فقیر و خمس
گاه برخی از مردم تصور می کنند خمس فقط مربوط به ثروتمندان می شود و می گویند:
"ما که چیزی نداریم خمس بدهیم"
در حالی که فرقی بین ثروتمند و فقیر در لزوم پرداخت خمس نیست و نیز برخی از مردم تصور می کنند بر کارگر و کارمند و مستأجر و بدهکار خمس واجب نمی شود، در حالی که بر آنان نیز گاهی خمس واجب می شود.
✴️ سه شنبه 👈 20 مهر / میزان 1400
👈 5 ربیع الاول 1443👈 12 اکتبر 2021
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🏴 وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام " 117 هجری " .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
📛 صدقه رفع نحوست کند .
📛 برای امور زیر خوب نیست :
📛 دیدارها و ملاقات ها .
📛 و قسم خوردن خوب نیست.
👶 زایمان خوب و نوزاد حالش خوب است.ان شاءالله
🤕 بیمار امروز زود خوب شود .
🚘 مسافرت : مسافرت خوب و سودمند است.
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر نیک است :
✳️ درو غلات و برداشت محصول .
✳️ کندن چاه و کانال .
✳️ وام و قرض گرفتن .
✳️ از شیر گرفتن کودک .
✳️ شکار و صید و دام گذاری .
✳️ و عمل جراحی نیک است.
📛 ولی ازدواج .
📛 و دیدار روساء خوب نیست.
👩❤️👨مباشرت.
مباشرت در شب چهارشنبه " عروسی و مباشرت کراهت دارد
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی است .
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سبب زردی رنگ می شود .
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش کار را انجام دهند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند این حکم شامل خرید لباس نمی شود)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید👇👇
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ.✨
روایت شد، که آن حضرت درباره سکینه و مادرش رباب و خانه اى که آن دو در آن زندگى مى کردند شعرى عاطفى سرود که ترجمه اش چنین است:
به جانت سوگند ! من به راستى خانه اى که سکینه و مادرش رباب در آن باشند، دوست دارم. من آن دو را دوست دارم و براى آنان دارایى ام را نثار مى کنم و هیچ ملامت گرى نمى تواند مرا در این کار سرزنش کند
آن حضرت، پس از واقعه کربلا، به مدت ۵۷ سال زندگى کرد. در آغاز، تحت کفالت برادر بزرگوارش امام زین العابدین (علیهالسلام )قرار داشت تا این که ازدواج نمود و به خانه همسرش نقل مکان کرد.
این بانوى مکرمه، بین ۶۷ تا ۷۰ سال زندگى کرد و سرانجام در کمال شرافت و عفت دار فانى را وداع گفت.
قافله به استقبال آمدن به دنبال بشیر آمدن بیرون مدینه به استقبال قافله ی ابی عبدالله .... چی جوری وارد مدینه شدن بماند، هر کی رفت سراغ یه بانویی زن ها اومدن نزد سکینه . همه کنار قبر پیغمبر جمع شدن دیدن دختر علی زینب سلام الله علیها یه پیراهن پاره پاره،یه پیراهن غرق به خون،سوراخ سوراخ رو، رو قبر پیغمبر پهن کردسفره ی روضه رو پهن کرد ... دیدن دیگه نمی شه با زینب حرف زد ... اومدن سراغ سکینه ... گفتن آی بانو از کربلا تا مدینه کجا به شما بیشتر سخت گذشت؟ فرمود هیچ جا برا ما مجلس یزدید نمی شد .... سر بریده ی بابای غریبم میان تشت ... همه مشغول لهو و لعب،خوشگذرانی و می گساری بودن،ما رو به طنابی بسته بودن......ای حسین ..
الله اکبر ، روز یازدهمم آخرین نفری که از گودال جدا کردن همین دختر بود ...چی جوری جداش کردن؟؟ من از شما می پرسم ، مگه یه بچه ی 13 ساله چقدر نیرو لازم داره که او رو از کنار بدن بابا جدا کنن؟؟؟ اما نوشتن : فَجتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الأعراب،فجروها عن جسد ابیها ....
قافله رسید به مدینه،روز جمعه بود وارد مدینه نشدن بشیر آمد وارد مدینه شدهی صدا زد. یا اَهْلَ یَثْربَ لامُقامَ لَکْمْ بِها. توخونه هاتون دیگه نمونید چرا ؟؟؟ اخه قُتِلَ الْحُسَیْن فَاَدْمُعی مِدْرارٌ . ..... . فقط یه جلوش رو اشاره کرد" چه جوری کشتنش؟؟ اَلجِسْمُ مِنْهُ بِکَرْبَلاءمُضَرَّجٌ ، وَالرَّأسُ عَلَی الْقَناهِ یُدارُ ....
به خدا نمی شه بعضی عبارات رو ترجمه کرد،اما خیلی ساده بگم،یعنی این نازدانه رو کشون کشون از کنار گودال بردن ... اربعینم که وقتی آخرین نفر،خواست با تربت بابا خداحافظی کنه،دید دیگه کسی نمونده باهاش حرف بزنه رو کرد به خاک گرم کربلا،فرمود: اَلا یا کربلا نُودِعکِ جِسماً بَلا کَفَنٍ وَ غُسلٍ دَفِینا .
