eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐روز مباهله؛ ✨روز تجلی حقانیت اسلام، 💐روشن ترین دلیل باورهای شیعه، ✨دومین معجزه ماندگار پیامبر، ✨ و روز نزول آیه ی ، بر شمـا مبـارک بـاد.💐 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه‌مانـع‌بزرگ‌برای‌دیـداربا (عجل الله): • دنیـازدگی(حبّ‌دنیـا) • غـرور،تکبـر • قطـع‌صله‌رحـم یک‌بار‌جمالِ‌دل‌آرایت‌را‌ندیده‌ام.. اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✨💚 هستند نمایندهٔ دستــانِ خــدا💚 هم کعبہ و هم قبلہ و هم قبله‌نما💚 در روز مبـاهلــه تماشایے شد 💚 حقّانیتِ پنــج تــن آل ‌عبــاﷺ...💚 ❤️روز_مباهله_مبارڪ💚✨💚 🌷روزمباهله🕋 💚 🗓 💚 📿 💚 ✨ 💚 💚 💚 💚 🌷🍃
روز مباهله روز شادی و فخر دوستداران اهل بیت علیهم السلام مبارک🌹
اول از همه ۳۰۰ گرم گوشت چرخ کرده ران مرغ رو با ۱ عدد پیاز چرخ شده، نمک؟ فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر و زردچوبه خوب ورز میدیم و نیم ساعتی بهش استراحت میدیمو سپس قلقلی کرده و سرخشون میکنیم. حالا توی یه قابلمه مقداری لوبیا قرمز رو که از شب خیس کردیم رو میریزیم و یه جوش که خورد آبشو خالی کرده. حالا توی قابلمه یدونه پیاز رو خیلی ریز خورد میکنیم و تفت میدیم شیشه ای که شدن پیازا بهش ۲ عدد هویج نگینی شده و لوبیاها و لوبیا سبز هم به مقدار ۱ پیمانه اضافه کرده سپس روشون تقریبا ۳ الی ۴ لیوان آب مرغ ریخته و میذاریم ۱ ساعتی همگی مواد با حرارت کم بپزن.بعد از ۱ ساعتبهش ۱ ق چ خ پونه کوهی و نمک اضافه کرده و سپس گوشت قلقلی هارو اضافه کرده و میذاریم یه ۱۰ دقیقه دیگه بپزه. حالا ۲/۵ پیمانه برنج رو بهش اضافه کرده و میذاریم تا کاملا آب کته کشیده بشه سپس کته رو به یه ظرف انتقال دادم و کف ظرف رو چرب کردم و سیبزمینی چیدم و کته رو بهش اضافه کردم و روی کته کمی کره ریختم و گذاشتم دم بکشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 روز مباهله💕 🌹مباهله، روز اثبات نبوت پیامبر گرامی اسلام است. مباهله، روز عزت اسلام است. 🌹محمد بود و حسین در آغوشش می خندید ... برق چشمان حسین از همان دور، در دل مسیحیان اثر کرد «حسینُ مِنّی و انا من حسین!» 🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛ چهار غیور آسمانی. «خدایا! اینها اهل بیت من هستند!» 🌹مباهله، مهر تأییدی است بر ولایت علی(ع). مباهله، برافرازنده پرچم ولایت علی(ع) بر مدار هستی است. 🌹مباهله، نمایشگر جایگاه والای اهل بیت(ع) است. اگر محمد(ص) دعا می کرد، اگر اهل بیتش آمین می گفتند ... روز مباهله، روز عزت و افتخار شیعه مبارک باد! روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک! 💐التماس دعای فرج💐 🌷🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت🌸 🗓 امروز یکشنبه ☀️ ٢ مرداد ١۴٠١ ه. ش 🌙 ٢۴ ذیحجه ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢۴ ژوئیه ٢٠٢٢ ميلادى 🌷🍃
دعای روز مباهله - استاد فرهمند.mp3
6.93M
🙏دعای روز مباهله 👤استاد فرهمند 🌼عید مباهله مبارک 🌷🍃
50.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠کلیپ تصویری داستان روز مباهله
ایده زیبای برای سرو و 😍☘ برای تهیه ی کوکو ابتدا سبزی کوکو را شسته و خورد کنید و بهش تخم مرغ و نمک و فلفل و کمی زردچوبه و پودر سیر و یک ق آرد سفید را مخلوط کنید می توانید بهش زرشک و گردو هم اضافه کنید روغن داخل تابه ریخته و نان تست را درون تابه گذاشته و از مواد کوکو داخل حفره خالی ریخته و بگذارید خودش را بگیرد وقتی سرخ شد برگردانید و طرف دیگر را هم سرخ کنید. دو تا نکته: اول اینکه حرارت باید ملایم باشه چون نون تست زود میسوزد. دوم اینکه نون تست روغن به خودش زیاد میگیره من چند تا دستمال کاغذی روی یک بشقاب پهن میکنم و نون را که دو طرفش سرخ شده را به محض درآوردن از تابه روی دستمال کاغذی میذارم تا روغن اضافی اون گرفته شود.
