از سري سالادهاي بسيار سالم مقوي سالاد شلغم و هويج دشمن سرماخوردگي 👌🥕🥗
اگر شما هم از اون دست افرادي هستيد كه با خوردن شلغم مشكل داريد پيشنهاد ميكنم اين سالاد رو درست كنيد براي تهيه اين سالاد نياز داريد به شلغم و هويج كه رشته اي خرد شده يا با رنده درشت رنده شده ، جعفري خرد شده ، مغز تخمه كدو ( كه من به جاش از گردوي نگيني استفاده كردم ) ، نمك و فلفل براي سس اين سالاد از تركيب روغن زيتون و آبليمو استفاده كنيد
.
#سلام_امام_زمانم_عج💞
ای صاحب ایام بگو پس تو کجایی
کی میشود ای دوست کنی جلوه نمایی
از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم
گفتند قرار است که یک #جمعه بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
این دسرهای سه سوته واقعا خوشمزه هستن مثلا یکیش همین مهلبیه شکلاتی ک طعم محشری داره
۲ ل شیر و ۲ ق غ نشاسته ذرت و ۶ ق غ پودرکاکائو و ۶ ق غ سر پر شکر رو بریزید تو قابلمه روی گاز هم بزنید تا غلیظ بشه بعد از رو شعله برداشته بهش ۱۰۰ گرم خامه صبحانه اضافه کنید ته ظرفتون پتی بور خرد شده ریخته و مابقی ظرفتون رو از مواد مهلبیه پر کنید و روش با کاکائو رنده شده تزیین کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯آخرین پنجشنبه مهر ماه است
🍂به یاد عزیزانی که
🕯چشم انتظاری شون را نمی بینیم
🍂و صداشون را نمی شنویم
🕯یاد همه آنهایی که دیروز بودند
🍂و امروز یادشون و
🕯عکسی رو تاقچه اتاق ازشون
🍂به یادگار مانده
🕯یک فاتحه ،یک صلوات
🍂پیشگاه کسانی که مهرشان
🕯تا ابد در قلبهایمان جاریست
روحشون شـاد 🍂
🍁🍂
🌷به نام خدا وباسلام
🌷بیان قرآن کریم درموردگناهان مختلف:
🌷۱.کسانی دروغ میگن که ایمان ندارند.۱۰۵ نحل
🌷۲.اسراف کنندگان برادران شیطانند۲۷اسراء
🌷۳.غیبت کردن،گوشت مرده خوردن است۱۲حجرات
🌷۴.قمار وشراب ،پلیدی وازعمل شیطان است از آن اجتناب کنید.۹۰ مائده
🌷۵.آنان که ازعقل وچشم وگوش استفاده نمیشه نمیکنند وتسلیم حق میشوند، مثل حیوانات بلکه پست ترندآنان غافلند۱۷۹ اعراف
🌷۶. دوست داشتن کافرین ظلم است...۲۳ توبه
🌷۷. به شرک،گفته، ظلم عظیم.سوره لقمان
🌷۸. خوردن اموال یتیم، آتش خوردن است.۱۰ نساء
🌷۹. نپذیرفتن پیامبری پیامبراکرم ص آتش خوردن است...۱۷۴ بقره
🌷۱۰. به آنان که بصیرت ندارندوبیراهه میرن
گفته: آخسرین اعمالا...زیانکارترین مردم۱۰۳و۱۰۴کهف
🌷ربا،جنگ باخداست.۲۷۸بقره
🍁🍂🍁🍂
#تـــــلنـگـــر
هیـچ وقت
تو زندگیتون هیـچ چیزیتون رو
با بقیـه مقایسـه نکنیـد🚫
چه وضـع زندگیتون
چه شغل یا تحصیلاتتون
چه حتی همسـر یا فرزندتون
اولین قیـاسکننـدهی دنیا
شیـطان بود!
آتش را با خاک مقایسـه کرد!-'🌱
#مراقب_باشیم
🍁🍂🍁🍂
✅#سخن_بزرگان
🎶✨ آیت الله صفایی حائری:
🚦سعی کن آموزگار کلاس هایی باشی که آموزگار کمتر دارد و مشکلات بیشتر؛ چون کارهای مانده، اهمیت زیادی دارند.
📚 نامه های بلوغ / ص ۴۱
🍁🍂🍁🍂
#عبور_از_لذتهای_پست 48
🌀 دیدی چطور درکش نمیرسه؟؟
⭕️ دقیقاً همونطور هم معمولاً درکِ ما آدما
به "لذتِ ارتباط با خداوند متعال" نمیرسه...😓
💖 چرا ما شیرینی ارتباط با خدا رو حس نمیکنیم؟
🔺خب معلومه چون تزکیه نکردیم...
🔺مبارزه با هوای نفس نکردیم...
✔️ اگه به هر دلیلی در طولِ روز ، مبارزه با نفس نکردی
👈 حداقل سرِ نماز "مبارزه با نفس" داشته باش دیگه !
