eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹" شهادت قلب را بو میکند بوی دنیا بدهد؛ رهایت میکند..."
❤️ حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند
❤️ ✅ حضرت علامه طباطبایی (ره): به هر اندازه که انسان به همسر خود محبّت داشته باشد موجب رضای خدا و‌ حضور خدا را در بیت خود فراهم کرده است. 💕❤️💕
میدانيد آخرين زنگ زندگیتان کی ميخورد!؟ خدا ميداند، ولی... آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت! آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود و آن روز تازه می فهميم که زندگی عجب سوال سختی بود سوالی که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد. خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد روی تخته سياه قيامت، اسم ما را جز خوب ها بنويسند خدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم که ((حيات=زندگی)) را از ياد برده باشيم. خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم و بدانيم که دفتر دنيا، چک نويسی بيش نيست؛ چرا که ترسيم عشق حقيقی در دفتر ديگر است 💕❤️💕
👈 هر اتفاقی برایت می‌افتد کار خودت است. 👉 ➕جایی، در سطح ناخودآگاه باید آن را خلق کرده باشی زیرا هیچ چیز از بیرون برایت رخ نمی‌دهد. همه‌چیز از درون می‌جوشد. ➕اگر غمگین هستی باید این اندوه را جایی در پ وجود درونی خودت ساخته باشی از آنجا می‌آید. باید جایی در روحت آن را درست کرده باشی. ➕تماشا کن: اگر رنجور هستی، روی رنج خودت مراقبه کن، که چگونه آن را خلق می‌کنی. ➕ بدان آگاه شو و به ورای آن برو، اینک از آن رنج عبور کرده ای و آن درس پاس شده. 💕🖤💕
°.🐚⃝⃡❥.° ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❥ قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 😕 نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...  کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🤭 کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!😶 بازهم بهش نگاه نکردم!!😒 اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم..😶 "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"🥺 دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ 😅😍 گفتم:نـهههه!! 😎 گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری.. که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.."☺ زدم زیرخنده و روبروش نشستم..🤓 دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه..😉 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی😇 •همســرشهــیدعبـاس‌باباییــ💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• «🖤»ـ ـ ـ ـ ـ 💕💚💕
🕌زیارة الحسین 👈🏼یعنی اقتدا به شاه کربلا کردن 🕌زیارة الحسین 👈🏼یعنی کار زینبی برا خدا کردن 🕌زیارة الحسین 👈🏼 یعنی هر قدم برا یمن دعا کردن... لبیک یا اباعبدالله✋
✅20 روز تا اربعین ❤️ آقا جاטּ 😭شباטּ آهستهـ مے گریَمـ 💔کهـ شاید کمـ شود دردمـ 😔تحمل مے رود امّا 😢شبِ غمـ سر نمے آید ... کربلا واجبم حسین😭💔
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شانزدهم سپس به چشمان بی‌رنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می‌کنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی‌حوصلگی، پذیرفتم که همراهی‌اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی‌هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی‌دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم‌هایی کوتاه طی می‌کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می‌گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم می‌خواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.» سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می‌دانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟» و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده!» از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس‌های خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس می‌دونی دلتنگی چقدر سخته!» از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! می‌دونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می‌دونی داری با مجید چی کار می‌کنی؟» و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی‌توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی‌اعتنا به خبری که عبدالله از حالش می‌داد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می‌گرفت...» که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می‌کنی؟ گوشی‌ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی‌ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!» و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس می‌گیره. هر روز اول صبح زنگ می‌زنه و حال تو رو از من می‌پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.» و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی‌های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می‌پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟» سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می‌خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می‌خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» و حالا نرمی ماسه‌های زیر