برخى از مورخان، وى را در واقعه کربلا، بین ده تا سیزده ساله خوانده اند. بنابراین تولدش باید میان سال هاى ۴۷ تا۵۰ قمرى باشد. او در مدینه و در اواخر عصر امامت حضرت امام حسن مجتبى (علیه السلام )دیده به جهان گشود.
امام حسین (علیه السلام )به تمامى فرزندانش، از جمله سکینه، عشق و علاقه داشت و آنان را به خاطر برخوردارى از فضایل و کمالات نفسانى، بسیار دوست مى داشت.
🌷پشت کردن به طاغوت واعتمادبه خدا،
چنگ زدن به ریسمان محکمی است که پاره شدنی نیست
فمن یکفربالطاغوت ویومن بالله فقداستمسک بالعروة الوثقی لا انصام لها..۲۵۶بقره
🌷تکیه به غیرخدا،مانندتکیه به لانه عنکبوت است
مثل الذین اتخذوا من دون الله اولیاء کمثل العنکبوت اتخذت بیتاوان اوهن البیوت لبیت العنکبوت.۴۱عنکبوت
🍁🍂🍁🍂
یادمان باشد که قرار 🍁💐
نیست کسی از راه برسد
و "ما را نجات دهد" ...
قرار نیست که کسی زندگی
را مطابق میل ما بکند
و یا مسائل ما را حل کند...
اگر "خودمان کاری نکنیم"
چیزی بهتر نمی شود..🍁💐
🍂🍁🍂🍁
انسانی که دم از خدا میزند
و شبانه روز یک میلیون بار #یاالله
میگوید، اما رفتارش نشان میدهد
آدمی است سخت #خودپرست،
خدایش از لفظ تجاوز نکرده است!
#شھید_بهشتی🌿
🍂🍁🍂🍁
🦋﷽🦋
#حرف_قشنگ🌹
دوستش میگفتـــــ :
توی مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه میانداختـــــ
و میگفتـــــ :
اگر به نامحرم نگاه کنی؛ راه شھادتـــــ بسته میشه ...
#شھیدهادیذوالفقاری🌹
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🤲
🍁🍂🍁🍂
آیتاللہمجتھدے(ره):
اگردیدےنمازتبهشُمالذتنمی دهد،
قبلازتکبیروشروعبہنمازبگویید:
《صلےاللہعلیکیااباعبداللہالحسین》
آننمازدیگرعالےمیشود🍃
🍂🍁🍂🍁
حاجۍمیگفت🌿
- همیشہیہمداحۍتویِگوشیتداشتہباش
چونگاهےاوقات
همونمداحـےتمامچیزیِکہتوبھـش
احتیاجدارۍ:)))))
🍁🍂🍁🍂
در "" حسرت گذشته "" ماندن،
چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ...
یكبار *سی ساله* ...
یكبار *چهل ساله* ...
و یكبار *هفتاد ساله* ...
در هر سنی كه هستی، روزهایی
بی نظیر را تجربه می كنی،
چرا كه مثل روزهای دیگر،
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو
زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه
*زندگی كردن* را بلد باشی
🍂🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 با چه کسی همنشین باشیم
حضرت عیسی علیه السلام به اصحابش فرمود: یاران! بکوشید خود را دوست خدا کنید و به او نزدیک شوید. یاران گفتند: یا روح الله! به چه وسیله خود را دوست خدا کنیم و به او نزدیک شویم؟ فرمود: به وسیله دشمن داشتن گنهکاران، با خشم بر آنان خشنودی خدا را بجویید.
گفتند: در این صورت با چه کسی همنشین باشیم؟ فرمود: با آن کس که دیدنش شما را به یاد خدا اندازد. و گفتارش به اعمالتان بیفزاید. و اعمالش شما را به یاد آخرت سوق دهد.
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 330
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
🍁🍂🍁🍂
🌠☫﷽☫🌠
🔻 ارائه مدارک واکسن برکت به سازمان جهانی بهداشت
🔹محمدرضا شانه ساز، رئیس سازمان غذا و دارو: مقدمات کار واکسن برکت برای دریافت تاییدیه سازمان جهانی بهداشت انجام شده و مدارک را کامل کردند و برای اخذ مجوز از سازمان جهانی بهداشت کاندید شدهاند.
🔹وی در پاسخ به شایعات تازه در مورد افزایش قیمت #واکسن کوو برکت به ۸۰۰ هزار تومان درب کارخانه آن هم به دلالان گفت: چنین خبری که واکسن کوو برکت تا ۸۰۰هزار تومان افزایش قیمت داشته حقیقت ندارد. قیمت واکسن برکت مشخص است و خوشبختانه واکسن مذکور به طور مستقیم به دولت و زیر قیمت ۲۰۰ هزارتومان فروخته میشود.
🔹فقط دولت و وزارت بهداشت و درمان واکسن برکت را خریداری می کند تا هیچ واسطهای در مسیر عرضه وجود نداشته باشد و بدنه درمان گرفتار مسائلی همچون دلالی و افزایش قیمت نشود.
