ۱۰۸
💕🧡💕
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
نویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: «الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
انویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 میخای امام زمان رو ببینی؟
✅ آیت الله ناصری:
بعضیها خیلی مشتاق دیدن امام زمان هستند
میگویند ما میخواهیم امام زمان را ببینیم چه کار کنیم؟
در جواب عرض میکنم امام زمان را چه کارش داری ما که نمیتوانیم پیدایش کنیم آن بزرگوار باید بیایند
باید سنخیت با امام زمان در خودتان ایجاد کنید قرآن مگر عدل و همتای امام زمان نیست
شما با قرآن چه کردید که میخواهی با امام زمان بکنی؟
💕💛💕
دل که رنجید از کسی
خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوندکردن
مشکل است،
کوه را با آن بزرگی
می توان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن
مشکل است.
💕💛💕
🌸حضرت فاطمه (س)
خداوند متعال نماز را مایه ی دوری شما از کبر و خودپسندی قرار داد.
📚اعیان الشیعه، ج۱، ص ۳۱۶
💕🧡💕
#با_شهدا
❤️خـــــدایا
آن چنان تار و پود وجود ما را
به عشق خود عجین کن
که در وجودت محو شویم،
که جز تو کسی را نپرستیم،
جز تو چیزی نخواهیم،
جز تو چیزی نبینیم...
جز تو مونسی نگیریم
جز تو پناهگاهی نپذیریم،
جز تو آرزویی نداشته باشیم.
🌷شهید دکتر چمران
💕❤️💕
#مهدے_جان❤️
اے عشق بیا ڪہ سینہ هامان چاڪ شد
این_النبا_العظیم ؟گشتیم هلاڪ
چشمی ڪہ تو را ندیده باشد
ڪور اسٺ
خون شد دل ما، متی_ترانا_و_نراڪ
💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ💚
...
🌸چه خوبه وقتى حالمون خوبه به
فكر خوب كردنِ حالِ بقيه هم باشيم
🌸چه خوبه وارد جايى ميشيم
با انرژی سلام كنيم
🌸چه خوبه احوالِ همديگه رو پرسيم
🌸چه خوبه همكارمونو ميبينيم تعريف كنيم ازش اونم ذوق كنه
🌸چه خوبه يه موسيقى خوب خودمونو مهمون كنيم
🌸چه خوبه دوتا چای بريزيم بشينيم كنار عزيزمون گل بگيم گل بشنويم و چند دقیقه زندگى كنيم
🌸چه خوبه به كسايى كه دوسشون داريم بگيم كه چقدر دوسشون داريم و چقدر عزيزن واسمون
🌸چه خوبه هواىِ دل همديگه رو داشته باشيم
🌸چه خوبه واسه همديگه دعا كنيم سلامتى و شادى و موفقيت بخوايم
─┅─═इई ❤️💙❤️ ईइ═─┅─
✨﷽✨
🌷مهمان امام حسین (علیه السلام) :
✍شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خواندهام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز ونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی
آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو
💕💚💕