قدم‌هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می‌کرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی‌اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!» از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می‌گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی‌کرد. می‌خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می‌خواست خودش از حالت با خبر بشه...» و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه‌ام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟» در برابر سؤال ناگهانی‌ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟» نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍 ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔 👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ 👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍 ❌ سریع باهاش برخورد کن✊ بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡 غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕 بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟ اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟ این همه به حرف توعه احمق گوش دادم به کجا رسیدم؟ عمرااااا بهت لذت بدم...حالا ببین😒👍 خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن اونقدر بترسونش👊 تا مجبور شه کوتاه بیاد👌 اگه دیدی بازم کوتاه نمیاد جریمه براش در نظر بگیر🤨 یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍 😌😍 💕💙💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفدهم و چطور می‌توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی‌ام ضجه می‌زدم و از منتهای بی‌کسی به در و دیوار خانه پناه می‌بردم، دل او هم بی‌قرارِ حال آشفته‌ام، پَر پَر می‌زده و بی‌تاب الهه‌اش شده بوده که دیگر در هاله‌ای از هیجانی شیرین حرف‌های عبدالله را می‌شنیدم: «هر چی می‌گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت دیگه نمی‌تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!» نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی‌ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!» باورم نمی‌شد چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد: «ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!» و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می‌کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه‌اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: «الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!» همانطور که محو قامت غمزده و شانه‌های شکسته‌اش بودم، دیدم که قدم‌های بی‌رمقش را روی ماسه‌های ساحل می‌کشد و به سمتم می‌آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: «الهه! باهاش حرف بزن!» و تنها خدا می‌دانست که چه غم غریبی به سینه‌ام چنگ انداخته که نمی‌دانستم پس از هفته‌ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی‌ام را شرح دهم! نه می‌خواستم بار دیگر به تازیانه‌های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می‌توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی‌اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی‌ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می‌کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: «الهه...» ای کاش می‌توانستم لحظه‌ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی‌داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس‌های بریده و جان بر لب آمده‌اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم‌هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!» ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک‌هایش مردانه مقاومت می‌کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی‌اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی‌اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه‌اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله‌ای طولانی و در پی ناله‌های بی‌کسی‌ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. با ما همراه باشید🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می‌داد: «می‌گفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته‌اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می‌زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می‌گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه‌ام ده برابر میشه! می‌گفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می‌خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!» از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان‌های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف‌های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی‌اش نبوده باشد، هر روز سرِ حال‌تر از روز گذشته به خانه می‌آمد. فنجان‌ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده‌ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی‌ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی‌ام، کلام خدا بود و دلجویی‌های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی‌کسی‌ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می‌کشید، همراهی دوباره‌اش برایم سخت‌تر می‌شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی‌یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می‌داد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی‌توانستم