✅💯✅💯
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٦
مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟
بالاخره هم نميدونم چي بود كه دلش نرم شد. علي ديگه روي پايش بند نبود، ولي ناراحتي اش رو هم نمي تونست پنهان كنه. ناراحتي تنها گذاشتن آقا جون و خانجون يه طرف، ناراحتي تنها گذاشتن من هم يه طرف. البته اين رو خودش ميگفت و نمي دونست من با اين دل خودم چكار كردم تا هميشه خودم رو شاد نشون بدم. به علي بگم كه " نه علي جون، برو نذار محبت بين ماها بندي بشه روي پاهات كه پاهات رو سنگين كنه" و علي رفت. روز اعزامش شور و هيجان من هم زيادتر شده بود. هر دومون روي پاهامون بند نبوديم. انگار اين من بودم كه قرار بود اعزام بشم. آقا جون و خانجون با چشم هاي حيران و متعجب ما رو تماشا ميكردن كه چطور بي قرار شده ايم. وقت رفتن از همه خداحافظي كرد. جلوي من سرش را پايين انداخت، ساكت و صامت. به زور لبخندي زدم و گفتم:
" من در مقالهام ننوشته بودم امام حسين (ع) با شرمندگي از حضرت زينب (س) وداع كرد. نوشته بودم سربلند و سرافراز بود"
سرش را بلند كرد. نگاهش ملايم و نرم بود. گفت:
"من كه امام حسين نيستم. "
گفتم: "پس از من هم توقع نداشته باش كه حضرت زينب (س) باشم"
دستش را آورد جلو، مثل بچگي هامون كه ميخواستيم با هم عهد ببنديم. گفت:
" پس بيا سعي خودمونو بكنيم تا به اونا نزديك بشيم. "
منم دستم رو كوبيدم كف دستش. مثل بچگي هامون، قبول اون هم دست من رو ميون دستش فشار داد،
مثل بچگي هامون. " قبول" و ميخواست برگرده كه صدايش زدم: " علي "
همان جا ايستاد، نه، خشكش زد، به وضوح ديدم كه پايش لرزيد. شايد فكر ميكرد پشيمان شده ام. فكر ميكرد ميخوام مانعش شوم. گفتم:
"تو خيلي چيزها از مقاله من رو گفتي، ولي يه جمله اش رو نگفتي "
چيزي نگفت. شايد اگر گفته بود، بغض من هم تركيده بود. ولي او نگفت و من گفتم:
" روز عاشورا، بعد از وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (س)، امام حسين (ع) تنها به ميدان نرفت. انگار زينب (س) هم با او بود. انگار زينب هم با او رجز ميخواند و شمشير ميزد. يادت هست؟ "
ساك رو زمين گذاشت. برگشتنش رو ديدم. چشمهاي خيسش رو هم. شانه هايش را؟ و عطر گل محمدي كه به خودش زده بود هم يادم هست و نجوايي كه در گوشم گفت:
" من يادم هست امام حسين (ع) با زينبش به ميان ميدان رفت، به نيابت از از او هم شمشير زد و زخم خورد و يادم ميماند كه من هم به نيابت از تو بجنگم، زخم بخورم و يا حسين (ع) بگويم نذار جاي من خالي بمونه"
هر دو آروم شديم و او رفت. آره اون رفت و من موندم. موندم تا جاي اون رو توي خانه، توي محله، دبيرستان و حتي توي شهر حفظ كنم. ديگه به اندازه هر دو نفرمون به خانجون آقا جون محبت ميكردم. به خانواده شهدا محله سر ميزدم، ازشون احوالپرسي ميكردمو اگه چيزي ميخواستن براشون تهيه ميكردم. درس خوندنم هم بيشتر شده بود. چون مي دونستم بايد اين قدر بلد باشم كه وقتي علي برگشت، بتونم درسهاي عقب مانده اون رو بهش ياد بدم. هر مطلبي رو هم كه ميخوندم يا با دعاي جديدي آشنا ميشدم، در نامه بعدي اون رو هم براي علي نوشتم. در عوض، علي هم مرتب از خودش، از جنگ، از حالات و روحيههاي معنوي آن جا و خلاصه از همه چيز مينوشت و ميگفت. طوري كه انگار خود من هم رفته بودم جبهه و آن جا باهاش حمله ميكردم. وقتي هم كه دوستاش شهيد ميشدند، پا به پاي علي براي اونها اشك ميريختم. اين طوري بود كه حتي بعد از رفتن علي هم ما از همديگه جدا نشديم.
احساس كردم جلوي چشم هايم تار شده است. همه چيز را تار ميديدم. به جز فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي را. شايد به خاطر پرده اشكي بود كه گاهي اوقات جلوي چشم هايم را ميگرفت و نگاهم را تار ميكرد. پلك هايم را روي هم فشار دادم تا فاطمه را روشن تر و واضح تر ببينم. آن وقت آن قطره اشك از گوشه چشمم بيرون زد و دوباره همه چيز صاف شد. فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي هم، دلم ميخواست فاطمه باز هم بگويد. باز هم از علي بگويد و از خودش. دلم ميخواست هيچ وقت از حرف زدن خسته نشود. او به ان گنبد طلايي نگاه كند و حرف بزند و من به آن صورت دوست داشتني نگاه كنم و گوش كنم. دلم ميخواست... حيف كه او ساكت شده بود و من اين را نمي خواستم. پس بايد چيز ديگري ميگفتم. حرفي يا سوالي كه دوباره او را به سر شوق بياورد.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