📍رضایت #امام_زمان شامل حالتان
ان شاء الله بحول و قوه الهی #فتنه_واکسن خنثی خواهد شد ✌🏻
🍂🍁🍁🍂
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.
بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
👤 دکتر الهی قمشهای
🍂🍁🍂🍁🍂
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عمر گرانمایه
دو برادر بودند که یکی خدمتگزار پادشاه بود و دیگری با زحمت و نیروی بازو، روزی خود را در می آورد. یک بار برادر ثروتمند به برادر فقیر گفت: چرا خدمت پادشاه را نمی کنی تا از سختی و زحمت کار کردن رها شوی؟
برادر فقیر گفت: تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و حقارت خدمت کردن رها شوی؟ زیرا افراد فرزانه گفته اند: اگر نان خود را بخوری و گوشه ای بنشینی از این که کمربندی از جنس طلا ببندی و خدمت دیگران را کنی بهتر است.
🍂به دست آهن تفته کردن خمیر
🍂به از دست بر سینه پیش امیر
🍂عمر گرانمایه در این صرف شد
🍂تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
🍂ای شکم خیره به تایی بساز
🍂تا نکنی پشت به خدمت دو تا
📗 #گلستان، باب اول
✍ سعدی
🍁🍂🍂🍁
درسهایی از حضرت زهرا سلام الله علیها
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم💎
یگانه دختر رسالت که خداوند با عناوین کوثر، مشکاة، و از مصادیق عبادتگران نیمه شب، صالحین، به شمار آورده است از منظر حضرت خاتم الانبیا صلی الله علیه وآله وسلم منزلت برجسته ای دارد. نقطه اوج عظمت فاطمه سلام الله علیها زمانی است که از کلام گهربار رسول خدا بشنویم که خداوند متعال وجود حضرت زهرا سلام الله علیها را علت و فلسفه خلقت قرار داده است. جابربن عبدالله انصاری از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نقل می کند که آن حضرت یکی از احادیث قدسی را که خداوند متعال به پیامبر خاتم نازل کرده بود چنین نقل می کند:«ای احمد اگر تو نبودی هستی را خلق نمی کردم و اگر علی نبود ترا نمی آفریدم و اگر فاطمه نبود، شما دو نفر را خلق نمی کردم.»
ادامه دارد...
#مدیریت_زمان 18
پیامبر اکرم طی روایتی به امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید:
🔸🔹 یا على "یک ساعت" خدمت کردن در خانه از عبادت هزار ساله و هزار حج و هزار عمره بهتر است.
✅ خدمت کردن به عیال از آزاد کردن هزار بنده و هزار جهاد و عیادت هزار بیمار و شرکت در هزار نماز جمعه و شرکت در هزار تشییع جنازه و سیر کردن هزار گرسنه و پوشاندن هزار برهنه گرفتن هزار اسیر در راه خدا بهتر است ...
🔸 کتاب جامع الاخبار ص 102
🌺 یا در روایت دیگه ای میفرماید انسان مومن به خاطر هر لقمه غذایی که در دهان همسر خودش میذاره ثواب فراوانی میبره و هزاران روایت دیگه ای که بر این موضوع تاکید میکنند.
❇️ البته این موضوع دو طرفه هست. هم خانم و هم آقا در خونه باید برای همدیگه وقت بذارن و این وقت گذاشتن رو اصلا تلف کردن عمرشون ندونند.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیستم
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگیام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دلانگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشتهای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداریام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دستهداری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشهای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفتهام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصههایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانوادهام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانوادهاش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسردهتر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطهای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهاییام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمهای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان میآمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت. حالا در پسِ همه این بیوفاییها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاریام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیست و یکم
ساعت از هفت گذشته بود که بلاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم هدیهای خریده باشد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطرهانگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای لب دریا، روی ماسههای نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون میآورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.» سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: «اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران میکنم!» و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگیاش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: «مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!» میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: «وای مجید! خیلی قشنگه!» باورش نمیشد و خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشهای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: «ببین چقدر قشنگه!» و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: «خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!» چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: «الهه! خیلی دوستت دارم!» سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریاییاش را تعبیر کرد: «نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمت زندگیام تویی!» و شاید نتوانستم هجوم بیپروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: «وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفهای هستم؟!!!» و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: «تحفه؟!!! تو همه زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!» و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیست و دوم
شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمیآمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: «این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!» و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: «مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!» از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد: «خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.» و من دلم نمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: «نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.» از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: «خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.» نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم: «نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟» و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت: «چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم.» و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم: «فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!» چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشهام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم: «مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت میکنی؟» و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجانزده ادامه دادم: «بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!» از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید: «مگه من لگد میزنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟» و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد: «داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!» و مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!» که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا میآمد، جواب شرط بندیام را داد: «اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!» و درست دست روی نقطهای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خوردهام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: «من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت میبینی!» و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفتهام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟» و درد من چیز دیگری بود و حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: «میخوای بریم خونه؟» نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟» که بیمعطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟» همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبیام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعاً دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