به بهانه خط و نشان‌های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه‌ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «می‌دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه‌ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا می‌خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی‌دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده‌ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می‌دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بی‌قراری کرد و بی‌آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال‌ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلکه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج‌تان‌، هدیه‌ای به او می‌دهید سعی کنید از قبل در مورد هدیهء مورد علاقه‌اش اطلاعاتی به دست آورید. 💕💙💕
پیامبر صلی الله علیه وآله: إِمَاطَتُكَ الْأَذَى عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ وَ إِرْشَادُكَ الرَّجُلَ إِلَى الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ وَ عِيَادَتُكَ الْمَرِيضَ صَدَقَةٌ وَ أَمْرُكَ بِالْمَعْرُوفِ [صَدَقَةٌ] وَ نَهْيُكَ عَنِ الْمُنْكَرِ صَدَقَةٌ وَ رَدُّكَ السَّلَامَ صَدَقَةٌ کنار زدن مانع‌ها از سر راه مردم صدقه است. نشان دادن راه به مردم صدقه است. عیادت مریض رفتن صدقه است. امر به خوبی‌ها صدقه است. بازداشتن از بدی‌ها صدقه است. جواب سلام دادن صدقه است. 📚دعوات راوندی ص 98 👈 ماه صفر زیاد صدقه بدهیم، به نیت تعجیل فرج 🤲
+ چجورےازدنیا‌دل‌ڪندے؟! - انتخاب‌ڪردمـ" + چۍرو؟! - بین‌آخࢪٺ‌ودنیا؛یڪۍباقیه‌ودیگرۍفانے.من‌اونی‌که‌باقےبودُ انتخابـ‌ڪردم "ڪاش‌دل بڪنیم...👌😔 💕💛💕
میدونی مرد کیه؟؟؟ اگر دست کسی رو گرفتی و پس نزدی مردی اگر درد داشتی و دم نزدی مردی اگر غم داشتی و غم ندادی مردی اگر نداشتی و بخشیدی مردی اگر کم آوردی ولی کم نذاشتی مردی اگر دلت گرفت ولی دلگیر نکردی مردی اگر از خودت گذشتی مردی اگر گردنت رو به زمین خم بود مردی اگر جلوی نامرد قد علم کردی مردی به سلامتیی تمام اونایی کہ وجودشون مرده🌺🍃 ❄️❣ 💕💙💕
🌟نمازشب درقرآن🌤: 🍃پاداش شب‏ زنده‏ داری‏🍃 🍀خداوند می‏فرماید: (ان المتقین فی جنات و عیون آخذین ما آتاهم ربهم انهم کانوا قبل ذالک محسنین کانو قلیلا من اللیل ما یهجعون و بالاسحارهم یستغفرون؛) 🍃(به یقین پرهیزکاران در باغ‏های بهشت 🌴و میان چشمه‏ها 🌊💦قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت می‏کنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آن‏ها کمی را می‏خوابیدند و در سحرگاهان‌استغفار می‏کردند.) 📚سوره ذاريات آیات 15-18 🍀آری! بهشت برین 🌤 الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر می‏خیزد و به عبادت و استغفار مشغول می‏ شوند.»⚡️ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 💕💜💕
خواب دیدم ڪہ شدم زائر بین الــحرمین گفتم بہ خودم هر چہ صلاح است حسیــن (ع) آرزوے حرمت کـرد مـرا دیـوانہ أنــت مولا و أنا ... هرچـہ صلاح اســـت حسـین(ع) 🌟شبتون حسینی🌟
خداحافظ محرم... مُحَرَّم ماه حسین؛ خدا نگهدارت...
🎵شبهای آخر است گدا را حلال کن... ▪️وداع با ماه و روضه اسارت اهل بیت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مجموعه : امام حسین (ع) دارد تمام میشود آقا عزای تو و کم گریه کرده ایم محرم برای تو شبهاي آخر است گدا را حلال كن اين هم بساطِ نوكر ِ بي دست و پاي تو دارد چه زود سفره ي تو جمع می شود هستم هنوز سائل ِ آب و غذای تو مارا ببخش گريه ي سيري نكرده ايم چشمانِ خشكِ ما خجل از اين عزاي تو هر روز، روز ِ تو همه جا محضر شما یعنی که هست هر چه زمین کربلای تو میل ِ دوبارگيِّ بهشت آدمی نداشت وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو کی دست خالی از در این خانه رفته است؟! دستِ پُر است تا به قیامت گدای تو تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس گریه کند برای تو صاحب عزای تو گریه کن تو حضرت زهراست والسلام جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو تازه به شام میرسد از راه قافله تازه رسیده نوبت تشت طلای تو
سلام. ببخشید این تبلت من صفحش یهویی تاریک شد. -بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش* *سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم؟ بله لطفا -فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین. روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.هزینش را پرسیدم گفت: هیچ چی فقط کابل فلتش شل شده بود همین. تشکر کردم و اومدم بیرون..... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ..میتونست هر هزینه ای را به من اعلام کنه.... من خودم را آماده کرده بودم... کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.یک بسته شکلات گرفتم و رفتم پیشش ، گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم: دنیا به آدم هایی مثل شما نیاز داره..هیچوقت عوض نشو. از بالای عینکش یه نگاهی بهم کرد و متوجه موضوع شد. لبخندی بهم زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردین..حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت.. تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم... در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدم ها به تدریج اتفاق میفته تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانت داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه... هیچوقت عوض نشو...