🌼 ▫️کره یا روغن جامد ۷۰گرم ▫️پودرقند ۵۰گرم ▫️هل یا وانیل نصف ق چ ▫️ارد ۱۷۰گرم ▫️تخم مرغ ۱عدد کامل 🔸آرد رو الک میکنیم میذاریم کنار.حالا روغن و پودرقند و هل رو اینقدر هم میزنیم تا پف کنه و سبک بشه بعد تخم مرغ رو اضافه میکنیم و مجددا خووب هم میزنیم و در نهایت آرد رو داخلش الک میکنیم و با دست خوب مخلوط میکنیم زیاد ورز ندین وگرنه به روغن میفته و هنگام پخت ترک برمیداره و خشک میشه.خمیر رو داخل نایلون گذاشته و در یخچال نیم ساعت استراحت میدیم.فر رو از قبل با ۱۷۰درجه روشن میکنیم. 🔸کف سینی فر کاغذ روغنی پهن کرده .از خمیر گلوله هایی برمیداریم بصورت لوله ای شکل میدیم و انتهای دو طرف رو بهم وصل میکنیم تا شبیه اشک بشه بعدم در سینی فر چیده و بمدت ۱۵تا۲۵دقیقه اجازه میدیم بپزه.وقتی از فرخارج کردیم بهشون دست نمیزنیم تا خنک بشن.انتهای هر اشک رو داخل شکلات آبشده و‌بعد داخل پودرنارگیل یا پودرپسته میزنیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥮🍎 مواد لازم 6 عدد سیب متوسط 1 لیوان شکر 1 قاشق چایخوری دارچین 1 فنجان گردو ریز خردشده برای خمیر: 250 گرم کره 1 تخم مرغ 150 گرم ماست 100 گرم پودر قند 1 ق چ وانیل 1 ق غ بکینگ پودر 4-4.5 لیوان آرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چرا تجربه گران مرگ تقریبی گزارش می‌کنند که به خانه ی اصلی و حقیقی مان رفته بودیم ؟ 🔺این قسمت: اسب بالدار 🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ابراز خشم و ناراحتی شدید رسانه‌های فعال رژیم صهیونیستی در آذربایجان از سرود سلام فرمانده و فعالیت رسانه‌ای مقاومت اسلامی آذربایجان
🔴 اعتراض به گرانی در ♦️معترضان در نخستین ساعات کاری () اتوبان‌های اصلی کشور در لندن، لیورپول، منچستر، بیرمنگهام و کاردیف را هدف قرار داده و سرعت حرکت وسایل نقلیه خود را به حدی کاهش دادند که باعث ترافیک سنگین شده است. ♦️مقامات بندر دوور در مواجهه با ترافیک پنج ساعته مقابل گذرگاه مرزی دو کشور، وضعیت اضطراری اعلام کرده است. ♦️گفته می‌شود ۵۳ هزار راننده در سراسر انگلیس در حرکت اعتراضی دیروز مشارکت کرده‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایت زیبایی های برزخ از زبان زنی که به آسمان سفر کرد 🔺این قسمت: اسب بالدار 🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی
مباهله یعنی: احتیاط! دلت را به خدا بسپار... دستت را از دست پنج‌تن «علیهم‌السلام» رها مکن! وگرنه گُم می‌شوی!
❤️ نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟ دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت... اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟ این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے... مثل اولین بار! زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ... کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میروم نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ـــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی ... بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟! نمی شنوے و میگویی : چی؟! بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟! از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن! _وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟ صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم... لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ... نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟ نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟ صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد! ! ! مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے... امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید بہ همہ چی پشـت پا بزنیم... چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ... مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم دسـتت را روے شانہ هایم میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش! میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ... نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم... روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...! –ساعت چنده؟! ۶:۳۰_ دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا... میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم... از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی... _به بـه...آقـا محمد... از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی... قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم... سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی... لبخند میزنی و میگویی: یا الله _سلام عزیزم...بفرما پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی: لبخند پر رنگی میزنم... خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است... با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی... لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم... در همان حال به چهره ات نگاه میکنم... سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟... لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم... نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من! با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من! جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد... قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم فـقط سہ روز مانده...! از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا... _فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...! _نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے _چشم هرچی شما بگے شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم رویت را بہ سمـتم میکنے با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟ _برو عزیزم مراقـب خودت باش! _یاعلی * * * * * * بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم: ... چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد! از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت... نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ دوازده ثانیہ... دوازده خاطــره... دوازده اتــفاق... هر روزش یڪرنگ... هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود! چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...! قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم تابــستان۹۵ از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند... آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے... بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے! انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟! البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون! بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون! * * * * * * _غــــذام ســـــوخت...! مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم... آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟ نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