eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️ همسر بیل گیتس: 🔻 سریع‌ترین کاهش نرخ ‎فرزندآوری به ازای هر زن در تاریخ جهان در ایران اتفاق افتاده است!
•°~🌸🌱 ‌‌هرجانداری؛ به‌امیدی‌زنده‌ست! توجمیع‌امید‌های‌عالمی...♥️(:‌ ..✨ صبـحـتـون حـسـیـنــے 🙂🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛💭• هࢪدࢪےبستہْ‌شود‌ جُز‌در‌پٌࢪفیض‌حسین این‌دࢪخانہ‌عشق‌اَست‌ ڪہ‌با‌زاستِ‌هَنوز... ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 💭⃟⃟💛¦⇠
مداحی_آنلاین_خودشناسی_استاد_عالی.mp3
3.35M
♨️خودشناسی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
❤️ شاعری شغلِ شریفی‌ست ، به شرطی که قلم... فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!
دعای‌صباح۩احمدالفتلاوی.mp3
5.96M
🌅 دعای صباح امیرالمومنین (ع) 🎙 با نوای احمد الفتلاوی.
خندیدن اشتباهات را پاک نمی کند. ما را پولدار نمی سازد. اندوه زندگی را از بین نمی برد. اما باعث می شود شکست ها و نداشتنی ها و غم های زندگی دیگر مثل قبل سنگین نباشند. 💕❤️💕
مردان، زنان باهوش را دوست ندارند و دلشان می‌خواهد همسرشان نسبت به آنان معلومات کمتری داشته باشند. این موضوع به آنان حس بهتری می‌دهد. 💕💜💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهاردهم روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گل‌های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می‌کردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام را دست می‌کشید، دلداری‌ام می‌داد و به غمخواری قلب غمزده‌ام، با کلماتی شیرین نازم را می‌کشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه‌ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می‌دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می‌کردم. چند هفته‌ای می‌شد که مادرم را ندیده و ترانه‌های مادری‌اش را نشنیده بودم و فقط خدا می‌دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی‌قراری می‌کرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان‌تر از همیشه، بی‌تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می‌زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی‌هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می‌کردم، قرار نمی‌گرفتم و دلم بیشتر بهانه‌اش را می‌گرفت. قاب عکس شیشه‌ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می‌زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی‌خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی‌اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می‌کرد و همین گناهش بس که در تلخ‌ترین لحظات زندگی‌ام که سخت به همراهی‌اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده‌ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه‌ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک می‌کردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید می‌خواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بی‌قرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده‌ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگی‌های عاشقانه‌ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. می‌دانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه‌اش پیش می‌رفتم. چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم‌هایم در سینه بی‌قراری می‌کرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش می‌رفتم، خاطره شب‌های امامزاده، توسل‌ها و گریه‌های بی‌نتیجه و وعده‌های دروغ مجید پیش چشمانم جان می‌گرفت و پای رفتنم را پس می‌کشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی‌کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی