❖
اگر در زندگی "نگاهت" به🍃🌼
داشته هایت باشد
بیشتر خواهی داشت …
اما اگر مدام به
نداشتههایت فکر کنی
هیچوقت هیچ چیز
برایت کافی نخواهد بود!!🍃🌼
💕💜💕💜
❖
رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن
1. می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
2. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
3. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
4. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
5. اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
6. وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
#اندکی_تفکر
💕🧡💕🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه های آیت الله مجتهدی درباره فظیلت زیارت عبدالعظیم حسنی(ع)
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#سلام_امام_زمانم🌸
سلام آقای من❤️
سلام پدر مهربانم
😔با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
#السلام_ایها_غریب
❣#سلام_امام_زمانم ❣
خدا کند که مرا با خدا کنی آقا؛
ز قید و بندِ معاصی رها کنی آقا
دعاے ما به درِ بسته می خورد ای کاش
خودت برای ظهورت دعا کنی آقا
بیا که فاطمہ در انتظار دستانت
نشسته تا حرمش را بنا کنی آقا
❤️ #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
🍃وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
🌼پرکن قدح باده که معلومم نيست
🍃کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
"خیام نیشابوری"
🌼28 اردیبهشت روز بزرگداشت
حکیم عمر خیام گرامی باد. 🌼🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی فرزندآوری فقط برای ایران بد است!
🔹رسانههای غربی مردمِ کشورهای خود را به فرزندآوری تشویق میکنند اما رسانههای فارسیزبانِ غربی تشویق فرزندآوری در ایران را ناقض حقوق زنان میدانند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با هم باسلوق درست میکنیم دقیقا عین بازاریا خوشمزه تر و تازه تر👌
باسلوق بازاری
مواد لازم
نشاسته گل یک پیمانه (آرد نشاسته و نشاسته ذرت نمیشه)
آب سرد یک و نیم پیمانه
شکر یک پیمانه
کره بیست گرم یا تقریبا ۲ ق غ
گلاب دو ق غ
گردو به مقدار لازم
پودر نارگیل به مقدار لازم
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
#کیک_شکلاتی_بدون_فر
سه عدد تخم مرغ را با همزن دستی ( ویسک ) بزنید تا از لختگی در بیاد بهش 1/8 ق چ وانیل و یک پیمانه پودر قند بیفزایید تو این مرحله باید دو سه دقیقه مخلوط را هم بزنید تا کرمی و حجیم بشه ( اگه دستتون خسته میشه از همزن برقی استفاده کنید ) 2/3 پیمانه ( لیوان فرانسوی ) روغن اضافه و فقط در حد مخلوط شدن هم بزنید دو ق غذاخوری پودر کاکائو و در آخر یک و 1/4 پیمانه آرد + دو ق چ بکینگ پودر و ی پینچ نمک را با هم الک کنید و کم کم به مایه افزوده و فولد کنید کاسه یا فنجان را کره بزنید کاکائو بپاشید و 1/2 کاسه را از مایه کیک پر کنید در صورت تمایل روش گردوی خرد شده بریزید داخل ی تابه را آب بریزید بزارید جوش بیاد و کاسه ها را داخل آب در حال جوش بچینید آب باید تا نیمه کاسه را بگیره مواظب باشید آب داخل کاسه ها نره در تابه را دمکنی بزارید و روی تابه قرار بدین مدت پخت سی دقیقه هست شعله متوسط بعد از پخت کاملا سرد که شد از کاسه جدا کنید و روش را با گاناش تزیین کنید این کیک برای کسایی که فر ندارن گزینه خوبیه . . ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ بود احترام به والدین
#آیت_الله_فاطمی_نیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شیرینی_زبان
خمیر هزار لا آماده یه بسته
عسل. سه قاشق غذاخوری
اب لوله. یک قاشق غذاخوری
کنجد و پودر پسته یا نارگیل برای تزیین
خمیر هزارلا رو از یه شب قبل از فریزر خارج و برارید داخل یخچال، دقت کنید اصلا خمیر نباید در دمای محیط بمونه و گرم بشه. یکم خنک باشن وگرنه کره داخلش اب میشه.
سه قاشق عسل با یه قاشق اب مخلوط کنید.
سطخ کار اردپاشی کنید و خمیر به ارامی باز کنید کاتر داخل ارد زده و برش بزنید یا بصورت مستطیلی با چاقو برش بزنید.
کف سینی کاغذ نچسب بزارید و خمیر داخلش بچینید. رومال عسل بزنید با چاقو یه کوچولو برش بزنید ولی اونطرفش سوراخ نشه، شکر و کنجد بپاشید
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
قال رسول الله(ص):وقتی عالمی فقیه، فوت کند در اسلام رخنه و حفرهای ایجاد میشود که هیچ چیزی نمیتواند جای آن را پر کند.
استاد #فاطمی_نیا
#آیت_الله_فاطمی_نیا
آجرک الله یا #امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کباب_تابه_ای خوشمزه 😍😋
درست کنید حتما خوشتون میاد.
گوشت چرخ کرده ۳۰۰ گرم (من برای این غذا ۲ بار چرخ میکنم)
پیاز درشت ۱عدد
زردچوبه ۳ قاشق چایخوری
نمک و فلفل به میزان لازم
پیاز رو رنده میکینم و آب پیاز رو جدا میکنیم . گوشت رو با پیاز مخلوط میکنیم و زردچوبه رو هم اضافه کرده و ورز میدیم مقدار کمی نمک و فلفل رو هم اضافه میکنیم و خیلی خوب ورز میدیم چون اگر خوب ورز ندیم موقع پخت جدا و تیکه تیکه میشه و یکدست نمیشه .
بعد روی گاز میزاریم و روغن میریزیم و میزاریم کمی با روغن بپزه و سرخ بشه (خیلی نمیخوایم سرخش کنیم )
به آب پیاز رب و نمک و فلفل و آب اضافه میکنیم هم میزنیم و میریزیم تو ماهیتابه در ماهیتابه رو میزاریم و حدود ۱۵ دقیقه با شعله کم میزاریم بپزه بعد از این مدت کباب ها رو پشت و رو میکنیم و گوجه ها رو میزاریم روش و کمی شعله رو زیاد میکنیم تا این سمت کباب هم برشته بشه .
و در کنار برنج و سبزی خوردن والبته پیییاز نوش جان کنید . ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه از چشم بد دور باشیم؟
🎙استاد فاطمینیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مامورین گشت مسیح‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تزیین_سالاد
متفاوت و زیبا
بچهها اگه رنده نداشتین
می تونین خیارها را با پوست کن برش بزنین
مواد سالاد
هویج
سیر
گشنیز
نمک
فلفل
سینه مرغ
نخود سبز
گوجه فرنگی
امیدوارم تزیین کنین و لذت ببرین😘😇
.
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇
قسمت 119؛
دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند..
یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان.. گروهی صلیب به گردن و تعدادی یهودی پوش..
ومن میماند که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست..
گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند..
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش..
این همه بی رنگی از کجا میآمد؟؟
چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت..
من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران.. پاهایِ برهنه و تاول زده شان.. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب و چایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم..
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، طعم خدا میداد..
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است.. و چقدر قنج میرفتم دلم.

امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..
شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.
بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم.
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم ( اینجا کجاست؟؟ )
دانیال نگاهی به اطراف انداخت ( میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)
عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم..
اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید..
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..)
صدایش بلند شد ( من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..)
نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد..
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد ( قشنگ دقمون دادی تا رسیدی.. )
ادامه دارد..
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 120:
دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. )
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب… لبخند زد (اجازه هست؟؟)
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد ( خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.. )
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..)
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..)
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست.. )
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..)
دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..)
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟)
دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول )
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..)
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..)
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
ادامه دارد..
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 121:
صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. )
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..)
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..)
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد ..
و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..)
و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..
(من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرزو دعا
اندر دوامِ وصلِ تو..)
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 122:
دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت ( این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..)
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد ( سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟)
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود (ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..)
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد.
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد..
تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس..
میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد..
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم ..
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش..
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن..
و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود..
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..
چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد..
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پیام رهبر انقلاب اسلامی به فعالان حوزه جمعیت با تأکید بر جوانشدن نیروی انسانی کشور:
تلاش برای افزایش نسل و حمایت از خانواده از ضروریترین فرائض و سیاستی حیاتی است
رهبر انقلاب اسلامی در پیامی با تشکر از فعالان دلسوز حوزه جمعیت، تلاش برای افزایش نسل و جوان شدن نیروی انسانی کشور و چارهجوئی برای نجات کشور از آیندهی هولناک پیری جمعیت را سیاستی حیاتی و از ضروریترین فرائض دانستند.
متن پیام که امروز در نشست ستاد ملی جمعیت توسط دکتر فروتن دبیر ستاد قرائت شد، به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام به همهی کسانی که دلسوزانه و عاقبتاندیشانه به فعالیت در حوزهی جمعیت روی آوردهاند، و با تشکر از مسئولانی که در مجلس و دولت به چارهجوئی برای نجات کشور از آیندهی هولناک پیری جمعیت میپردازند، بار دیگر تأکید میکنم که تلاش برای افزایش نسل، و جوان شدن نیروی انسانی کشور و حمایت از خانواده، یکی از ضروریترین فرائض مسئولان و آحاد مردم است. این فریضه دربارهی افراد و مراکز اثرگذار و فرهنگساز، تأکید بیشتر مییابد. این یک سیاست حیاتی برای آیندهی بلندمدت کشور عزیز ما است. کاوشهای صادقانهی علمی نشان داده است که این سیاست را میتوان با پرهیز از همهی آسیبهای محتمل یا موهوم پیش برد و آیندهی کشور را از آن بهرهمند ساخت.
به دستاندرکاران این حسنهی ماندگار توصیه میکنم که در کنار تدابیر قانونی و امثال آن، به فرهنگسازی در فضای عمومی و نیز در نظام بهداشتی اهمیت دهند.
توفیقات همگان را از خداوند متعال مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#حساب_کتاب
"کاش به این مهمانی نمیرفتم "
هفتههاست، در انتظار یک مهمانی بودی، تا تمام عزیزانت را یکجا ببینی!
پس چه شد که با روحی خسته و جسمی لهشده برگشتی و آرزو کردی کاش نرفته بودی؟
- ماجرا از آنجا شروع شد...که کسی از جمع، بدون حساب و کتاب، دهان گشود به حرفهایی که جایش آنجا نبود!
مهمانیها نه جای مباحثههای سیاسیاند، و نه جای نقد مشکلات بشر ... جای مهربانیاند؛ همین!
آن کلام بیهوده شبیه یک گلوله کوچک برف، از نوک قله جدا شد.... و با پاسخهای تو بزرگ و بزرگتر ... تا شبیه بهمن، بر سر روحت آوار شد!
سکوت، بهترین پاسخ برای حرفهای بیهوده است...
پس در مقابل جسارتها و توهینها، مکث کن، بگذار دیگران در زیبایی سکوت تو، چهرهٔ زشت کار خود را ببینند...
آنوقت از هر جمعی که برگردی، خواهی دید که؛ آرامشت دستنخورده، باقیست!
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.
هر انسانی با فطرت انسانی متولد میشود 💯🦋
فساد به حکم عوامل اجتماعی و اکتسابی است ⤵️✨
اسلام معتقد است در هر انسانی ارزشهای انسانی به صورت یک امر فطری و بالقوه نهفته است. هر انسانی آن وقتی که متولد میشود با فطرت انسانی متولد میشود، میخواهد در خانه پیغمبر خدا متولد بشود، از پدری مانند علی و مادری مانند فاطمه متولد بشود یا در خانه فرعون و یانمرود متولد بشود. بچه ای که از پدر و مادر متولد میشود با فطرت انسانی متولد میشود یعنی ارزشهای انسانی، بالذات و بالقوه در او نهفته است. فساد به حکم عوامل اجتماعی و اکتسابی است.
استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص42 🇮🇷🖇